شخصى به استاد خود گفت: اسم اعظم را به من ياد بده، گفت: تلاش كن تا تو را ياد دهم، بعد از مدتى گفت: اسم اعظم را به من ياد بده، دوباره گفت: تلاش كن تا ياد تو دهم، بعد از مدتى به استاد خود گفت: من دارم پير مى شوم، تو هم دارى مى ميرى، اسم اعظم را به من ياد بده. استاد گفت: اين جعبه را به روستاى پايين ببر و به مشهدى حسن بده، در مسير راه، با خود گفت: در جعبه را باز كنم و ببينم درون آن چيست؟ در جعبه را باز كرد، پرنده اى در جعبه بود، بيرون پريد و پرواز كرد، جعبه را نزد مشهدى حسن نبرد، برگشت و به استاد خود گفت: جعبه را بگير، استاد گفت: چه كار كردى؟ شاگرد گفت: در جعبه را باز كردم، پرنده از جعبه بيرون پريد، استاد گفت: تو ظرفيت نگه داشتن يك پرنده را نداشتى، آن هم امانت بود، آيا ظرفيت اسم اعظم را دارى؟
بعضى از آيات قرآن پر از سرّ است و نمى شود اسرار آن را فاش كرد.
منبع : پایگاه عرفان