قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

معصومين عليهم‏السلام در كنار بستر و قبر متقين


يك شب من در يك اتاقى بودم، يك كسى داشت مى مرد، هوا خيلى سرد بود، اين قدر برف آمده بود كه تا زانو را برف مى گرفت. ساعت يك نصف شب مُرد، بچه هايش گفتند: كسى را الان خبر نكنيم تا صبح ساعت هشت يا نُه كه آفتاب بيرون بيايد و مقدارى هوا گرم بشود.

اذان صبح را كه گفتند، اصلاً در كوچه ها هيچ كس نمى توانست راه برود، يك حاج عبدالله داشتيم، عبايش را روى كولش انداخته بود، آمد در زد، تازه اهل خانه مى خواستند نماز بخوانند.

گفتند: خدايا! اين وقت شب كيست كه در مى زند؟ يكى از اهل خانه رفت و در را باز كرد، گفت: بفرماييد، چه عجب؟ گفت: هيچ عجبى ندارد، من قبل از نماز شب، ساعت سه نصف شب خواب بودم، ديدم آمدم از اينجا رد بشوم، پيغمبر و ائمه به ديوار تكيه داده اند، تعجب كردم.

سلام كردم و گفتم: يا رسول الله! اينجا چكار مى كنيد؟ فرمود: فلانى از دنيا رفته است، براى تشييع جنازه اش آمده ايم.


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه


آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه