لزوم تقواى روحانيون و دورى از تقلب
يك مسجدى، امام جماعتش مُرد. شب هفتش كه تمام شد، دست اندركارهاى مسجد گفتند: هيچ كس جاى اين پيش نماز را نمى تواند پر كند، غير از فلان كس؛ هم
1 ـ نهج الفصاحة: حديث 189؛ «إذا تَقارَبَ الزَّمانُ أَنْقَى الْمَوتُ خِيارَ اُمَّتى كَما يَنْتَقى أَحَدَكُمْ خِيارَ الرُّطَبِ مِنَ الطَّبَقِ.»
عادل است، هم عالم، عامل، زاهد و هم واقعا نظرش خدا است.
به منزل ايشان آمدند، گفتند: آقا! فلانى مى دانيد كه فوت كرده است، گفت: رحمت خدا بر او باد، گفتند: كل مسجدى ها رأى به شما داده اند. گفت: بنده نمى آيم.
گفتند: حاج آقا! گفت: اين ها را كنار بگذاريد، و خودتان را معطل نكنيد، نمى آيم. هر چه از دهانم در بيايد، پايم مى نويسند، من بازار گرمى نمى خواهم بكنم.
من تقلب نمى خواهم بكنم، كه آقا ده شب بفرماييد فلان جا منبر برويد، من بيكار هم هستم، اما مى گويم تنور را داغ كنم، بگويم: وقت ندارم، نمى توانم، مشكل است.
گفت: من به شما دروغ نمى گويم، نمى آيم، بفرماييد. گفتند: برويم، ده روز ديگر مى رويم و آرامش مى كنيم. ده روز ديگر رفتند. آقا به خدا مردم منتظر شما هستند، رأى به شما دادند، هيچ كس ديگر را نمى پذيرند، مى گويند: فقط شما جاى ايشان را پر مى كنيد.
گفت: چايى تان را ميل كنيد و بفرماييد، من نمى آيم. گفتند: اين كه خيلى آدم جدى اى است، نمى آيد.
داستانى در اوج صداقت
كسى به كسى گفت: ناهار خانه ما برويم، يك نان و پنيرى داريم، باهم مى خوريم. آن بنده خدا هم جايى را نداشت برود، گفت: حتما معنى نان و پنير در تعارف ها چلوكباب يا برنج و خورشت است.
گفت: چشم آقا! خدمت شما مى آيم. آمدند و سفره را آورد و ديد نان و پنير است، نگاه به صاحبخانه كرد، صاحب خانه گفت: من آدم دروغگويى نيستم، من امروز غير از نان و پنير هيچ چيزى نداشتم، به تو تعارف كردم، هم تعارفم راست بود و هم حرفم.
در زدند، صاحبخانه دم پنجره آمد، گفت: كيست؟ گفت: فقيرم، به من كمك كن. گفت: من هيچ چيزى ندارم، هر چه هم داشتيم، دو نفر بوديم، نشستيم و خورديم. آن فقير هم خيال كرد كه مثل بقيه صاحبخانه شوخى مى كند، گفت: آقا! يك كمكى به ما بكن.
گفت: نايست، اگر نه يك سنگ مى اندازم كه سرت بشكند. مهمان تند تند آمد و در را باز كرد و گفت: تو را به قرآن برو، به خدا اين راست مى گويد، نايست، اين خيلى راست مى گويد. آخر يكى راست مى گويد، ولى اين ديگر خيلى راست مى گويد.
و چقدر قرآن از آنهايى كه خيلى راست مى گويند خوشش مى آيد.
ادامه دعوت به امام جماعتى
سه ماه گذشت، دوباره به خانه اين عالم رفتند، بعد از سه ماه، خيلى نرم و گرم گفت: به مردم مسجد بگوييد: انشاءالله فردا شب مى آيم.
خوشحال شدند. آمد، نماز مغرب و عشا را خواند و مسجد هم جا نبود، بعد كه خلوت شد و همه رفتند، دست اندركارهاى مسجد گفتند: حاج آقا! شما كه امشب آمديد، سه ماه پيش مى آمديد.
گفت: من يك اشتباه در زندگى داشتم و آن اين بود كه متوسل به سيگار شده بودم، شما كه آمديد و من را دعوت كرديد كه بيايم در محراب، آن وقت سيگار مى كشيدم، سيگار هم براى بدن ضرر دارد، هر كس به دست خودش به بدن خودش ضرر بزند، ظالم است.
من در محراب مى ايستادم، شما هم خبر نداشتيد، نماز خود من، نماز ظالم بود. به ظالم در فقه شيعه نمى شود اقتدا كرد. سه ماه است كه با خودم جنگيدم و سيگار را ترك كردم، الان آمدم.
والعصر، قسم به روزگار عدالت، كه هر كس به طرف عدالت پيش نرود « لَفِى خُسْرٍ ».
3ـ روزگار نعمت
سومين تعبير، قسم به روزگار نعمت است؛ نعمت ابد الهى. دو تا آيه در اين زمينه از سوره مباركه آل عمران عنايت كنيد.
نعمت انس با قرآن
خيلى با قرآن انس بگيريد. من نمى گويم در ماه رمضان چند بار قرآن ختم كنيد،(1) اما رفيق دارم، الان زنده است، هيچ سالى ماه رمضان به او نمى گذرد، مگر اين كه چهل بار قرآن مجيد را ختم كند، و باحال، يك ماهه چهل بار از اول تا آخر قرآن را مى خواند.
شما بفرماييد: كاسبى اش را چكار مى كند؟ اصلاً يك ماهِ ماه رمضان دنبال مغازه نمى رود. خوابش را چكار مى كند؟ فقط چهار ساعت مى خوابد، با كسى هم رفت و آمد ندارد. نماز جماعت مى آيد، پاى منبر هم مى نشيند. ماه هاى ديگر سال، ده مرتبه قرآن را ختم مى كند.
1 ـ الأمالى للصدوق : 95، حديث 25؛ فضائل الأشهرالثلاثة: 78، حديث 61؛ «عَنْ أَبِي الْحَسَنِ الرِّضَا عَنْ أَبِيهِ عَنْ آبَائِهِ عَنْ أَمِيرِ الْمُوءْمِنِينَ عليه السلام قَالَ إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله خَطَبَنَا ذَاتَ يَوْمٍ فَقَالَ أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّهُ قَدْ أَقْبَلَ إِلَيْكُمْ شَهْرُ اللَّهِ بِالْبَرَكَةِ وَ الرَّحْمَةِ وَ الْمَغْفِرَةِ شَهْرٌ هُوَ عِنْدَ اللَّهِ أَفْضَلُ الشُّهُورِ وَ أَيَّامُهُ أَفْضَلُ الاْءَيَّامِ وَ لَيَالِيهِ أَفْضَلُ اللَّيَالِي وَ سَاعَاتُهُ أَفْضَلُ السَّاعَاتِ هُوَ شَهْرٌ دُعِيتُمْ فِيهِ إِلَى ضِيَافَةِ اللَّه . . . مَنْ تَلاَ فِيهِ آيَةً مِنَ الْقُرْآنِ كَانَ لَهُ مِثْلُ أَجْرِ مَنْ خَتَمَ الْقُرْآنَ فِي غَيْرِهِ مِنَ الشُّهُور . . . .»
سؤال از وفاى به قرآن در روز قيامت
در قبر و قيامت از قرآن مى پرسند، وسيله رفتن به بهشت هم قرآن است.
« بَلَى مَنْ أَوْفَى بِعَهْدِه وَاتَّقَى فَإِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَّقِينَ * إِنَّ الَّذِينَ يَشْتَرُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَأَيْمَـنِهِمْ ثَمَنًا قَلِيلاً أُوْلَئِكَ لاَ خَلَـقَ لَهُمْ فِى الاْءَخِرَةِ وَلاَ يُكَلِّمُهُمُ اللَّهُ وَلاَ يَنظُرُ إِلَيْهِمْ يَوْمَ الْقِيَـمَةِ وَلاَ يُزَكِّيهِمْ وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ »(1)
كسى كه به عهد خدا كه قرآن است وفا كند، و اين وفادارى را تا آخر عمر نگهدارد، « وَاتَّقَى » يعنى بر وفادارى پا بر جا بماند. اما كسانى كه نعمت ابد الهى را با يك پول كمى در اين دنيا معامله بكنند، اين ها در آخرت هيچ نصيبى ندارند، و خدا در قيامت با اين ها حرف نمى زند، نگاهشان هم نمى كند، و تسويه حساب هم به آنها نمى دهد، و اينان در قيامت دچار عذاب دردناكى هستند. اين تماشاى « وَ الْعَصْرِ » از ديد روايات است.
عبرت گيرى و هدايت از حوادث روزگار
اما از ديدگاه روزگار؛
قسم به آن وقتى كه گريبان قوى ترين انسان مصر را گرفتم و در آب خفه كردم.
قسم به آن انسانى كه از ته چاه در آوردم و روى تخت مصر نشاندم.
1 ـ آل عمران (3) : 76 ـ 77؛ «آرى ، هر كه به پيمان خود [ در تعهد به اجراى احكام دين [وفا كرد ، و [ در همه امور زندگى [تقوا پيشه ساخت ، [ بداند كه ] يقيناً خدا تقوا پيشگان را دوست دارد . * قطعاً كسانى كه پيمان خدا و سوگندهايشان را [ براى رسيدن به مقاصد دنيايى [به بهاى اندكى مى فروشند ، براى آنان در آخرت بهره اى نيست ؛ و خدا با آنان سخن نمى گويد ، و در قيامت به آنان نظر [ لطف و رحمت ] نمى نمايد ، و [ از گناه و آلودگى [پاكشان نمى كند ؛ و براى آنان عذاب دردناكى خواهد بود .»
قسم به آن زمانى كه يك گليم پوشِ چوپانى را در كوه طور، تبديل به كليم الله كردم.
قسم به آن زمانى كه به يك پشه گفتم: از درون دماغ نمرود بالا برو، تمام رشته هاى سلول هاى مغزى اش را بكش، ديوانه اش كن و او را ذليل كن تا بميرد.
قسم به اين روزگارى كه يك قسمتش بهار است، شما دانه بسته نباتى گندم را زير خاك مى كنيد و چهار ماه بعد با خوشه هاى پر از گندم بيرون مى كشيد.
اگر شما عبرت نگيريد، و خودتان را با اين همه حوداث روزگار كه شنيده ايد و خوانده ايد و مى دانيد، تربيت نكنيد « لَفِى خُسْرٍ » در چاه خسارت افتاده ايد.
باغبان عالم هستى و انسان
چه درس هايى روزگار دارد. از در مغازه قنادى آدم رد مى شود، چشمش به بادام سوخته مى افتد، مى پرسد: كيلو چند؟ هزار و پانصد تومان.
بادام را سرخ كردند، و روحش را در سرخ كردن كشتند، بعد با يك مقدار مربا و عسل پيچيدند، كه اين دانه روح كشته ميته را، بتوانند به خورد مردم بدهند.
شما يك كيلوى آن را يك جا خاك كن، اگر يك سبزه بيرون آمد، چون آن را كشتند، نابودش كردند. با شيرينى پيچيدند كه بتوانند آن را بفروشند. اما در باغهاى كشاورزى كه مى بينى، باغبان بادام را به گِل ماليده، و دارد در زمين فرو مى كند.
حق با كدام يك از آنها است؟ با آن قناد است، يا با كسى كه بادام را در گل پيچيده؟ حق با آن باغبان است، كه بادام را نكشته، فقط مقدارى گل و خاك به آن ماليده كه ده سال ديگر همين بادام، يك درخت بشود، و سالى ده هزار بادام بدهد.
باغبان در اين عالم پيغمبر صلى الله عليه و آله است، انسان بادام خدا است، خاك و گِلش هم تكاليف و عبادات است؛ اگر خودت را دست پيغمبر صلى الله عليه و آله بدهى، كه در سرزمين تكاليف تو را بكارد، قرآن مى گويد: بعد از مدتى تبديل به شجره طيبه مى شوى، تو را برمى دارم و در بهشت مى گذارم.
اما اگر دست شياطين بيافتى، روحت را مى كشند و سرخت مى كنند و بعد هم رنگ و نقاشى مى كنند، قشنگ مى شوى، همه هم تو را مى خرند، ولى روز آخر كه مى ميرى، خريدارها رهايت مى كنند و مى روند، چوب خشكى هستى كه بايد تو را در تنور جهنم بياندازند.
از روزگار پند بگير؛
« وَ الْعَصْرِ * إِنَّ الاْءِنسَـنَ لَفِى خُسْرٍ * إِلاَّ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّــلِحَـتِ وَ تَوَاصَوْاْ بِالْحَقِّ وَ تَوَاصَوْاْ بِالصَّبْرِ »(1)
نكاتى در هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه
رسول خدا صلى الله عليه و آله وقتى دستور آمد كه هجرت كن، شبانه به فرمان خدا به دور از چشم مشركان از مكه بيرون آمدند تا دور شدند. به سرعت به نزديكى هاى شهر مدينه آمدند، و كنار مسجد قبا ـ كه البته بعدا اين مسجد بنا شد ـ در بيرون مدينه پياده شدند. جمعيت مدينه آمدند، گفتند: آقا به داخل شهر تشريف بياوريد، فرمودند: نمى آيم.
چرا؟ فرمود: منتظر آمدن على عليه السلام هستم، تا او نيايد، من وارد شهر مدينه نمى شوم. ايستاد تا على عليه السلام آمد. يعنى از خوبها به هيچ قيمتى جدا نشويد.
آن چند روز هم كه آنجا بود، همان روز اول فرمودند: يك زمين به من بدهيد. يك زمين به او دادند، خودش مى رفت، سنگ و گِل مى آورد و مى گفت: اينجا را
1 ـ عصر (103) : 1 ـ 3؛ «سوگند به عصر [ ظهور پيامبر اسلام ] * [ كه ] بى ترديد انسان در زيان كارى بزرگى است ؛ * مگر كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته انجام داده اند و يكديگر را به حق توصيه نموده و به شكيبايى سفارش كرده اند .»
مى خواهم مسجد بنا كنم.(1)
يعنى اصل را در زندگى، خدا قرار بدهيد. دلخوشى به خدا داشته باشيد.
اميرالمؤمنين عليه السلام آمد، فرمود: حالا به مدينه مى آيم. وارد شهر شد، هر كس در مدينه بود، گفت: آقا! خانه من براى شما آماده است. فرمود: بهتر اين است كه كنار برويد، اين شتر را رها كنيد، ببينيم كجا زانو مى زند؟ هر جا خود شتر خوابيد، خانه من آنجا است.
راه دادند، شتر آمد و در خانه اى زانو زد كه صاحبش از كُل فقراى مدينه فقيرتر بود.
حضرت مى فرمايد: ابو ايوب انصارى افقر فقراى مدينه بود، يعنى مردم! اول به آستين پاره ها و كفش كهنه ها بها بدهيد.
چون من كه خودم شترم را هدايت نكردم، من كه كار بى اجازه خدا نمى كنم، خدا به من گفت: شترت را رها كن، هر جا زانو زد، خانه ات همان جا است.
ابو ايوب كه باور نمى كرد، با زن و بچه اش يك خانه داشت، كه دو تا اتاق كاهگلى و چوبى داشت، يك غرفه مانندى هم طبقه بالا بود. پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمودند:
1 ـ الكافى: 8/339 ـ 340، حديث 536؛ «. . . إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله لَمَّا قَدِمَ عَلَيْهِ عَلِيٌّ عليه السلام تَحَوَّلَ مِنْ قُبَا إِلَى بَنِي سَالِمِ بْنِ عَوْفٍ وَ عَلِيٌّ عليه السلام مَعَهُ يَوْمَ الْجُمُعَةِ مَعَ طُلُوعِ الشَّمْسِ فَخَطَّ لَهُمْ مَسْجِداً وَ نَصَبَ قِبْلَتَهُ فَصَلَّى بِهِمْ فِيهِ الْجُمُعَةَ رَكْعَتَيْنِ وَ خَطَبَ خُطْبَتَيْنِ ثُمَّ رَاحَ مِنْ يَوْمِهِ إِلَى الْمَدِينَةِ عَلَى نَاقَتِهِ الَّتِي كَانَ قَدِمَ عَلَيْهَا وَ عَلِيٌّ عليه السلام مَعَهُ لاَ يُفَارِقُهُ يَمْشِي بِمَشْيِهِ وَ لَيْسَ يَمُرُّ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله بِبَطْنٍ مِنْ بُطُونِ الاْءَنْصَارِ إِلاَّ قَامُوا إِلَيْهِ يَسْأَلُونَهُ أَنْ يَنْزِلَ عَلَيْهِمْ فَيَقُولُ لَهُمْ خَلُّوا سَبِيلَ النَّاقَةِ فَإِنَّهَا مَأْمُورَةٌ فَانْطَلَقَتْ بِهِ وَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله وَاضِعٌ لَهَا زِمَامَهَا حَتَّى انْتَهَتْ إِلَى الْمَوْضِعِ الَّذِي تَرَى وَ أَشَارَ بِيَدِهِ إِلَى بَابِ مَسْجِد رَسُولِ االلَّهِ صلى الله عليه و آله الَّذِي يُصَلَّى عِنْدَهُ بِالْجَنَائِزِ فَوَقَفَتْ عِنْدَهُ وَ بَرَكَتْ وَ وَضَعَتْ جِرَانَهَا عَلَى الاْءَرْضِ فَنَزَلَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله وَ أَقْبَلَ أَبُو أَيُّوبَ مُبَادِراً حَتَّى احْتَمَلَ رَحْلَهُ فَأَدْخَلَهُ مَنْزِلَهُ وَ نَزَلَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله وَ عَلِيٌّ عليه السلام مَعَهُ حَتَّى بُنِيَ لَهُ مَسْجِدُهُ بُنِيَتْ لَهُ مَسَاكِنُهُ وَ مَنْزِلُ عَلِيٍّ عليه السلام فَتَحَوَّلاَ إِلَى مَنَازِلِهِمَا . . . .»
صاحب اين خانه كيست؟ ابو ايوب مى لرزيد و از خوشحالى داشت دق مى كرد، گفت: آقا جان! خانه من است، من خانه ام هيچ چيزى ندارد.
فرمود: خدا من را به اين خانه هدايت كرده است، غصه نخور كه خانه ات فرش و كاشى ندارد، خدا در خانه ات هست يا نه؟
غصه نخور كه كباب برگ در خانه ات درست نمى شود، محبت خدا در آن خانه هست؟ سجده و ركوع مى كنى؟ قرآن مى خوانى؟ كه اگر امروز هم پيغمبر صلى الله عليه و آله مى آمد و به مردم مى گفت: شترم را رها كنيد، آيا در خانه تو مى آمد؟ اگر اين طور است كه آن خانه را قدر بدان.
گفت: آقا! ما يك طبقه پايين داريم و يك غرفه هم بالا، كدام را مى خواهى؟
فرمود: چون مردم با من كار دارند، بين مردم پير مرد و پيرزن هست، كه سخت شان است از پله بالا بيايند من پايين را برمى دارم.
گفت: آقا جان! صاحبخانه خودتان هستيد، ما مستأجر هستيم، چشم، ما بالا مى رويم.
مادر ابو ايوب گوشه اتاق نشسته بود، كور هم بود، به پسرش گفت: ابو ايوب! چه خبر است؟ خيلى شلوغ است.
گفت: مادر! چگونه برايت بگويم؟ مگر زبانش را دارم؟ مادر! مگر من مى توانم برايت تعريف كنم، كه نتيجه صد و بيست و چهار هزار پيغمبر را خدا به خانه ما آورده است.
گفت: چه مى گويى؟ گفت: مادر به خدا راست مى گويم، رسول خدا صلى الله عليه و آله آمده است. گفت: ابو ايوب! برو به پيغمبر بگو، مادر و پدرم فداى شما، قدم روى چشم ما بگذار!
عنايت پيغمبر صلى الله عليه و آله به پيرزن و شفاى چشمان او
پيغمبر صلى الله عليه و آله وارد شدند، پيرزن سلام كرد، پيغمبر صلى الله عليه و آله جواب داد، احوالش را پرسيد: مادر! حالت خوب است؟ گفت: آقا جان! از من هيچ چيزى نپرسيد، فقط يك چشم روشنى به من بدهيد.
پيغمبر صلى الله عليه و آله هم چيزى از مال دنيا نداشتند. فرمود: چكار كنم؟ گفت: اين چشم هاى من را باز كنيد، يك بار جمال شما را ببينم، هيچ چيز ديگرى نمى خواهم.
خدايا! ما از يك پيرزن مدينه اى كور كمتر هستيم؟ در دلم را باز كن و راهم بده كه پيغمبر را ببينيم. اين چشم كورِ دل من باز شود. درِ دل را به روى توبه باز كنيم، ببينيم اين چشم كور دل چگونه باز مى شود؟ چرا باز نشود.
پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: عيبى ندارد. فقط يك نگاه در چشم هاى كور اين مادر كرد، چشمش باز شد.
گفت: آقا! من ديگر دنيا و آخرتم تكميل است و هيچ چيز ديگرى نمى خواهم.
والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته
منبع : پایگاه عرفان