قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

تصرف اهل دل در دلها


يك سال بعد من در همدان منبر دعوت داشتم. روز چهارده شعبان آقايى كه با او به همدان رفته بودم و اهل همدان و از بندگان صالح خدا است، گفت: فردا روز تولد امام عصر عليه السلام فلان كس ناهار دعوتمان كرده است.

فردا صبح ما آماده بوديم كه ظهر بشود، به خانه فلان كاسب برويم، ده صبح من به او گفتم: تخلف از وعده، شرعى نيست، اين را مى دانم، روايات هم مى گويد: به وعده خود عمل كنيد، ولى من كه به اين رفيقت وعده ندادم، من نمى دانم كيست كه تو وعده دادى و گفتى: با آقا مى آيم، درست است؟ گفت: بله.

گفتم: دل من به من مى گويد: اين مهمانى را نرو، گفت: حاج آقا! مگر تو هم شاعر هستى؟ گفتم: نه، شعر نمى گويم، حقيقت مى گويم. دلم شديد ايستاده و مى گويد نرو. روز عيد است و روز تولد امام زمان عليه السلام ، سخت من دلگير هستم، حالت قبض به من دست داده است، عجيب غصه دار شده ام.

بعد به او گفتم: من مى خواهم به فلان ده بروم، گفت: اينجا يك تاجر دعوتمان كرده است، ده مى خواهى بروى چكار؟ امروز سفره خوبى است، مى خواهى بروى آنجا نان و ماست بخورى؟

گفتم: من بايد بروم، نمى توانم بمانم، گفت: من هم مى آيم، گفتم: پس تلفن كن و عذرخواهى كن، تا برويم.

يك ماشين گرفتيم و رفتيم، به كوچه هاى آن روستا كه رسيديم، پرسيدم كه خانه فلانى را مى خواهيم، نشان دادند.

اين رفيقم در زد. از اين در قديمى ها بود كه در را باز مى كردى و به داخل حياط مى رفتى، پايين حياط دو طرف طويله بود، گاو و گوسفند در آن بود، اتاقهاى آن بنده خدا هم بالاى طويله بود.

اين رفيق من در زد، او داخل ايوانش بود كه ما او را نمى ديديم، اسم من را برد، گفت: آمدم تا باز كنم.

در را باز كرد، همديگر را در آغوش گرفتيم، من گريه ام گرفت، او هم گريه اش گرفت و بالا آمديم و ديديم نه، امروز مهمانى است، ميوه چيده و سماور را روشن كرده و بوى دود آشپزخانه مى آيد.

گفت: حالت خوب است؟ گفتم: الان خيلى خوب هستم. ناراحت نيستى؟ نه، به او گفتم: ما امروز در شهر جايى دعوت داشتيم، براى چه ما را به اينجا كشاندى؟

گفت: و الله صبح كه نمازم را خواندم، به دلم برات شد كه تو امروز ناهار پيش من بيايى، ديدم خودم كه نمى توانم بيايم و دعوتت كنم، به امام عصر عليه السلام گفتم: فلانى را ظهر اينجا بفرست. مى دانستم هم كه مى آيى، غذا درست كردم، ميوه گرفتم.

يقين، تقوا. در تقوا آدم همه كاره مى شود، يعنى راحت در خانه اش مى نشيند و به امام عصر عليه السلام مى گويد: مهمانى همدان را به هم بزن و آن دل را غصه دار كن و بعد ياد من بيانداز كه امروز اينجا بيايد.

خدا مى داند اهل تقوا وجودشان چه خبر است. ناهار را خورديم، منبر داشتم، گفتيم: ما مى رويم، گفت: برو، ملاقات بعدى ما؟ گفت: من خوابيدم و تو ايستاده من را ملاقات مى كنى، كجا حاجى؟ گفت: بيرون خانه، اول قبرستان، من قبرم را آماده كردم، تو دفعه ديگر كه آمدى من نيستم، اما بيا سر قبرم، ولى ببخشيد كه وقتى تو بيايى من خواب هستم. به آنجا بيا و با من حرف بزن! من مى شنوم.


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه