قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

ادامه حكايت ميرزا ابوالفضل ساوجى و گذر به بوستان


ايستادم به عبادت كردن و گفتم: در اين جنگل و اين منطقه سرسبز، يك مدت عشقى با خدا برقرار كنم. يك رودخانه بود. گفتم: روزه مى گيرم، نماز هم مى خوانم، سحر هم مناجات مى كنم، صورت هم روى خاك مى گذارم. تركه هاى اضافى اين جنگل را هم جمع مى كنم، هنر هم كه دارم، سبد مى بافم.

روز اول يك سبد قشنگ دسته دار بافتم و هر چه نگاه كردم، ديدم آدميزادى پيدا نمى شود كه بگويم: اين سبد را ببر.

سبد را آوردم و روى آب رودخانه گذاشتم، به سبد گفتم: بسم الله الرحمن الرحيم، جايى كه بايد بروى برو. به سلامت. سبد هم از ما خداحافظى كرد و گفت: باشد، آنجايى كه بايد بروم مى روم، رفت.

ديگر ما سبد را نديديم. فردا يك سبد ديگر، پس فردا يك دانه ديگر، چهل پنجاه روز آنجا بوديم، هر روز يك سبد قشنگ درست مى كرديم و روى آب و مى گفتيم: يادت نرود، آنجايى كه بايد بروى، برو.


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه