منابع مقاله:
کتاب : عرفان اسلامى جلد یک
نوشته: حضرت آیت الله حسین انصاریان
در سطور گذشته دانستيد كه عارف داراى دو قوّه علميّه و عمليّه است و از واجبات و نوافل چيزى از او فوت نمى شود و از تمام محرّمات الهيّه با كمال ذوق و شوق پرهيز دارد.
خطبه همّام
وجود مقدّس امام عارفان، شمع قلب عاشقان، چراغ راه بينايان، حضرت مولى الموحّدين، اميرالمؤمنين عليه السلام از اوصاف عارفان تحت عنوان صفات متّقين، در «نهج البلاغة» كه مادون كلام خالق و مافوق كلام مخلوق است خبر مى دهد.
عارف بزرگ، بلبل گلزار معنى حضرت الهى قمشه اى تمام خطبه را با آن حال ملكوتى كه داشت به نظم آورده، براى اين كه خوانندگان عزيز از مفاهيم آسمانى آن خطبه لذّت بيش ترى ببرند، تا جايى كه لازم افتد آن اشعار عرفانى هم همراه با بعضى از جملات خطبه زينت بخش اين صفحات مى گردد.
رُوِىَ أنَّ صاحِباً لأميرالْمُؤمِنينَ عليه السلام يُقالُ لَهُ: هَمّامُ كانَ رَجُلًا عابِداً، فَقالَ لَهُ: يا أميرَالْمُؤْمِنينَ صِفْ لِىَ الْمُتَّقينَ حَتّى كَأنّى أنْظُرُ إِلَيْهِمْ «1».
روايت شده:
يكى از عاشقان على عليه السلام به نام همّام كه مردى عابد بود، از محبوبش اميرالمؤمنين عليه السلام تقاضا كرد مرا از اوصاف اهل تقوا آن چنان آگاه ساز كه گويى آنان را مشاهده مى كنم.
شنيدم عاشقى پروانه خويى |
در آيين محبّت راستگويى |
|
رفيق خلوت آن سلطان دين را |
حريف صحبت آن عشق آفرين را |
|
يكى دلباخته پيش شه عشق |
على گنجينه سرّ اللّه عشق |
|
بيامد نزد آن شه با دلى پاك |
دلى چون گل زداغ عشق صد چاك |
|
بيامد تا نشان زآن يار جويد |
طريق وصل آن دلدار پويد |
|
بيامد تا شه افروزد دلش را |
زبرق عشق سوزد حاصلش را |
|
بيامد تا شود مست از مى عشق |
هياهويى كند از هى هى عشق |
|
همى گفت اى على اى سرّ اسرار |
زسرّ پاكبازان پرده بردار |
|
بگو اوصاف مرغان چمن را |
كه بگسستند از هم دام تن را |
|
كه چون بر آشيان جان پريدند |
كه چون در كوى جانان آرميدند |
|
كه چون بر وصل دلبر دل سپردند |
كه چون ره در حريم شاه بردند |
|
كه چون آن تشنه كامان آب جستند |
در اين تاريك شب مهتاب جستند |
|
كه جام عشق آنان كرد لبريز |
كه جز يار از همه كردند پرهيز |
|
كه آنان را حجاب از ديده بگشاد |
به روى حق دو چشم پاك بين داد |
|
كه آنان را زحيوان رهانيد |
به اوج قدس انسانى رسانيد |
|
كه آنان را به كوى عشق ره داد |
در خلوتسراى قدس بگشاد |
|
كه آنان را جمال يار بنمود |
هزاران پرده زان رخسار بگشود |
|
كه آنان را محبّت در دل افكند |
به جان جز مهر جانان گفت مپسند |
|
كه كرد آن عندليبان را به گلزار |
نكو فكر و نكو ذكر و نكو كار |
|
بگو اوصاف آن پاكان كه چونند |
به تن در اين جهان وزدل برونند |
|
تويى چون كاشف سرّ نهانى |
بيار از عشقبازان داستانى |
|
برون از گنج خاطر ريز گوهر |
چه باشد از حديث عشق خوش تر «2» |
|
فَتَثاقَلَ عليه السلام عَنْ جَوابِهِ ثُمَّ قالَ عليه السلام: يا هَمّام اتَّقِ اللّهَ وَأَحْسِنْ فَ [
إنَّ اللّهَ مَعَ الَّذينَ اتَّقَوْا وَالَّذينَ هُمْ مُحْسِنُونَ ]
. فَلَمْ يَقْنَعْ هَمّامُ بِهذا القَوْلِ حَتّى عَزَمَ عَلَيْهِ فَحَمِدَ اللّهَ وَأثْنى عَلَيْهِ وَصَلّى عَلَى النَّبِىِّ صلى الله عليه و آله ثُمَّ قال:
أمّا بَعْدُ فَإِنَّ اللّهَ سُبْحَانَهُ خَلَقَ الْخَلْقَ حينَ خَلَقَهُمْ غَنِيّاً عَنْ طاعَتِهِمْ وَأَمِناً مَعْصِيَتَهُمْ لأنَّهُ لاتَضُرُّهُ مَعْصِيَةُ مَنْ عَصاهُ وَلا تَنْفَعُهُ طاعَةُ مَنْ أطاعَهُ فَقَسَمَ بَيْنَهُمْ مَعايِشَهُمْ وَوَضَعَهُمْ مِنَ الدُّنْيا مَواضِعَهُمْ،
على عليه السلام در پاسخ او درنگ داشت فقط به طور اجمال فرمود:
اى همّام! اهل تقوا و نيكوكارى باش كه در قرآن آمده:
[إِنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ الَّذِينَ هُمْ مُحْسِنُونَ ] «3».
بى ترديد خدا با كسانى كه پرهيزكارى پيشه كردند كسانى كه [از هر جهت ] نيكوكارند مى باشد.
همّام به شنيدن اين آيه قانع نشد، به محضر مولا اصرار ورزيد تا جايى كه حضرت را سوگند داد. پس حضرت مولا خداى را سپاس بجاى آورد و بر رسول و آلش صلوات فرستاد، آن گاه سخن آغاز كرده فرمود:
هنگامى كه خداى بزرگ جهان را بيافريد، از طاعت و عبادت خلق بى نياز و از عصيان آنان بى زيان بود، پس بر وفق عدل و رحمت و به صرف لطف ازلى، وسائل معيشت را در ميان مردم قسمت كرد و هركسى را در خور شأنش مقامى داد.
فَالْمُتَّقُونَ فيها هُمْ أهْلُ الْفَضائِلِ،
در ميان مردم جهان، تنها پارسايان را بر ديگران برترى و فضيلت بخشيد.
روان پارسايان زان ميانه |
شدى تير محبّت را نشانه |
|
گروهى دل زنقش ما سوا پاك |
به باغ عشق چون گل سينه صد چاك |
|
خدا آن نيكوان را سرورى داد |
به انواع فضائل برترى داد |
|
***
يكى دان زان فضيلت هاى بسيار |
كه آنان راست دائم صدق گفتار |
|
نخستين وصف خوبان راستگويى است |
نكو بشنو كه اين وصف نكويى است |
|
كسى را كاين نكويى در زبان است |
زهر نيكويى اندر وى نشان است |
|
هر آن كس را كه باشد صدق گفتار |
در او يابى صفات نيك، بسيار |
|
دلى كز عشق روشن، آفتاب است |
فروغش بر زبان صدق و صواب است |
|
مَنْطِقُهُمُ الصَّوابُ، وَمَلْبَسُهُمْ الإقْتِصادُ، وَمَشْيُهُمُ التَّواضُعُ، غَضُّوا أبْصارَهُمْ عَمّا حَرَّمَ اللّهُ عَلَيْهِمْ، وَوَقَفُوا أسْماعَهُمْ عَلَى الْعِلْمِ النّافِعِ لَهُمْ، نَزَلَتْ أَنْفُسُهُمْ مِنْهُمْ فى الْبَلاءِ كَالّتى نَزَلَتْ فى الرّخاءِ، وَلَوْلَا الأجَلُ الّذى كَتَبَ اللّهُ عَلَيْهِمْ لَمْ تَسْتَقِرَّ أرْواحُهُمْ فى أجْسادِهِمْ طَرْفَةَ عَيْنٍ شَوقاً إلَى الثَّوابِ، وَخَوْفاً مِنَ الْعِقابِ،
گفتارشان از روى راستى است، زندگى به اقتصاد گذرانند، با خلق خداى به تواضع و فروتنى باشند، چشم از آنچه خدا بر آنان حرام فرموده پوشيده اند، گوش به علمى دهند كه آنان را سودمند باشد، در بلا و امتحان و سختى و مشقّت آن چنان شادند كه ديگران در نعمت و راحت، اگر اجل حتمى و مقدّر الهى پاى بندشان نبود از شدّت شوق به ثواب و بيم عقاب يك چشم به هم زدن مرغ روحشان در قفس جان درنگ نمى كرد.
گر آنان را زمان وصل محبوب |
نبودى در قضاى عشق مكتوب |
|
نبود آن شاهبازان را قفس جاى |
كه شاهان را به زندان نيست مأواى |
|
چو سيمرغ از فضاى تنگ كونين |
برون جستند در يك طرفة العين |
|
بر آن مرغ آمد اين خاكى قفس تنگ |
كه بيند باغ گل فرسنگ فرسنگ |
|
چو آن مرغان جان بينند ياران |
به گلزار جنان خوش چون هزاران |
|
چه گلزارى سراى انس با يار |
وز آنجا نه رقيب آگه نه اغيار |
|
همه مشتاق پروازند ازين دام |
كجا در دام تن گيرند آرام |
|
به جان مشتاق ديدار نگارند |
به چشم شوق گريان زانتظارند |
|
همه غمگين زهجران حبيب اند |
همه از وصل دلبر بى شكيب اند |
|
همه ايّام وسال و مه شمارند |
كه روز وصل جانان جان سپارند |
|
عَظُمَ الْخالِقُ فى أنْفُسِهِمْ فَصَغُرَ مادونَهُ فى أعْيُنِهِمْ، فَهُمْ وَالْجَنَّةُ كَمَنْ قَدْ رَآها فَهُمْ مُنَعَّمُونَ، وَهُمْ وَالنّارُ كَمَنْ قَدْ رَآها فَهُمْ فيها مُعَذَّبُونَ.
قُلُوبُهُمْ مَحْزُونَةٌ، وَشُرُورُهُمْ مَأمُونَةٌ، وَأجْسادُهُمْ نَحيفَةٌ، وَحاجاتُهُمْ خَفيفَةٌ، وَأنْفُسُهُمْ عَفيفَةٌ، صَبَرُوا أيّاماً قَصيرَةً أعْقَبَتْهُمْ راحَةً طَويلَةً، تِجارَةً مُريحَةً يَسَّرَهَا لَهُمْ رَبُّهُمْ، أرادَتْهُمُ الدُّنْيا فَلَمْ يُريدُوها، وَأسَرَتْهُمْ فَفَدَوْا أنْفُسَهُمْ مِنْها، أَمّا اللَّيْلُ مَضافّونَ أقْدامَهُمْ تالينَ لِأَجْزاءِ القُرْآنِ يُرَتِّلُونَهُ تَرْتيلًا،
عظمت حضرت آفريدگار را درك كرده، بدين سبب خداوند در دنياى جان و دلشان بزرگ و غير حضرت حق هرچه كه هست كوچك است.
ايمان و يقينشان به بهشت آن چنان است كه گويى بهشت را ديده و سال ها به خوشى در آن آرميده اند و آن چنان دوزخ را باور دارند چنان كه پندارى در آن به ساليان دراز معذّب بوده و شكنجه ديده اند.
قلوبشان به فراق محبوب اندوهناك، تمام خلق عالم از آزارشان درامان، تن آنان از شدّت كوشش در عبادت و خدمات به خلق لاغر و جانشان به عفّت آراسته، چند روز كوتاهى رنج اطاعت برده تا از پى آن آسايش طولانى يابند.
اين احوال براى آنان تجارتى است سودمند كه حضرت ربّ العزّه براى اين گروه مقرّر فرموده.
چون دنيا به آن ها روى كند، آنان از او روى گردانند و چون به اسارت و دامشان افكند، با جانبازى در راه معشوق خود را نجات دهند.
به وقتى كه شب درآيد به قيام در پيشگاه حضرت او بايستند و آيات كتاب حق را با انديشه و تأمّل تلاوت كنند.
شب آمد شب رفيق دردمندان |
شب آمد شب حريف مستمندان |
|
شب آمد شب كه نالد عاشق زار |
گهى از دست دل گاهى زدلدار |
|
شب آمد شب كه گردد محفل من |
سيه چون زلف دلبر يا دل من |
|
شب است آشوب رندان نظر باز |
شب است آهنگ بزم عشق دمساز |
|
شب است انجم فروز كاخ نُه طاق |
شب است آتش زن دل هاى مشتاق |
|
شب از فرياد مرغ حق شود مست |
به تار طرّه جانان زند دست |
|
شب است اخترشناسان را دل افروز |
شب است آتش به جانان را جگرسوز |
|
شب آمد عرصه گيتى كند تنگ |
به فرياد آورد مرغ شباهنگ |
|
به شب مردان كه در ره تيزگامند |
به سان شمع سوزان در قيامند |
|
به شب مرغان حق را سوز و ساز است |
به خاك عشق شب روى نياز است |
|
شب آن معراجى عرش آشيانه |
فسبحان الّذى اسرى ترانه |
|
فراز بارگاه عرش بنشست |
زجام لى مع اللّه گشت سرمست |
|
يُحَزِّنُونَ بِهِ أَنْفُسَهُمْ، وَيَسْتَثِيرُونَ بِهِ دَواءَ دائِهِمْ، فَإِذا مَرُّوا بِآياتِهِ فيها تَشْويقٌ رَكَنُوا إِلَيْها طَمَعاً، وَتَطَّلَعَتْ نُفُوسُهُمْ إِلَيْها شَوْقاً، وَظَنّوا أَنَّها نَصْبُ أَعْيُنِهِمْ، وَإِذا مَرُّوا بِآيَةٍ فيها تَخْويفٌ أَصْغَوْا إِلَيْها مَسامِعَ قُلُوبِهِمْ، وَظَنُّوا أَنَّ زَفيرَ جَهَنَّمَ وَشَهيقَها فى أُصُولِ آذانِهِمْ، فَهُمْ حانُونَ عَلى أَوْساطِهِمْ، مُفْتَرِشُونَ لِجِباهِهِمْ وَأَكُفِّهِمْ وَرُكَبِهِمْ وَأَطْرافِ أَقْدامِهِمْ، يَطْلُبُونَ إِلَى اللّهِ تَعالى فى فَكاكَ رِقابِهِمْ، وَأَمَّا النَّهارُ فَحُلَماءٌ عُلَماءٌ أَبْرارٌ أَتْقِياءٌ،
با دلى شكسته و نالان به وسيله آيات قرآن به درمان درد خويش برخيزند، چون به آيات رحمت و بشارت رسند بر وعده هاى الهى دل سپرده و در آن طمع كنند و مشتقانه نظر دوزند كه گويى مفهوم و معنى آن آيات در برابرشان مجسّم است.
و چون به آيات عذاب گذرند، گوش دل بر آن گشوده، گويى خروش و فرياد آتش در بن گوش آن هاست. شب را در پيشگاه محبوب، خميده قامت به حال ركوع و يا به روى خاك در حال سجده گذرانند و از عذاب الهى درخواست نجات و آزادى كنند و از حضرت معشوق حسن عاقبت تقاضا نمايند.
چون روز درآيد، بردبار، دانا، نيكوكار و اهل پرهيز و دورى از هر گناه و معصيت اند.
چو روز آيد زدانش هوشيارند |
به تحويلات گردون بردبارند |
|
سپهر و جمله تغييرات گردون |
سپاه انجم ار آرد شبيخون |
|
اگر پر فتنه غرب و شرق گردد |
وگر گيتى به طوفان غرق گردد |
|
مر آنان را نه تشويق و است و نيم بيم |
دل و جانشان به حكم دوست تسليم |
|
دلى كز معرفت نور و صفا يافت |
نظام عالم از حكم قضا يافت |
|
سراپا محو فرمان خدا گشت |
به شام اين جهان شمع هدى گشت |
|
به جانش نور علم و حلم برتافت |
به نيكوكارى و پرهيز بشتافت |
|
به دانش هر دلى روشن روان است |
دلير و بردبار و مهربان است |
|
كه دانايى فزايد بردبارى |
نكو كردارى و پرهيزكارى «4» |
|
قَدْ بَراهُمُ الْخَوْفُ بَرى ءَ القِداحِ، يَنْظُرُ إِلَيْهِمْ النّاظِرُ فَيَحْسِبُهُمْ مَرْضى وَما بِالْقَوْمِ مِنْ مَرَضٍ، وَيَقُولُ لَقَدْ خُولِطُوا وَلَقَدْ خالَطَهُمْ أَمْرٌ عَظيمٌ، لا يَرْضَوْنَ مِنْ أَعْمالِهِمْ الْقَليلَ، وَلا يَسْتَكْثِرُونَ الْكَثيرَ، فَهُمْ لِانْفُسِهِمْ مُتَّهِمُونَ، وَمِنْ أَعْمالِهِمْ مُشْفِقُونَ، إِذا زُكّى أَحَدٌ مِنْهُمْ خافَ مِمّا يُقالُ لَهُ! فَيَقُولُ: أَنَا أَعْلَمُ بِنَفْسى مِنْ غَيْرى، وَرَبّى أَعْلَمُ بى مِنّى بِنَفْسى، اللَّهُمَّ لا تُؤاخِذْنى بِما يَقُولُونَ، وَاجْعَلْنى أَفْضَلَ مِمّا يَظُنُّونَ، وَاغْفِرْ لى ما لا يَعْلَمُونَ.
خوف از عظمت حق يا از عذاب قيامت چنان اندامشان را لاغر ساخته كه هركس آنان را ببيند پندارد كه بيمارند در صورتى كه به تن بيمار نيستند، مردم از آنان به عنوان ديوانه ياد مى كنند ولى ديوانه نيستند، امر بزرگى كه عبارت از عشق حق و شهود عظمت و يقين به آخرت است دل آنان را مستغرق درياى فكر و حيرت ساخته.
از بس در احسان و نيكوكارى حريص و مشتاقند در طاعت و عبادت به عمل اندك راضى نگردند و بسيارى عبادت را هم بسيار نشمارند، از خود بدگمان و از كردارشان هراسانند، چون كسى از آنان مدح و ثنا گويد ترسان گشته و اعلام كند: من عيب خويش را بهتر از ديگران مى دانم و خداى من به من داناتر از خود من است، بار خدايا! به گفته مردم بر من مگير و مرا بهتر از آنچه گمان برده اند نصيب فرما و آنچه را از گناهان پنهان من نمى دانند بر من ببخشاى.
چو آنان را به نيكويى ستايند |
بينديشند و بر نيكى فزايند |
|
همى گويند در پاسخ كه ما را |
سريرت هست بر خويش آشكارا |
|
به خود ماييم داناتر زاغيار |
زما به داند آن داناى اسرار |
|
پس آنگه با نياز عشق دمساز |
همى گويند كاى داناى هر راز |
|
تو با گفتارشان بر ما هيچى |
كه هيچى را ستايش كرده هيچى |
|
همى گويد به دل كاى پاك يزدان |
مرا برتر زهر پندار گردان |
|
نكوتر ساز ما را زين گمان ها |
الا اى از تو نيكو جسم و جان ها |
|
ببخشا آنچه مستور است از ايشان |
زكار زشت و فكار پريشان |
فَمِنْ عَلامَةِ أَحَدِهِمْ: أَنَّكَ تَرى لَهُ قُوَّةً فى دينٍ، وَحَزْماً فى لينٍ، وَإيماناً فى يَقينٍ، وَحِرْصاً فى عِلْمٍ، وَعِلْماً فى حِلْمٍ، وَقَصْداً فى غِنىً، وَخُشُوعاً فى عِبادَةٍ، وَتَجَمُّلًا فى فاقَةٍ، وَصَبْراً فى شِدَّةٍ، وَطَلَباً فى حَلالٍ، وَنَشاطاً فى هُدىً وَتَحَرُّجاً عَنْ طَمَعٍ، يَعْمَلُ الأَعْمَالَ الصَّالِحَةَ وَهُوَ عَلى وَجَلٍ، يُمْسى وَهَمُّهُ الشُّكْرُ، وَيُصْبِحُ وَهَمُّهُ الذِّكْرُ، يَبيتُ حَذِراً، وَيُصْبِحُ فَرِحاً، حَذِراً لِما حَذِرَ مِنَ الْغَفْلَةِ، وَفَرِحاً بِما أَصابَ مِنَ الْفَضْلِ وَالرَّحْمَةِ،
نشانه هاى هريك از اين عاشقان و عارفان آن كه در كار دين بسيار نيرومند است ودر امور زندگانى در عين نرمخويى و هموارى مآل انديش، در مسئله ايمان به مرتبه يقين، در كار علم مشتاق و حريص، با وجود دانش فراوان، در برابر نادانان بردبار، در توانگرى ميانه رو، در عبادت با خضوع، در عين فقر با شكوه، در روز سختى شكيبا، جوياى رزق حلال وطيّب، دلشاد به هدايت، دور از طريق طمع و آزار، با آن كه پيوسته اهل احسان و نيكوكارى است هرگز به عمل صالح خود مغرور نشود، شبانگاه همت بر ستايش حق گماشته و صبحگاه بر ذكر و طاعت، شب هراسان از غفلت خويش و روز شادمان به فضل و رحمت حضرت دوست.
إِسْتَصْعَبَتْ عَلَيْهِ نَفْسُهُ فيما تَكْرَهُ، لَمْ يُعْطِها سُؤْلَها فيما تُحِبُّ، قُرَّةُ عَيْنِهِ فيما لا يَزولُ، وَزَهادَتُهُ فيما لا يَبْقى ، يَمْزُجُ الحِلْمَ بِالْعِلْمِ، وَالْقَوْلَ بِالْعَمَلِ، تَراهُ قَريباً أَمَلُهُ، قَلِيلًا زَلَلُهُ، خاشِعاً قَلْبُهُ، قانِعَةً نَفْسُهُ، مَنزُوراً أُكُلُهُ، سَهْلًا أَمْرُهْ، حَرِيزاً دينُهْ، مَيِّتةً شَهْوَتُهُ، مَكْظُوماً غَيْظُهُ، الْخَيْرُ مِنْهُ مَأمُول، وَالشَّرُّ مِنْهُ مَأمُون، إِنْ كانَ فى الْغافِلينَ كُتِبَ فى الذّاكِرِينَ، وَإِنْ كانَ فى الذّاكِرينَ لَمْ يُكْتَبْ مِنَ الْغافِلينَ،
اگر نفس در عبادت و عمل نيك بر او سخت گيرد، او نيز با خواهش هاى نفس به شدت مخالفت كند تا نفس خود را مطيع حق گرداند.
دل به حيات جاودان بسته و از جهان فانى ناپايدار اعراض نموده و بردبارى را با دانش و گفتار را با كردار آميخته است.
آرزويش كوتاه، دلش آگاه، لغزشش ناچيز، نفسش قانع، طعامش اندك، كارش آسان، دينداريش حقيقى، شهوتش مرده، غضبش فرو نشسته، تمام مردم به احسانش اميدوار و از شرّش در امان، اگر با غافلان نشيند نامش در دفتر آگاهان است و اگر با آگاهان باشد در شمار اهل غفلت و بى خبران نيست.
اگر با غافلان يك عمر بنشست |
به ياد روى جانان بود پيوست |
|
وگر با ذاكران آميخت جانش |
نَبُد غافر زيار مهربانش |
|
كه نامش از وفاداران نگارند |
به راه دين زهشياران نگارند |
يَعْفُوا عَمَّنْ ظَلَمَه، وَيُعْطى مَنْ حَرَمَهُ، وَيَصِلُ مَنْ قَطَعَهُ، بَعيداً فُحْشُهُ، لَيِّناً قَوْلُهُ، غائِباً مُنْكَرُهُ، حاضِراً مَعْرُوفُهُ، مُقْبِلًا خَيْرُهُ، مُدْبِراً شَرُّهُ، فى الزَّلازِلِ وَقُور، وُفى المَكارِهِ صَبُور، وَفى الرَّخاعِ شَكُور، لا يَحيفُ عَلى مَنْ يُبْغِضُ، وَلا يَأثَمُ فيمَنْ يُحِبُّ، يَعْتَرِفُ بِالْحَقِّ قَبْلَ أَنْ يُشْهَدَ عَلَيْهِ، لا يُضَيِّعُ مَا اسْتُحْفِظَ، وَلا يَنْسى ما ذُكِّرَ وَلا يُنابِزُ بِالالْقابِ وَلا يُضارُّ بِالْجارِ وَلا يَشْمَتُ بِالْمَصائِبِ وَلا يَدْخُلُ فى الْباطِلِ وَلا يَخْرُجُ مِنَ الْحَقِّ،
آن كه بر او ستم كندبر وى ببخشايد و آن كه او را محروم نمايد با وى احسان كند و هر كه از او قطع نمايد به او بپيوندد.
از زشتى بر كنار، در گفتار ملايم، ناپسند از او ناپديد، نيكى از وى پديدار، خيرش به مردم روى آورده و شرّش از آنان برگشته، در سختى ها زندگى با وقار و در برابر حوادث و مصائب بردبار و در دوران توانگرى شاكر حق، از آنجا كه داراى عدالت و انصاف است درباره دشمن ستم نكند و گناه در كار محبّت دوست نياورد، حق را هرچند به زيانش باشد اقرار نمايد پيش از آن كه بر او گواه آورند.
آنچه را بدو سپارند، از شدّت امانت دارى ضايع نكند و آنچه را نبايد از ياد بَرد به دست فراموشى نسپارد.
احدى را به نام زشت نخواند، به همسايه زيان نرساند، از پيشامدهاى ناگوار، مردم را با سرزنش و نكوهش نيازارد، قدم در راه باطل نگذارد و از راه حق گام بيرون ننهد.
نپويد راه باطل آن نكو نام |
نه از حق يك قدم بيرون نهد گام |
|
چنين گفتند ارباب حقايق |
چو بشكفتند چون باغ شقايق |
|
كه باشد در حقيقت باطل و حق |
گدايى ابد شاهىّ مطلق |
|
به باطل گر جهان گيرى گدايى |
چون حق را پيروى كشور گشايى |
|
حق آن هستى محض آمد كآنجا |
نيارد نيستى هرگز نهد پا |
|
به حق پيوند اگر هشيارى اى دل |
زباطل رشته اميد بگسل |
|
إِنْ صَمَتَ لَمْ يَغُمَّهُ صَمْتُهُ، وَإِنْ ضَحِكَ لَمْ يَعْلُ صَوْتُهُ، وَإِنْ بُغِىَ عَلَيْهِ صَبَرَ حَتّى يَكُونَ اللّهُ هُوَ الَّذى يَنْتَقِمُ لَهُ، نَفْسُهُ مِنْهُ فى عَناءٍ، وَالنّاسُ مِنْهُ فى راحَةٍ، أتْعَبَ نَفْسَهُ لآخِرَتِهِ، وَأَراحَ النّاسَ مِنْ نَفْسِهِ، بُعْدُهُ عَمَّنْ تَباعَدَ عَنْهُ زُهْدٌ وَنَزاهَةٌ، وَدُنُّوهُ مِمَّنْ دَنا مِنْهُ لِينٌ وَرَحْمَةٌ، لَيْسَ تَباعُدُهُ بِكِبرٍ وَعَظَمَةٍ، وَ لا دُنُوُّهُ بِمَكْرٍ وَخَديعَةٍ،
اگر خاموش نشيند از آن خاموشى غمگين نباشد، اگر بخندد قهقهه بلند نكند، اگر ستمى به شخص او رسد انتقام آن را به خدا واگذارد، جان خود را به زحمت ورنج آرد تا مردم را به آسايش رساند، نفس خود را براى آسايش آخرت به زحمت افكند و مردم را از زحمت خويش به راحت رساند، از هر كه دورى گزيند براى زهد و پاكيزگى است و به هر كه نزديك شود از راه لطف و مهربانى است، نه دوريش به تكبّر و مفاخرت و نه نزديكيش به مكر و فريب است.
چو دور از خلق گردد در تفرّد |
نزاهت خواهد و زهد و تجرّد |
|
نى از مردم به كبر و ناز دور است |
چنان كز طبع ارباب غرور است |
|
وگر نزديك گردد آن وفادار |
بجز اشفاق و رحمت نيستش كار |
|
شود نزديك با مردم كه شايد |
درى از عشق بر دل ها گشايد |
|
نى از مكر و فريب آيد به نزديك |
سخن اينجا رسيد اى عقل ناهيك |
|
گريز اى عقل كآمد عشق خونريز |
و يا پروانه شو زآتش مپرهيز |
|
روان بگذار و تن بسپار و جانسوز |
دل از شمع جمال شه بيفروز |
|
بر آتش زن كه شمع بزم لاهوت |
فروزد جان و سوزد جسم ناسوت |
|
بيفشان بال و پركان طرفه صياد |
بگيرد جسم و جان را سازد آزاد «5» |
سخن امام عارفان كه به اينجا رسيد همّام فرياد زد و جان به جان آفرين تسليم نمود. آن گاه حضرت فرمود:
اى مردم! به خدا سوگند از چنين پيشامدى بر وى بيمناك بودم. سپس اعلام كرد: آرى، اندرزها در گوش اهل دل و مردم لايق چنين تأثير كند.
يكى از حاضران مجلس كه از آگاهى محروم بود، زبان به جسارت گشود و به حضرت عرضه داشت: چرا در خود شما چنين تأثير نكرد؟
حضرت فرمودند: واى بر تو، اجل هر كسى را وقتى معيّن است كه از او دير يا زود نگردد و سبب خاصّى است كه از آن تجاوز نكند، زنهار خاموش باش و ديگر بار بدين گونه گفتار كه مسلّم شيطان بر زبانت جارى كرد لب مگشاى.
حديثى مهمّ و گفتارى حيرت آور
عارف بزرگ سيّد حيدر آملى در كتاب «جامع الاسرار ومنبع الأنوار» و در رساله «نقد النقود» و فيض كاشانى آن عارف معارف الهيّه در كتاب «قرّة العيون» و در كتاب «كلمات مكنونة» از حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام حديث ذيل را نقل مى كنند، تا حال و احوال عارف را بدانى و اگر خواستى، خود را به اين مقام برسانى و مرتبه اعلى كه كنار درياى رحمت و ساحل امن و امان است، برسانى.
إِنَّ للّهِ تَعالى شَراباً لِأَوْلِيائِهِ، إِذا شَرِبُوا سَكِرُوا، وَإِذا سَكِرُوا طَرِبُوا، وَإِذا طَرِبُوا طابُوا، وَإِذا طابُوا ذابُوا، وَإِذا ذابُوا خَلَصُوا، وَإِذا خَلَصُوا طَلَبُوا، وَإِذا طَلَبُوا وَجَدُوا، وَإِذا وَجَدُوا وَصَلُوا، وَإِذا وَصَلُوا اتَّصَلُوا، وَإِذا اتَّصَلُوا لا فَرْقَ بَيْنَهُمْ وَبَيْنَ حَبِيبِهِمْ «6».
براى وجود مقدّس حضرت حق شرابى است مخصوص اوليايش، چون بنوشند مست شوند و چون مست گردند به نشاط آيند و چون به نشاط آراسته شوند پاكيزه گردند و چون پاكيزه شوند ذوب گردند و چون ذوب گردند از تمام شوائب خالص شوند و چون خالص شوند عاشقانه در طلب آيند و چون بطلبند بيابند و چون بيابند واصل گردند و چون واصل گردند متّصل شوند و چون متّصل شوند بين آنان و محبوبشان فرقى نماند.
اين است وضع عارفان كه با قدرت علم و معرفت و احسان و عمل و تقوا و زهد و ورع و پارسايى و كرامت و شرافت خود را به چنين مقام عظيمى رسانده اند!!
انصاف دهيد، اگر غلبه با شهوت باشد و حاكم بر انسان هواى نفس و كارگردان حيات شيطان و بر جان و بدن مرض كسالت و همت در خور و خواب و غفلت، آيا انسان به جايى مى رسد و از عنايات حضرت محبوب نصيبى مى برد؟!
جمال دل
آورده اند كه محنت زده اى در راهى مى رفت، مخدّره اى بس با جمال پيشش آمد، چشمش بر كمال حسن او افتاد، دلش صيد آن جمال گشت، بر پى آن مخدّره مى رفت، چون آن مخدّره به در سراى خود رسيد، التفاتى كرد، آن محنت زده را ديد بر پى وى، گفت: مقصود چيست؟ گفت: سلطان جمال تو بر نهادِ ضعيفم سلطنت رانده است و در كمند قهر خويش آورده است، با توام دعوى عشقبازى است و اين دعوى نه مجازى است.
آن مخدّره را بر كسوت جمال، حليّت عقل بر كمال بود، گفت: اين مسئله تو را فردا جواب دهم و اين اشكال تو حل كنم. روز ديگر آن ممتحن منتظر نشسته بود و ديده گشاده، تا جمال بر كمال مقصود كى آشكار گردد و واقعه او چون حل كند؟
آن مخدّره مى آمد و از پى او پرستارى آيينه در دست، گفت: اى پرستار! آن آينه فراروى او دار تا به آن سر و روى، او را رسد كه با ما عشقبازى كند و تمنّاى وصال ماش بود؟!! «7» دلْ مشتاق جمال دل ديگر است و روحش روحى غير از ارواح، مشتاق در سلطه عشق حق است، مشتاق عاشق عبادت و دورى از گناه است، عارف دلخسته يار و جان نثار محبوب است، اهل حال فرموده اند:
قُلُوبُ الْمُشْتاقينَ مُنَوَّرَة بِنُورِ اللّه فَإِذا تَحَرَّكَ اشْتِياقَهُمْ أَضاءَ النُّورُ مابَيْنَ السَّماءِ وَالأَرْضِ، فَيَعْرِضَهُمُ اللّه عَلَى الْمَلائِكَةِ وَيَقُولُ: هؤلاءِ المُشْتاقُونَ إِلَىَّ، أُشْهِدُكُمْ أَنّى إِلَيْهِمْ أَشْوَق «8».
دل هاى مشتاقان حق وحقيقت روشن به نور خداست، چون شوقشان به حركت آيد، بين آسمان و زمين نور بدرخشد. حضرت حق آنان را به ملائكه نشان مى دهد ومى فرمايد: اينان مشتاق منند، شاهد باشيد كه من به آنان مشتاق ترم.
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- نهج البلاغة: خطبه 184.
(2)- الهى قمشه اى.
(3)- نحل (16): 128.
(4)- الهى قمشه اى.
(5)- الهى قمشه اى.
(6)- جامع الاسرار و منبع الأنوار: 205؛ نقد النقود: 676؛ قرّة العيون، مادّه (نور)؛ كلمات مكنونة: 35.
(7)- روح الارواح: 18.
(8)- روح الارواح: 22.
منبع : پایگاه عرفان