قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

خمس دادن عجيب يك تاجر


تاجرى بود كه از اين گونه روايات در مورد خمس خبر داشت. روزى به خدمت مرحوم آيت الله العظمى ميرزا ابراهيم كلباسى رفت. او مريد آيت الله كلباسى بود، تمام نمازهاى صبح و ظهر و شب خود را پشت سر ايشان مى خواند. آن وقت ها كه بانك نبود، مردم در خانه گاوصندوق داشتند، گفت: آقا! كليد گاوصندوقِ پول من، با يك بند هميشه در گردن من است. من به هر جا مى روم؛ ميهمانى، مسافرت و حتى حمام، اين كليد روى قلب من است.

آن تاجر مى گفت: صداى پول كه مى آيد، دل من آتش مى گيرد. مرحوم كلباسى به او گفت: اين مطلب چه ربطى به من دارد؟ گفت: اين كه به خدمت شما آمده ام و آدرس كليد را مى دهم، چون مى خواهم روز پنجشنبه با هفت هشت نفر از آن مسجدى هاى قوى هيكل براى ناهار به خانه من بياييد. من از ابتداى عمرِ تجارتم تا به حال خمس مالم را نداده ام. مى دانم كه قرآن گفته است:

«وَاعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُم مّن شَىْ ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَلِلرَّسُولِ»

اما دلم نمى آيد كه از اين پول ها دل بكنم. خدا خراب كند اين دل را كه نمى آيد.

گفت: اين پول به جان و قلبم بسته است. خيلى هم خمس بدهكار هستم، مثلًا بدهكارى من هم به پول آن زمان، دو هزار تومان است، كه سى تا خانه مى شد خريد. اين داستان براى زمان فتحعلى شاه است.

تاجر گفت: شما پنج شنبه بياييد، غذا را كه خورديد، من طناب را هم آنجا مى گذارم. به اين قوى هيكل ها بگو كه دست هاى من را ببندند، كليد را دربياورند، درب گاوصندوق را باز كنند. به فرياد، ناله و ناسزا گفتن من كارى نداشته باشند، شما خمس مال من را بردار و برو. چون من نمى توانم طور ديگرى خمسم را بپردازم. من خودم با پاى خودم نمى توانم به بهشت بيايم، به زور من را بكشيد و ببريد.

كلباسى ديد از زمان پيغمبر صلى الله عليه و آله تا به حال، كسى اين طور خمس نگرفته است، خيلى جالب است؛ با جنگ بايد خمس گرفت. آمدند و ناهارشان را خوردند.

كلباسى گفت: بريزيد و دست او را ببنديد.

گفت: حضرت آيت الله! الآن نمك من را خورديد، چرا دست هاى من را مى بنديد؟ گفت: كليد را از گردن او در بياوريد. كليد را از گردن او در آورده و در صندوق را باز كردند. آن مقدارى كه خودش گفته بود برداشتند. بعد ديدند كه غش كرد، داشت مى مرد. آيت الله كلباسى گفت: كاه گل بياوريد و جلوى بينى او بگذاريد تا به هوش آيد.

فرداى آن روز به خدمت آيت الله كلباسى آمد و خيلى دعا كرد، گفت: آقا! من مريض روحى هستم، در هر صورت چاره اى نبود، بايد دست هاى من را مى بستيد و به طرف بهشت مى كشيديد. من آدمى نبودم كه به من بگوييد: اين بهشت است، برو. شهوت پول نمى گذارد كه آدم به بهشت برود.


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه