قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

ادامه حكايت ميرزا ابوالفضل ساوجى


ابراهيم خواص گفت: درسمان در اين جنگل تمام شد، ديگر سراغ شهرمان برويم. از كنار اين رودخانه برويم، ببينيم اين سبدهايى كه چهل پنجاه روز است به آنها گفتم: برو سر جايت، كجا رفته اند؟ تخلفى نكرده باشند.

آمد، تا ديد يك خانمى چهل پنجاه ساله، كنار رودخانه نشسته و گريه مى كند.

پرسيد: خانم! چه شده است؟ گفت: چهل پنجاه روز قبل، شوهرم مرد، سه تا بچه يتيم دارم، هيچ چيزى هم از شوهرم نمانده است، بچه هايم به من گفتند: مادر! گرسنه هستيم، نان نداشتيم، اميد به آنها دادم كه مى روم و برايتان نان مى آورم، آشنا نداشتم، نمى شد كه گدايى كنم.

آمدم كنار اين رودخانه نشستم، ديدم يك سبد نو دارد مى آيد، رسيد، برداشتم و بردم آن را دو درهم فروختم. آن شب را خيلى لذت برديم، فردا هم آمدم ديدم يك سبد ديگر آمد، تا چند روز، اما امروز هر چه صبح تا حالا نشستم، سبد نيامده، بچه هايم گرسنه هستند.

گفتم: خانم! گريه نكن، اين دو درهم را بگير و براى بچه هايت نان بخر.

چند روزى هم آنجا بوديم، هر روز سبد مى بافتم و مى فروختم و پولش را به اين خانم يتيم دار مى دادم، و بعد پول خودم هم تمام شد، حالا خودم بى پول شده بودم. فكر خودم هم نبودم.

به خودم گفتم: چند روز واسطه روزى اين زن و اين يتيم ها بودى، فردا به بعد يكى ديگر واسطه است.


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه