قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

تازه عروس و داماد خوشبخت

 

منابع مقاله:

 

مجله دیدار آشنا، شماره 22، محمد مهدی کریمی نیا؛

 

مادر، پسر و عروس در بیابان ثعلبیه به دامداری مشغول بودند. این سه نفر به نام های قمر، وهب و هانیه، زندگی آرام و ساده ای داشتند. وهب گوسفندان خود را برای چرا به دشت و صحرا می برد و شب باز می گشت. او تازه با هانیه عروسی کرده بود. هر سه مسیحی بودند. امام حسین علیه السلام با یاران خود در مسیر حرکت به سوی کربلا، چشمشان در صحرای ثعلبیه به خیمه سیاه سوخته ای افتاد. امام نزدیک آن خیمه رفت. دید پیرزن فقیری در آنجا زندگی می کند. او قمر مادر وهب بود. امام حال و روزگار او را پرسید. او گفت: روزگار می گذرد. ولی ما در مضیقه آب هستیم. اگر آب می داشتیم بسیار خوب بود. امام با او به کناری رفتند، تا به سنگی رسیدند، امام با نیزه خود آن سنگ را از جا کند. آب خوش گواری از زیر سنگ بیرون آمد. پیرزن بسیار شادمان شد و از امام علیه السلام تشکر کرد. هنگام خداحافظی، امام حسین علیه السلام هدف از هجرت و حرکت خود را گفت و به آن مادر پیر فرمود: ما نیازی به یار و یاور داریم. وقتی که پسرت وهب بازگشت، به او بگو به ما بپیوندد و ما را در راه دفاع از حق و مبارزه با ظلم کمک کند.

 

امام رفت. پیرزن در حیرت فرو رفته بود، عظمت و کرامت و ضعیف نوازی و مهربانی امام فکر و قلب او را قبضه کرده بود. دلش می خواست با امام حرکت کند. صبر کرد تا عروس و پسرش وهب آمدند. آنان آب گوارای چشمه در کنار خیمه خود را دیدند. از علت پرسیدند. قمر جریان را برای آنان تعریف کرد. و پیام امام را نیز به پسرش ابلاغ نمود. این سه نفر شیفته امام شدند. بار و بنه خود را برداشتند و به سوی کاروان امام حرکت کرده و به حضور امام رسیده و اسلام را پذیرفتند و با سپاه امام علیه السلام با کمال عشق و علاقه به راه خود ادامه داده تا به کربلا رسیدند. نه روز از عروسی وهب و هانیه می گذشت. آنان ماه عسل خود را در کربلا کنار حسین علیه السلام و خاندان ارجمند ایشان گذراندند. سرانجام روز عاشورا و در هفدهمین روز عروسی خود، وهب و هانیه به شهادت رسیدند. قمر با دلاوری های خود، حماسه ها آفرید و روسفیدی دو سرا را کسب کرد. اینک به چگونگی شهادت وهب و هانیه توجه کنید:

 

روز عاشورا فرا رسید. قمر به وهب گفت: پسرم برخیز و پسر دختر پیامبرصلی الله علیه وآله را یاری کن.

 

وهب گفت: مادرم حتما یاری می کنم و کوتاهی نخواهم کرد.

 

ام وهب آن چنان پسرش را عاشقانه به سوی میدان دعوت می کرد، که گویی می خواهد کبوترش را به سوی میدان به پرواز درآورد. او اشک شوق می ریخت که جوان تازه دامادش، در رکاب حسین علیه السلام شهد شهادت بنوشد.

 

هانیه همسر وهب به خاطر غربت و این که با وهب تازه عروسی کرده بود، در آغاز در مورد رفتن وهب به میدان بی میل بود. و تحمل فراق وهب برای او سخت و رنج آور بود. ولی قمر اصرار داشت که وهب به میدان برود و می گفت: پسرم از تو راضی نخواهم شد مگر این که به یاری پسر پیغمبر بروی. پسرم تو هرگز به شفاعت جد امام حسین علیه السلام نمی رسی مگر با رضایت امام و رضایت من.

 

سرانجام هانیه به وهب گفت: تو وقتی که کشته شوی وارد بهشت می گردی و همنشین حورالعین می شوی. آنگاه مرا فراموش می کنی. اگر می خواهی دلم را آرام کنی، نزد امام حسین علیه السلام برویم در محضر او با من عهد کن که مرا فراموش نکنی.

 

وهب و هانیه به حضور امام آمدند. هانیه به امام عرض کرد: من دو حاجت دارم:

 

1. وقتی که وهب کشته شد، من بی سرپرست می شوم، مرا به اهل بیت خودت ملحق کن.

 

2. وقتی که وهب کشته شد و با حورالعین محشور گردید، شاهد باش که او مرا فراموش نکند.

 

گفتار از دل برخاسته هانیه، امام حسین علیه السلام را منقلب کرد. قطرات اشک از چشمان حسین علیه السلام سرازیر شد. هانیه را آرام کرد و قول داد که به خواسته های او عمل شود.

 

وهب به میدان تاخت و رجز جانانه خواند و ایثارگرانه جنگید، و جماعتی را کشت و نزد مادر بازگشت و گفت: آیا از من راضی شدی؟

 

قمر گفت: از تو راضی نمی شوم تا در پیشگاه حسین علیه السلام کشته گردی. او به میدان بازگشت و همچنان با صولت عجیب می جنگید به طوری که نوزده سواره و بیست پیاده را کشت. سپس هر دو دست او را قطع کردند.

 

همسرش هانیه عمودی برداشت و کنار شوهرش آمد و گفت: پدر و مادرم به فدایت در رکاب پاکان، با دشمن جنگ کن، وهب لباس همسرش را گرفت تا او را به خیمه ها برگرداند. ولی او می گفت: برنمی گردم تا با تو کشته شوم.

 

امام حسین علیه السلام فرمود: از ناحیه ما بهترین پاداش به شما برسد، به خیمه ها برگرد هانیه بازگشت. وهب همچنان جنگید تا او را اسیر کرده نزد عمرسعد آوردند. عمرسعد که صلابت و دلاوری او را دیده بود، به او گفت:

 

ما اشد صولتک: «چقدر صولت و رشادت سختی داری.»

 

سپس دستور داد گردنش را زدند و سربریده او را به سوی لشگر امام حسین علیه السلام انداختند. مادرش قمر، سر او را گرفت و به آغوش کشید و خون صورتش را پاک کرد و گفت: «حمد و سپاس خداوندی را که با شهادت تو، مرا روسفید کرد»

 

سپس سر بریده فرزندش را به سوی دشمن انداخت. یعنی متاعی که در راه خدا دادم پس نمی گیرم. آن گاه عمود خیمه را از جا کند و به میدان رفت و دو نفر از دشمن را کشت. امام حسین علیه السلام فرمود: ای مادر وهب به خیمه برگرد، پسرت اکنون با رسول خداصلی الله علیه وآله است. او به خیمه بازگشت در حالی که می گفت: «خدایا امیدم را ناامید نکن »، امام به او فرمود: ای مادر وهب امیدت برآورده است.

 

هانیه همسر وهب خود را به جنازه به خون غلطیده همسرش وهب رساند، خون ها را از پیکر او پاک می کرد و می گفت: «بهشت بر تو گوارا باد»

 

شمر وقتی که او را دید به غلامش رستم دستور داد او را بکشد. رستم با عمود بر آن نو عروس زد و او را کشت. و این نخستین زن و یگانه زنی بود که در کربلا در راه دفاع از حریم امام حسین علیه السلام به شهادت رسید.

 

وهب هنگام شهادت 25 سال داشت. او و خانواده اش در روز عاشورا ده روز بود که به اسلام گرویده بودند. (1)

 

بدین سان با بدی باید برخورد کرد!

 

شام در زمان خلیفه دوم فتح شد. اولین کسی که به حکومت شام گمارده شد، «یزید بن ابی سفیان » بود. یزید دوسال حکومت کرد و سپس مرد. پس از او، حکومت این استان پر نعمت به برادر یزید، «معاویة بن ابی سفیان » واگذار گردید. معاویه، بیست سال تمام در آن جا، با کمال نفوذ و اقتدار حکومت کرد. حتی در زمان خلافت عمر، که به کسی اجازده داده نمی شد چند سال فرمانروایی یک نقطه را در دست داشته باشد، معاویه در مقر حکومت خویش ثابت ماند و کسی مزاحم او نشد. به گونه ای که بعدها به خیال سلطنت افتاد.

 

وی پس از بیست سال حکومت و پس از صحنه های خونینی که به وجود آمد، به آرزوی خود رسید و بیست سال دیگر به عنوان خلیفه مسلمین بر شام و بر بخش های کشور اسلامی آن روز حکومت کرد.

 

بدین جهت، مردم شام از اولین روزی که چشم به جهان اسلامی گشودند، در زیر دست «امویان » بزرگ شدند و چنان که می خوانیم «امویان » از قدیم با «هاشمیان » دشمنی داشتند. در دوران اسلام و با ظهور اسلام، خصومت امویان با هاشمیان شدیدتر شد و در آل علی علیه السلام تمرکز یافت. بنابراین، مردم شام از روزی که نام اسلام را شنیدند و به دل سپردند، دشمنی آل علی علیه السلام را از ارکان دین می شمردند. داستان زیر با توجه به این واقعیت، اتفاق افتاده است:

 

«روزی یکی از اهالی شام به مدینه آمد. چشم او به مردی که در کنارش نشسته بود افتاد. توجهش جلب شد. پرسید: این مرد کیست؟

 

گفتند: او، حسین فرزند علی علیه السلام است!

 

تبلیغات گسترده ای که سالیان متمادی برخاندان رسالت روا شده بود، به گونه ای بر روح و روان آن مرد رسوخ کرده بود که برای رضای خدا، آنچه می توانست دشنام و ناسزا نثار حسین بن علی علیه السلام نمود!!

 

همین که سخنان جسارت آمیز او پایان یافت و عقده دل خود را گشود، امام حسین علیه السلام بدون خشم و ناراحتی، نگاهی پر مهر و عطوفت به او کرد و پس از خواندن چند آیه از قرآن کریم - مبنی بر حسن خلق و عفو و اغماض - به مرد شامی فرمود:

 

«ما برای هر نوع خدمت و کمک به تو آماده ایم.»

 

آنگاه از او پرسید: آیا از اهل شام هستی؟

 

گفت: آری

 

فرمود: من با این منش آشنایی دارم و سرچشمه آن را می شناسم. سپس افزود: تو در شهر ما غریبی. اگر احتیاجی داری، حاضریم به تو کمک دهیم. حاضریم در خانه خود از تو پذیرایی کنیم. حاضریم تو را بپوشانیم. حاضریم به تو پول دهیم.

 

مرد شامی که منتظر واکنش تندی بود و هرگز گمان نمی کرد با چنین گذشت و عطوفتی برخورد کند، چنان منقلب گشت که گفت: آرزو داشتم در آن هنگام زمین شکافته می شد و من به زمین فرو می رفتم و این گونه نشناخته و ناآگاهانه گستاخی نمی کردم. تا آن ساعت برای من، در روی همه زمین کسی از حسین و پدرش منفورتر نبود، اما از آن پس کسی نزد من محبوب تر از او و پدرش نیست.! (2)

 

پی نوشت ها:

 

1. ر. ک: محمدمهدی اشتهاردی، سوگنامه آل محمدصلی الله علیه وآله، ص 209 - 212

 

2. محمدعلی کریمی نیا، تربیت اجتماعی، ص 104 - 106


منبع : پايگاه حوزه
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه