قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

اداى دين با رحمت خدا


شخصى چهار صد دينار از مردم قرض كرده بود، يك دينارش را هم خرج خود نكرده بود، همه را به بينوا و بدبخت و افتاده داده بود، به اميد اين كه پولدار بشود و پول مردم را بدهد. طلبكارها به در خانه اش آمدند.

گفتند: آقا شيخ احمد! وقتش شده است، پولهاى ما را بده.

شيخ گفت: بفرماييد داخل، دور اتاق نشستند، چهار صد دينار از ما گرفتى، پول ما را بده.

در دلش گفت: الهى! ما از اين پولدارها پول گرفتيم و به بندگان مستحقت داديم، حالا هم نداريم كه پول طلبكارها را بدهيم.

گفت: من ندارم كه پول شما را بدهم، گفتند: ما اينجا مى نشينيم و خودت را پول مى كنيم، گفت: تشريف داشته باشيد.

نزديك نماز ظهر بود، نماز را خواندند، بين نماز ظهر و عصر از داخل كوچه يك بچه صدايش بلند شد كه: حلوا دارم، حلوا.

به خدمتكار خانه گفت: برو به اين بچه بگو: هر چه حلوا دارى اينجا بياور.

بچه حلوا داخل طبقش بود، آمد، گفت: بچه جان! حلوا را وسط بگذار، به طلبكارها گفت: فعلاً دهانتان خشك است، خيلى حرف زديد.

همه حلواها را خوردند، بچه گفت: آقا! من مى خواهم بروم، پول حلواها را بده.

شيخ گفت: پول حلواها چقدر مى شود؟ گفت: يك درهم.

شيخ گفت: من پول ندارم، من اگر پول داشتم كه به اين طلبكارها مى دادم.

بچه شروع كرد به گريه كردن:

 تا نگريد كودك حلوا فروش

 بحر رحمت در نمى آيد به جوش

 


منبع : پايگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه