قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

شاگرد متقلب صاحب جواهر


مرحوم آيت الله العظمى اراكى با گريه بسيار داستانى را براى من تعريف كردند، ايشان فرمودند: مرحوم صاحب جواهر مرجع تقليد بودند، مرحوم آيت الله العظمى شيخ محمد حسن نجفى مؤلّف كتاب جواهر، كه از سن بيست سالگى شروع به نوشتن كردند، و گاهى هواى نجف به قدرى گرم بود كه ايشان تمام لباس هاى خود را در مى آورد و لنگ به خود مى بست تا بتواند كتاب بنويسد.

زحمات بسيارى براى اين فرهنگ كشيدند.

ايشان در حال نوشتن كتاب بودند كه به او گفتند: آقازاده بزرگوار شما از دنيا رفته است، فقط گفت:

«إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ»

و دوباره به نوشتن خود ادامه داد، گفت: خدا به من اجازه نمى دهد وقت خود را در تشييع و كفن و دفن بگذرانم، زيرا مى ترسيدند كه عمرشان كفاف ندهد، كار خير را با مرگ بچّه هم نبايد عوض كرد.

پنجاه سال نوشتن اين كتاب تحقيقى طول كشيد. يقيناً تا ظهور امام زمان از بين نمى رود؛ زيرا از ابزار اصلى مرجعيت شيعه است.

مرحوم آيت الله العظمى اراكى فرمودند: يك روحانى برجسته نزد صاحب جواهر بسيار خوب درس خوانده بود، وقتى مى خواست به ايران برگردد، نزد صاحب جواهر آمد، گفت: يك اجازه نامه به من بدهيد، در روحانيت شيعه اين گونه اجازه ها وجود دارد، اجازه امور حسبيه، روايت و اجتهاد، به تناسب علم، به آنها داده مى شود، گفت: من مى خواهم به ايران بروم، شما يك اجازه علمى به من بدهيد. ايشان يك اجازه علمى براى او نوشتند، آن روحانى به خانه آمد و كلمه مجتهد را اضافه كرد. مردم شهر هم خبر داشتند كسى از شهر آنها به نجف رفته و بسيار خوب درس خوانده است، شهر تعطيل شد و استقبال عجيبى از ايشان شده بود و علما، بزرگان و فرماندار شهر به ديدن او آمدند، بعد علما به ديدن او آمدند، اجازه صاحب جواهر را در آورد، گفت: در هر صورت خدا به ما توفيق داده در درس صاحب جواهر شركت كنيم و ما مجتهد هستيم. اما صاحب جواهر كلمه مجتهد را ننوشته بود.

مهم ترين مسجد شهر را به او دادند، مردم شهر به او احترام مى گذاشتند و جمعيت زيادى در نماز او شركت مى كردند.

هنگامى كه مى خواست به خانه خود برگردد به طرف مغازه پينه دوزى رفت و به او سلام كرد، پينه دوز به او گفت:

«السلام عليك ايّها المدلّس»

سلام بر تو اى متقلّب. با خود گفت در اينجا همه دست من را مى بوسند، تعظيم و تكريم مى كنند، چرا پينه دوز اين گونه به من جواب داده است؟ شايد روانى باشد. فردا دوباره نزد پينه دوز آمد، به پينه دوز سلام كرد. او در جواب گفت:

«السلام عليك ايّها المدلّس» شاگرد صاحب جواهر در مغازه آمد، گفت: شما مرا نمى شناسيد. گفت: مى شناسم نمى دانيد كه من آيت الله شدم و در نجف درس خوانده ام؟ پينه دوز گفت: مى دانم، چرا در برخورد با ما آبروريزى مى كنى؟ گفت:

من آبروريزى نمى كنم. امام عصر به من فرموده است وقتى اين شيخ نزد تو آمد و سلام كرد، اين گونه به او جواب بده. بگو: «السلام عليك أيها المدلّس» من هفته اى يك مرتبه خدمت امام زمان عليه السلام شرفياب مى شوم. ايشان به من فرموده است كه شما در نامه صاحب جواهر تقلب كرده ايد.

خواب بودم سخن عشق تو بيدارم كرد

به پينه دوز گفت: آقا را مى بينى، گفت: بله، حجابى بين من و آقا نيست، گفت:

به آقا بگو چگونه از اين چاهى كه براى خودم كندم بيرون بيايم؟ زيرا انسان ها يا نفوس خود را با ايمان و عمل به جانب خدا پرِ پرواز مى دهند، يا در باطن، براى خودشان چاه مى كنند، كه در اين چاه سرنگون مى شوند.

گفت: چه كار كنم؟ پينه دوز گفت: دو سه روز صبر كن، تا وعده ملاقات من برسد، از آقا مى پرسم كه مشكل شما چگونه حل مى شود؟

چند روز بعد به شيخ گفت: آقا فرمودند: اگر بخواهى از تو راضى شوم، يك رساله در دست مى گيرى و از آيت الله بودن و اين مقام ها بيرون مى آيى، به روستاها مى روى و براى شيعيان ناآگاه ما مسأله فقهى مى گويى. يك مدتى اين عمل را انجام بده، تا ما از تو راضى شويم و روى آن كلمه خط بكش.

قوم و خويشان به محمد بن مسلم گفتند: تو دارى آبروى ما را مى برى، ما در جامعه، عظمتى و شخصيتى داريم، گفت: من به آبروى شما كارى ندارم، امام به من امر فرموده است تواضع كن.


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه