قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

حديث عقل و نفس آدمى درآيينه قرآن - جلسه هشتم - (متن کامل + عناوین)

 

 

شناخت دنيا و راه زيستن در آن

 

تهران، حسينيه همدانيهارمضان 1386

بسم اللّه الرحمن الرحيم. الحمد للّه رب العالمين و صلّى اللّه على جميع الأنبياء و المرسلين و صلّ على محمّد و آله الطاهرين.

 

پيش از اين گفتيم كه انسان به عالم هستى و به خودش دو ديدگاه دارد.

اگر اين نگاه نگاهى سالم و صحيح و براساس وجدان و فطرت و در ارتباط با عقل انبياء و اولياء باشد، هرچيزى را در اين عالم در جاى خود و هر پديده اى را حق مى بيند. چنين نگاهى قلب را قبله نمايى قرار مى دهد كه در هر موقعيتى وجود انسان را به سوى پروردگار راهنمايى مى كند.

اما اگر اين نگاه فاقد پشتوانه اى چون عقل انبياء، وجدان، فطرت و ...

باشد، هيچ چيز را حق نمى بيند و مجموعه عالم را ابزار و خود را مصرف كننده اى مى پندارد كه بايد اين مجموعه را تنها هزينه شكم و شهوت كند. قرآن كريم درباره اين گروه مى فرمايد:

«و الّذين كفروا يتمتّعون و يأكلون كما تأكل الأنعم و النّار مثوى لهّم». [1]

و كافران همواره سرگرم بهره گيرى از (كالا و لذت هاى زودگذر) دنيايند و مى خورند همان گونه كه چهارپايان مى خورند و جايگاهشان آتش است.

اين آيه صراحتا مى فرمايد اين گونه انسان ها با اين طرز نگاهشان «كالانعام» هستند و ارزششان هم وزن گاو و گوسفند است. آيات ديگر حتى ارزش آنان را كمتر دانسته و از حيوانات هم پايين تر مى داند:

«.. أولئك كالأنعم بل هم أضل ...». [2]

... آنان مانند چهارپايانند بلكه گمراه ترند.

سعدى در اين باره شعر زيبايى دارد، مى گويد:

گاوان و خران باربردار

 

به ز آدميان مردم آزار

     

حيواناتى مثل گاو و خر هزاران سال است دارند به تكليف خود عمل مى كنند و جز ايجاد راحتى براى انسان تا به حال كار ديگرى انجام نداده اند، درحالى كه اين انسان هاى بدتر از حيوان دائم در حال ايجاد ناراحتى و رنج براى خود و ديگران اند.

زنبور درشت بى مروت را گوى

 

بارى، اگر عسل نمى دهى نيش مزن.

     

[3]

اين كه ما دنيا را چه مى بينيم و خودمان را در اين ميان در چه جايگاهى قرار مى دهيم عامل همه رفتارهاى درست يا نادرستمان است. پس، لازم است ابتدا نگاهمان به هستى را سامان دهيم. براى تبيين بهتر مطلب، ناچار از تشبيه معقول به محسوس استفاده مى كنيم؛ يعنى بهره بردن از مسائل طبيعى براى ملموس كردن برخى مسائل معنوى.

ماهى ها در تمام دوره زندگى شان با يك حقيقت بيشتر روبه رو نيستند و آن آب است. بينش درستشان درباره آب براى اين است كه همين يك حقيقت ظرف زندگى شان را پر كرده و همين يك رنگ در منظر نگاهشان است. آن ها تا در آب اند شاد و متحرك و زنده اند و رشد مى كنند و وجودشان از خشكى متنفر است، گويى مى دانند در خشكى پراكندگى و اختلاف و كشمكش موجودات با هم فراوان است، لذا علاقه اى ندارند از اين حقيقت واحد يكرنگ جدا شوند. ازاين رو، وقتى از ان حقيقت جدا مى شوند، از شدت رنجى كه مى كشند هلاك مى شوند؛ يعنى قلبشان ديگر براى زنده نگاه داشتنشان تلاشى نمى كند و از كار مى افتد.

نمى دانم نام آن گروه از انسان ها را كه چنين ديدگاهى دارند چه بايد گذاشت، ولى ظاهرا بهترين تعبير در حق آنان همان است كه در دعاى كميل آمده است:

«يا غاية آمال العارفين».

عارفانى كه امير المؤمنين از آن ها سخن مى گويد كارى به خانقاه و كشكول و تبرزين ندارند. رئيس كل عارفان عالم، پس از رسول خدا، خود حضرت بوده كه به جاى خانقاه، مسجد و به جاى تبرزين و كشكول، قرآن داشته است.

اين عارفان هستى را به دريا تشبيه كرده و انسان را ماهى اين دريا دانسته اند. هستى منزلى است كه معشوق براى مهمانان و عاشقانش ساخته است. در اين منزل، اهالى نگاه صحيح جز خدا و يكرنگى نمى بينند. براى آن ها مساله خيلى روشن است. آن ها معتقدند هستى ميهمانخانه اى بيش نيست و يك صاحب هم بيشتر ندارد. ما نيز در آن چند صباحى مهمانيم. او ما را دعوت كرده تا رشد كنيم و شايسته نشستن در مقام قرب شويم. بعد از اين كه ما در مقام قرب نشستيم، او پذيرايى را به تناسب قربمان عوض مى كند و به بهشت ابدى تبديل مى كند؛ يعنى 50- 60 سال از اين مهمانى در اين دنيا و ادامه بى نهايتش در آن دنياست.

گر شبى در خانه جانانه ميهمانت كنند

 

گول نعمت را مخور مشغول صاحبخانه باش.

     

مهم اين است كه اگر در اين دنيا به خوردنى ها و نوشيدنى ها و كارخانه و خانه و صندلى و پول رسيديم، توقف نكنيم، زيرا ابزار متنوع دنيا براى ما مانند خشكى است كه اگر در آن ها بيفتيم، بال بال مى زنيم و هلاك مى شويم. در درياى هستى بايد يكتانگر و يكرنگ نگر باشيم و هم چنان كه از نعمت ها بهره مى بريم، در كنار آن ها توقف نكنيم، زيرا تنها در اين صورت حيات پيدا مى كنيم. قرآن مى فرمايد:

«من عمل صالحا مّن ذكر أو أنثى و هو مؤمن فلنحيينّه حيوة طيّبة و لنجزينّهم أجرهم بأحسن ما كانوا يعملون». [4]

از مردوزن، هركس كار شايسته انجام دهد درحالى كه مؤمن است، مسلما او را به زندگى پاك و پاكيزه اى زنده مى داريم و پاداششان را بر پايه بهترين عملى كه همواره انجام مى داده اند، مى دهيم.

عمل يعنى حركت كردن و متوقف نشدن. خيلى ها وقتى به پول و شهوت مى رسند، كنار آن چمباتمه مى زنند و ديگر برنمى خيزند. خيلى ها وقتى به دنيا مى رسند، مانند ماهى اى كه در خشكى افتاده باشد، بالا و پايين مى پرند و عرق مى ريزند. فكر مى كنند اين حركت ها و جنبش ها براى نجات است، درحالى كه نشانه نابودى است.

«من عمل صلحا مّن ذكر أو أنثى و هو مؤمن ...»

كسى كه خودش را مهمان او مى داند و كنار هيچ نعمتى نمى ايستد و مى رود، در حقيقت، نعمت هاى خدا را در سفره اى كوچك گذارده و به كمر بسته است. مسافرهاى قديم وقتى حركت مى كردند، هروقت گرسنه شان مى شد، خيلى معمولى گره سفره شان را باز مى كردند و نصفه نانى از آن در مى آوردند و هم چنان كه راه مى رفتند مى خوردند و خدا را شكر مى كردند. هيچ مسافرى در قديم سفره اش را پهن نمى كرد تا غذا بخورد و سير شود، چون از راه مى ماند و تلف مى شد. ما هم بايد ياد بگيريم كه توقف كردن به معنى از راه ماندن و به مقصود نرسيدن و تلف شدن است.

يكبار، نمى دانم چه شد كه نيم ساعتى در جلسه اى معطلل شدم. از قضا، عده اى آمدند دور هم نشستند و مشغول صحبت شدند. ديدم يكى از آن طرف ميز مى گويد: ديروز ما هشت ميليارد تومان معامله داشتيم. ديگرى گفت: جايى را ديده ام به صدونه ميليارد تومان، بناست معامله كنم.

يكى ديگرشان گفت: نمى دانم براى آن دو كارخانه كه طرحش را داده ام، ماشين آلات از چين بياورم يا از آلمان، حدود 300 ميليارد تومانى مى شود ... من هم اين قيافه ها را نگاه مى كردم. جالب اين كه از اين 7- 8 نفر حدود شش نفرشان رو به موت بودند و از نظر سن وسال كارشان تمام شده بود. فهميدم حق با آن شاعر است كه مى گويد:

ريشه سرو كهنسال از جوان افزون تر است

 

بيشتر دلبستگى باشد به دنيا پير را.

     

[5]

حقيقت اين است كه هرچه بيشتر متوقف بشويم سنگين تر مى شويم و هرچه بيشتر دست وپا بزنيم بيشتر در اين باتلاق فرو مى رويم. چرا نبايد مثل ماهى از خشكى متنفر باشيم و از دلبستگى به ظواهر بگريزيم؟ واللّه، در اين درياى هستى، يك حقيقت بيشتر وجود ندارد و آن هم خداست.

تمام اين سفره را هم در يك لحظه مى تواند جمع كند و ما را در حسرت ابدى باقى بگذارد:

ز افسوس زدند ناله چون كوس

 

خود حاصل عمر چيست؟ افسوس.

     

[6]

«فإذا نفخ فى الصور نفخة وحدة ...». [7]

پس چون در صور يك بار دميده شود. و زمين و كوه ها از جاى خود برداشته شوند و هر دوى آن ها يك باره درهم كوبيده و ريزريز گردند.

پس آن روز است كه آن واقعه بزرگ واقع مى شود. و آسمان بشكافد و در آن روز است كه از هم گسسته و متلاشى گردد ....

به محض اين كه قيامت فرا برسد، تمام ساختمان هستى با هرچه در آن است فرو مى ريزد و زير آوار مى مانيم. پس ببينيم كجا و پيش چه كسى

ايستاده ايم؟ بياييد يكى بين باشيم، زيرا اين كثرت ها سرانجام ما را مى كشد. اين هايى كه ما مى بينيمم همگى «نبود» هستند، «بود» فقط يكى است و بقيه نمايش بودن را مى دهند. براى همين، وقتى نمايش تمام مى شود، تلفن ها به كار مى افتند تا تابوت و ماشين بهشت زهرا و كفن و قبر آماده كنند. همين نشان مى دهد كه ما بود نيستيم. نبوديم؛ يعنى ظاهرى از بود را داريم نشان مى دهيم. به خدا، اين نمايش امروزوفردا تمام مى شود! با يكى پيوند بخوريم كه ابدى باشد تا ابدى بشويم؛ به كسى متصل باشيم كه يكرنگ است تا يكرنگ شويم. چند رنگ نباشيم، متكثر نشويم، در كثرت و تنوع نيفتيم، چشم ظاهرمان مانع چشم باطنمان نشود، گوشمان فقط صداهاى معمولى بى ربط و بى اثر را نشنود و مانع از اين نشود كه صداى خدا به ما برسد.

«من عمل صلحا مّن ذكر أو أنثى و هو مؤمن ...»

آيه مى گويد كسى كه به سوى من در حركت است و مؤمن است، دوبين و سه بين و چهاربين نيست، يكتانگر است.

«فلنحيينّه حيوة طيّبة ...».

در اين درياى الهى و يكرنگ، خودم به او حيات طيبه مى دهم و زندگى اش مى بخشم. اما اگر تعلق به اين رنگ ها پيدا كند، ديگر آزادى اش خيلى مشكل است. حكايت كوتاهى به ياد دارم كه بى مناسبت با اين معنا نيست كه عارفان واقعى چقدر هوشيار و آزاده بوده و از تعلق به هر رنگى پرهيز مى كردند.

 

چه رنگى بخرم؟

 

آورده اند كه گليم زير پاى عارفى پاره پاره شده بود. خانه اش هم بغل رودخانه بود. روزى به يكى از دوستانش گفت: اين پنج درهم را بگير و حالا كه به بازار مى روى يك گليم هم براى ما بخر، چون روى اين يكى ديگر نمى شود زندگى كرد. گفت: فدايتان بشوم! افتخار هم مى كنم، فقط بفرماييد چه رنگى بخرم؟ چون گليم رنگ هاى متنوع دارد. عارف كمى فكر كرد و گفت: آن پول را بده! و آن را در رودخانه انداخت. آن مرد پرسيد: آقا، پس چرا اين طور كرديد و پول را به آب انداختيد؟ گفت:

حالا كه پاى رنگ وسط آمد اصلا گليم نمى خواهم. با همين گليم پاره تا آخر عمر زندگى مى كنم. [8]

غلام همت آنم كه زير چرخ كبود

 

ز هرچه رنگ تعلق پذير آزاد است.

     

[9]

اين رنگ ها خيلى اوقات چشم ما را كور و گوشمان را كر مى كند و قلبمان را به يك زندگى رنگ دار متمايل مى كند و به تبذير و اسراف مى كشاند تا هر سال ميليون ها تومان هزينه كنيم كه پرده ها و مبل ها و ماشين ها و فرش هايمان با هم هارمونى داشته باشند، درحالى كه تناسب در هماهنگى رنگ هاى مختلف نيست، در يكرنگ ديدن همه چيز است.

چنين كنند بزرگان چو كرد بايد كار

 

حكايات مربوط به جناب بهلول اغلب، بر خلاف ظاهر خنده دارشان، خيلى گريه آور است. بهلول از علماى بزرگ شيعه است كه از عاملين بوده؛ يعنى از سالكان كوى حق بوده است. يكبار، هارون الرشيد خواست به او در دستگاه خود پست ومقامى بدهد. ايشان ديد قبول هر نوع پستى در دولت هارون خيانت به پروردگار و به مكتب اهل بيت است، لذا صبح كه از خانه بيرون آمد، لباس هاى پاره پوشيد و سوار چوب شد و شلاقى هم به دست گرفت كه مثلا اين اسب من است. بچه ها هم دورش را گرفتند و ... خلاصه، خودش را به ديوانگى زد تا آخرتش را نگاه دارد.

اين نوع ديوانگى خيلى قيمت دارد، حداقلش بهتر از اين است كه انسان ديوانه شكم و شهوت باشد و آخرتش را ببازد. هارون هرچه انتظار كشيد بهلول نيامد. پرسيد: پس اين عالم بزرگ كجاست؟ گفتند: او ديشب روانى شده و عقلش را از دست داده است.

البته، ايشان در همان حال ديوانگى هم كتابى از خود به جاى گذاشت كه يكبار چاپ شده و اكنون ناياب است. نكته جالب اين كه او در حال ديوانگى هم در بيدار كردن انسان ها استاد بوده است. از جمله، معروف است كه يكبار به كاخ هارون الرشيد رفت و سراغ خليفه را گرفت.

گفتند: اعليحضرت نيست. او چون خودش را به ديوانگى زده بود و همه فكر مى كردند ديوانه واقعى است به همه جا مى رفت و نمى توانستند جلويش را بگيرند، آن روز هم، اتاق به اتاق گشت و بالاخره روى تخت مخصوص هارون با آن لباس هاى خاك آلوده اش گرفت خوابيد. محافظان كاخ و محافظان شخصى هارون وقتى ديدند تمام تشك و پتو و ملافه خليفه گردوخاكى و كثيف شده به سرش ريختند و داشتند او را به قصد كشت مى زدند كه هارون رسيد: چه خبر است؟ همه تعظيم كردند:

قربان، اين مردك ديوانه چشم ما را دور ديده آمده روى تخت شما خوابيده. هارون به بهلول نگاهى كرد، بهلول گفت: من سه دقيقه روى اين تخت خوابيدم اين قدر كتك خوردم، تو كه بيست سال است به جنايت و ظلم روى اين تخت نشسته اى، چه مى خواهى بكنى؟

هم چنين، معروف است كه او يكبار هم در راهى در سايه درختى خوابيده بود. از قضا، هارون هم با خدم وحشم و لباس سلطنت و ... از آن جا رد مى شد و جارچيان حضور خليفه را اعلام مى كردند. مردم به احترام هارون كنار راه دست به سينه ايستاده بودند و احترام مى كردند، اما بهلول دراز كشيده بود و تكان نمى خورد. هرچه به او گفتند:

اعليحضرت دارد مى آيد، بلند شو بنشين، پايت را دراز نكن، دستت را روى سينه بگذار و .... گفت: اعليحضرت ديگر كيست؟ گفتند: هارون.

گفت: او هم مثل من آدم است، مى خورد، مريض مى شود، اسهال مى گيرد، مى ميرد، مى برند خاكش مى كنند و دورش مى اندازند. او مگر كيست كه من از راهش بلند شوم؟ او برود از جاى ديگرى رد شود.

خلاصه، سروصدايى سر اين مساله به پا بود كه هارون رسيد و گفت:

چه خبر است؟ گفتند: بهلول خوابيده بلند نمى شود. گفت: ولش كنيد! خودش آمد و به او گفت: بهلول، حالا كه روى زمين و توى گردوغبار خوابيده اى، اقلا اين محاسن و ريشت را شانه كن، خيلى درهم برهم است، آدم نگاهت مى كند چندشش مى شود. گفت: من كه شانه ندارم.

هارون شانه خودش را درآورد و به او داد. گفت: شانه اعليحضرت احترام دارد، من لباس ندارم تا اين شانه را توى جيبش بگذارم. گفت:

يكى از لباس هاى مرا بپوش و دستور داد يك بقچه لباس به او دادند.

گفت: اعليحضرت، اين لباس ها قيمت دارد. من با اين لباس ها اين جا بخوابم دزد تا فردا آن ها را مى برد، اين ها را بايد جاى محفوظى بگذارم.

گفت: يك خانه 500 مترى در بهترين جاى بغداد به او بدهيد. سند خانه را نوشتند و به بهلول دادند. گفت: قربان، اين خانه خرج دارد، آب و برق دارد، گاز دارد، تلفن دارد، من پول اين ها را از كجا بياورم؟ گفت:

يك نخلستان آباد هم به نامش كنيد تا خرماهايش را بفروشد خرج خانه اش را بدهد. گفت: قربان، من كه باغبانى بلد نيستم. گفت: دو تا باغبان هم با خرج دولت به او بدهيد. بهلول همين طور كه خوابيده بود گفت: دو تا باغبان، يك باغ، يك خانه با اثاث منزل، كارگر، لباس اعليحضرت، شانه اعليحضرت ...!؟ بعد، شانه را پرت كرد و ريشش را درهم تر كرد و گفت: هارون، ببين با دادن يك شانه چه بلاهايى مى خواهى سر من بياورى و چطور مى خواهى مرا گرفتار اين چند روزه دنيا كنى و از خدا ببرى؟ لعنت به اين شانه و به آن كسى كه آن را به من داد! چهار تا دهن كجى هم به هارون كرد و بعد فرار كرد و رفت. و هارون تازه فهميد كه در چه لجنزارى دارد دست وپا مى زند.

اين ها درس زندگى براى ماست كه بدانيم خدا يكى است: «وحده لا شريك له»، دين از اول تاكنون يكى بوده: «اهدنا الصراط المستقيم»، عمر يكبار است، مرگ يكبار است، زنده شدن يكبار است، بهشت رفتن براى هميشه يكبار است و جهنم رفتن هم براى ابد يكبار است. اين مسير زندگى است. انسان هاى زيادى در طول تاريخ اين مسير را گم كردند و به پوچى و بى هدفى رسيدند. در قرآن كريم، دراين باره دو لغت وجود دارد كه خيلى قابل تامل است: يكى «ظلّ» است به معنى گمراهى، و يكى «غوايه» به معناى سردرگمى و بى هدفى. قرآن درباره پيامبر اكرم در سوره نجم مى فرمايد:

«و النّجم إذا هوى. ما ضلّ صاحبكم و ما غوى».

سوگند به ستاره هنگامى كه براى غروب كردن در كرانه افق افتد كه هرگز دوست شما از راه راست منحرف نشده و در ايمان و اعتقادش از راه راست به خطا نرفته است.

پيغمبر شما نه راه را گم كرده و نه بى هدف است.

در عوض، قرآن آن ها كه جهت قلبشان به سوى خدا نيست را اين طور معرفى مى كند:

«فى قلوبهم مّرض ...». [10]

در دل آنان بيمارى سختى از نفاق است.

نمى گويد «فى قلوبهم اللّه، فى قلوبهم قيامت، فى قلوبهم يكتانگرى، فى قلوبهم اخلاص، فى قلوبهم كرامت، فى قلوبهم محبت اللّه، فى قلوبهم محبت الانبياء، فى قلوبهم محبت الحسين» مى فرمايد: «فى قلوبهم مرض». قلبشان مريض است و دنبال معالجه اش هم نيستند.

«فزادهم اللّه مرضا و لهم عذاب أليم بما كانوا يكذبون».

پس خدا به كيفر نفاقشان بر بيماريشان افزود، و براى آنان در برابر آنچه همواره دروغ مى گفتند، عذابى دردناك است.

دل مريض جهت گيرى اش به كدام سمت است؟ كسى كه بيمار پول و شهوت و شكم و اين صندلى هاى شكسته و زن يا مرد است، دلش چگونه مى تواند به سمت خدا برود؟ اين ماهى از آب بيرون افتاده و در خشكى دارد براى مردن دست وپا مى زند. چنين انسانى بى هدف و پوچ زندگى مى كند و وقتى اين بى هدفى به او فشار مى آورد، خودكشى مى كند يا روانى مى شود يا دچار غصه و رنج و كسالت مى شود:

«فخلف من بعدهم خلف أضاعوا الصلوة و اتّبعوا الشهوت فسوف يلقون غيّا». [11]

سپس، نسلى جايگزين آنان شد كه نماز را ضايع كردند و از شهوات پيروى نمودند؛ پس، كيفر گمراهى خود را كه عذابى دردناك است خواهند ديد.

آن ها از نماز دست برداشتند و در شهوات افتادند و به پوچى و پوكى و بى هدفى رسيدند، زيرا خود نماز راه است:

«الصلاة قربان كل تقى». [12]

 

وجود انسان امانت الهى است

 

مطلب دوم را مختصرتر و با تكيه بر اين دو بيت شعر عرض مى كنم.

خاك امين و آنچه در وى كاشتى

 

بى خيانت جنس آن برداشتى

اين امانت زان عنايت يافته است

 

آفتاب عدل بر او تافته است.

     

[13]

چون زمين به حق وصل است امين است و امين اضافه كننده هم هست. براى همين، يك دانه گندم كه به او مى دهى يا يك دانه سيب زمينى يا نخود يا پرتقال كه مى كارى، بعد از مدتى به جاى آن يك دانه پرتقال در هر سال، پنج هزار پرتقال مى دهد و آن دانه گندم را هفتصد برابر مى كند. تقلب و كلاهبردارى هم در كارش نيست. امين الهى است و تو هرچه در آن بكارى بى خيانت برداشت مى كنى.

حكما و عرفا مى گويند: شايسته است كسى كه از زمين آفريده شده، مانند زمين امين باشد و بگذارد آيات قرآن را در او بكارند تا اين وجود امين آيات الهى را به شجره طيبه اى تبديل كند كه:

«أصلها ثابت و فرعها فى السّماء تؤتى أكلها كلّ حين». [14]

ريشه اش استوار و پابرجا و شاخه اش در آسمان است و ميوه اش را به اجازه پروردگارش در هر زمانى مى دهد.

يكى از مصاديق اين معنا و ماهيان اين دريا كه ابدا به خشكى رو نكرد و زمين بسيار امينى بود كه از گنج الهى به خوبى نگهدارى كرد خديجه كبرى [15]، سلام اللّه عليها، بود. عظمت اين بانو را از محصولش مى توان شناخت و فهميد كه اين ماهى در اين درياى وحدت و بحر «لا اله الا الله»، در اين درياى «لا حول و لا قوة الا باللّه» و «لا مؤثر فى الوجود الا اللّه» و «اياك نعبد و اياك نستعين» چگونه زيسته است. دانه اى كه در اين سرزمين كاشته شد، به فاطمه زهرا بدل شد و محصول آن حسن و حسين، عليهما السلام، گرديد. باغبان اين دو كشت نيز پيغمبر و على، عليهما السلام، بودند. ميوه هاى بعدى اين كشت حضرت زين العابدين تا امام عصر، عليهم السلام، بود. ميوه امام زمان هم يك جزئش حوزه هاى علميه شيعه از زمان مرحوم كلينى تاكنون است كه هزاران فقيه و اصولى و مفسر و عالم و مولد و نويسنده تحويل عالم داده است و اين رشد ادامه دارد تا روزى كه همين زمين پر از ميوه سالم شود.

«و لقد كتبنا فى الزّبور من بعد الذّكر أنّ الأرض يرثها عبادى الصلحون». [16]

و همانا ما پس از تورات در زبور نوشتيم كه زمين را بندگان شايسته ما به ميراث مى برند.

همه اين بركات به حضرت خديجه باز مى گردد. او زمينى امين و پيغمبر باغبان آن بود و محصولش نيز «سيدة نساء العالمين، ام الائمة نقباء النجباء» شد. اين ماهى هرگز در خشكى پول نيفتاد، با اين كه خيلى پول در كنارش بود. در خشكى سران عرب نيفتاد و هر متكبر ثروتمندى در خانه اش را زد و حاضر شد با هر شرطى با او ازدواج كند قبول نكرد، چون مى گفت: اثر پاكى در چهره او نمى بينم. تا چهل سالگى حاضر به ازدواج نشد و قبل از پيغمبر اين زمين امين را به دست كسى نداد. اين كه گفته اند ايشان قبل از پيغمبر دوبار شوهر كرده دروغ است. اين ها را ديگران ساخته و به اين خانواده بسته اند. خديجه به چه كسى پيش از پيامبر شوهر كرد؟ به مشركان بت پرست؟ آن هم خانم عاقل فرزانه باكرامت باوقارى مثل او؟

ايشان با كسى ازدواج نكرد تا اين كه پيغمبر با كاروان تجارى او از مكه به شام رفت و با سود قابل توجهى بازگشت. آن گاه، خديجه از غلامش كه در اين سفر با پيامبر بود درباره ايشان پرسيد. گفت: خانم، هرچه ارزش در اين عالم هست در اين مرد جمع است. گفت: ازدواج كرده؟

گفت: نه. گفت: پس آن باغبانى كه بايد در سرزمين من ميوه خدا را بكارد اين است. برو پيش عمويش و بگو درست است كه من چهل سالم است، ولى از برادرزاده ات سؤال كن حاضر است با من ازدواج كند؟ ابو طالب سخن خديجه را به پيامبر رساند. پيغمبر با اين كه از طريق قلبش مى دانست خداوند از ازل او را براى ساختن فاطمه به وجود آورده، عادى برخودر كرد و گفت: عمو جان، اگر ميل دارد ازدواج كند، من حاضرم. [17]

براى اثبات بزرگى اين زن همين بس كه او 14 سال قبل از پيغمبر از دنيا رفت، ولى پيامبر تا آخر عمر مى گفتند: دنيا كجا و خديجه كجا؟ مگر ديگر كسى مثل خديجه پيدا مى شود؟ [18]

 

نقش آفرينى فاطمه زهرا در قيامت

 

سخنى هم در فضيلت دختر اين بانوى بزرگ بگويم تا گستردگى وجود فاطمه زهرا و عظمت قلب جهت گير او معلوم بشود. نقل است كه در قيامت، پروردگار به ايشان مى گويد: حبيبه من، شما معطل قيامت نشو! به بهشت برو! حضرت نيز اطاعت مى كند و تا دروازه بهشت مى رود، اما وارد بهشت نمى شود. خطاب مى رسد: چرا داخل نمى شوى؟ مى گويد:

خدايا، آيا ما در دنيا نعمت هاى تو را به تنهايى استفاده كرديم؟ آيا ما نبوديم كه پس از سه روز روزه لقمه دهانمان را به مستحق داديم و خودمان با آب افطار كرديم؟ حالا من چگونه تنها به بهشت بروم؟

خطاب مى رسد: حبيبه من، با چه كسى مى خواهى بروى؟ مى گويد: با هر كس كه با شوهرم و با بچه هايم بوده و به ما كمك كرده، شيعه ما بوده و به ما اقتدا كرده و با حسين من در ارتباط بوده و براى حسين من گريه كرده است! خطاب مى رسد: حبيبه من، اين هايى كه گفتى را از كل محشر صدا كن و با خود به بهشت ببر. [19] آرى:

در محشر اگر لطف تو خيزد به شفاعت

 

بسپار بگردند و گنهكار نيابند.

     

[20]

 

پى نوشت:

 

[ (1). محمد، 12.]

[ (2). اعراف، 179. همين معنا در آيه 44 سوره فرقان نيز آمده است.]

[ (3). از سعدى است.]

[ (4). نحل، 97.]

[ (5). از صائب تبريزى است.]

[ (6). از امير خسرو دهلوى است.]

[ (7). حاقه، 13.]

[ (8). اين حكايت در تذكرة الاولياء عطار در شرح حال رابعه عدويه آمده است: «... نقل است كه چهار درم سيم به يكى داد كه مرا گليمى بخر كه برهنه ام. آن مرد برفت و بازگرديد، گفت: يا سيده چه رنگ بخرم؟ رابعه گفت: چون رنگ در ميان آمد به من ده آن سيم. بستد و در دجله انداخت؛ يعنى كه هنوز گليم ناپوشيده تفرقه پديد آمد».

تذكرد الاولياء عطار، باب 8، ذكر رابعه.]

[ (9). از حافظ است.]

[ (10) بقره، 10.]

[ (11). مريم، 59.]

[ (12). اين روايت هم از امير مومنان و هم از امام رضا، عليهما السلام، نقل شده است. ر ك:

نهج البلاغه، ج 4، ص 34؛ كافى، ج 3، ص 265.]

[ (13). از مثنوى معنوى است.]

[ (14). ابراهيم، 24- 25.]

[ (15) خديجه (س)، همسر پيامبر اسلام (ص)، دختر خويلد بن اسد بن عبد العزّىّ بن قصىّ بن كلاب بن مرّة بن كعب بن لؤىّ بن غالب بن فهر بن مالك بن نضر بن كنانه بود. در مقايسه نسب آن بزرگوار با سلسله نسب رسول خدا (محمد بن عبد اللّه بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصى بن ...) مى توان اشتراك اين دو بزرگوار را در اجداد خود از قصى بن كلاب تا عدنان به وضوح دريافت. به عبارت ديگر، بنا بر منابع تاريخى، عبد مناف و عبد العزّى كه در اين سلسله ها به نام ايشان اشاره شده با هم برادر بوده اند و رسول خدا (ص) و خديجه كبرى (س)، به اين اعتبار، نوه عموى يكديگر بوده و خويشاوندى نزديكى ميان آن ها وجود داشته است. قابل ذكر است كه انتساب خديجه (س) به قصىّ بن كلاب، در مقايسه با رسول خدا (ص)، يك نسل جلوتر بوده است و او را به عنوان جد سوم خديجه (س) مى شناسند. درحالى كه در سلسله انتساب منتسب به رسول خدا (ص)، قصىّ بن عنوان جدّ چهارم ايشان ذكر شده است. در سلسله انساب به نام نضر بن كنانه نيز اشاره شده است كه احتمالا او اولين كسى است كه به نام قريش خوانده شده است.

تحقيقا، در بيان اين سلسله ها، بين مورخين اختلافى ديده نمى شود و تقريبا بدون هيچ گونه اختلاف و تضادى، تا عدنان اجداد پيامبر اكرم (ص) و خديجه كبرى (س) يكسان ذكر شده اند. اختلاف آراء و عقايد در خصوص بيان اجداد ايشان از عدنان به بعد آغاز مى شود كه البته، بنا بر سفارش و تأكيد رسول خدا (ص)، از هرگونه اظهار نظر و بحث در خصوص اجداد رسول خدا (ص) پس از عدنان خوددارى مى شود.

به استناد شواهد تاريخى، ظاهرا خويلد بن اسد، پدر خديجه، علاوه بر او، فرزندان ديگرى نيز داشته است كه در اين ميان شهرت عوّام از همه بيشتر است كه نام او به واسطه پسرش زبير بن عوّام) شناخته تر است. ميان برادران خويلد، نوفل از شهرت ويژه اى برخوردار است، چرا كه به ادعاى مورخان فرزند او و پسر عموى ورقة بن نوفل در مقطعى از زندگى رسول خدا (ص) و خديجه نقش خاصى را ايفا نموده است. ساير برادران خويلد مانند حبيب و حارث، كه همه از نسل اسد بوده اند، شهرت نوفل را ندارند. نام مادر حضرت خديجه (س) نيز فاطمه بوده است كه سلسله نسب او را در تواريخ چنين آورده اند: فاطمه دختر زائدة بن اصمّ بن الهرم بن روّافة بن حجر بن عبد بن معيص بن عامر بن لؤىّ بن غالب بن فهر بن مالك. اين سلسله نيز از لؤىّ با پيامبر اكرم (ص) و ديگر هاشميان مشترك مى شود.

حضرت خديجه (س)، 15 سال پيش از عام الفيل متولد شده است. حكيم بن حزام در اين خصوص چنين مى گويد: «من سيزده سال پيش از حادثه فيل متولد شدم و خديجه، دو سال پيش از من متولد شده بود».

حضرت خديجه (س) به تأييد اكثر مورخان داراى القاب و كنيه هاى مشهورى بوده اند كه از مهم ترين و مشهورترين كنيه ها و القاب ايشان حتى در دوران جاهليت مى توان به امّ هند و طاهره اشاره كرد. اعراب با انتخاب اين لقب به صراحت به اين فضيلت در وى اعتراف كرده اند. خديجه (س) قبل از رسول اللّه (ص) دو بار ازدواج كرده بود. ابتدا با عتيّق بن عائذ ازدواج كرد و براى او دخترى به نام جاريّه به دنيا آورد.

پس از وفات عتيّق، با ابو هالة بن زرارة بن نبّاش بن عدّى التميمى ازدواج كرد و صاحب دو پسر به نام هاى هند و عبد اللّه شد. به خاطر هند، كنيه امّ هند گرفت. هند همان كسى است كه براى امام حسن، عليه السلام، شمايل رسول خدا (ص) را توصيف كرد و بسيار مورد علاقه رسول خدا (ص) بود و در جنگ جمل، در ركاب حضرت على، عليه السلام، به شهادت رسيد. البته، جمعى از علماى بزرگ معتقدند كه ايشان قبل از حضرت رسول (ص) ازدواج نكرده بودند و فرزندان قبلى منتسب به ايشان را مربوط به خواهر حضرت خديجه مى دانند.

حضرت خديجه (س) براى انجام كارهاى تجارى، قرادادهايى با مردان مى بست و آن ها را به تجارت مى فرستاد. وقتى پيامبر به سن 25 سالگى رسيد، عمويش ابو طالب به او گفت كه با كاروان خديجه (س) كه عازم شام است به تجارت بپردازد.

از طرفى، خديجه (س) چون امانت و شهرت خوب و مكارم اخلاق پيامبر را مى دانست، به رسول اللّه (ص) پيشنهاد داد كه چون مالى بسيار مى خواهد به جانب شام فرستد و در قريش جز بر او (محمد) اعتماد نيست، پس با مال و كالايش به شام سفر كند و بهره بيشتر و بهترى از سايرين دريافت كند. پيامبر (ص) پذيرفت و در روز 16 ذى الحجه سال 25 عام الفيل به طرف شام همراه ميسره غلام حضرت.

خديجه حركت كرد. اين سفر، چهار سال و نه ماه و شش روز پس از فجار چهارم روى داد. هم در اين سفر بود كه در نزديكى شام به صومعه راهبى نسطورى به نام بحيرا رسيدند و اندكى در آن جا درنگ كردند. بحيران رسول اللّه (ص) را شناخت و به ميسره گفت كه اين مرد پيامبر خداست. در آن سال ربحى و سودى بسيار حاصل آمد كه ميسره در هيچ سال آن سود نديده بود. پس از بازگشت از شام، ميسره احوالات رسول اللّه و گفتار بحيرا را براى خديجه بازگفت.

خديجه (س) حضرت محمد (ص) را در زيبايى ظاهر، حسن راستگويى، امانتدارى و بلندكردارى مناسب مى يافت، خديجه دلباخته امانت و درستكارى او شد و تمايل خود را به همسرى وى اظهار كرد و با وجودى كه مردان ثروتمندى از قريش چون ابو جهل بن هشام، عقبة بن ابى معيط، و شيبة بن ربيعه از او خواستگارى كردند، ولى او خود به رسول اللّه (ص) پيشنهاد ازدواج داد. پيامبر به همراهى عموهايش و بزرگان قريش به خواستگارى خديجه (س) رفت و چون خويلد پيش از جنگ فجار مرده بود عمويش عمرو بن اسد و پسر عمويش ورقة بن نوفل در مراسم او شركت داشتند. خطبه عقد را ابو طالب خواند و گفت: سپاس خدا را كه ما را از نسل ابراهيم، عليه السلام، و فرزندان اسماعيل قرار داد و ما را به كعبه اى حرام و حرمى امن سرفراز داشت و ما را بر مردم سرورى داد و شهر ما را كه در آن هستيم مبارك ساخت. سپس، به راستى برادرزاده ام محمد بن عبد اللّه اگرچه از مال تهيدست است با هيچ مردى از قريش سنجيده نشود جز آن كه بر او فزون آيد و با احدى قياس نشود، مگر آن كه از او بزرگ تر باشد. چه مال، روزى دگرگون و سايه بى دوامى است و او خواستار خديجه و خديجه خواهان اوست. و كابين، آن چه بخواهيد، نقد آن از مال من است و او را به خدا قسم امرى است بزرگ و پيشآمدى جهانگير است. بعد از ابو طالب، عموى خديجه عمرو بن اسد گفت: معاشر قريش، گواه باشيد كه من خديجه را به عقد محمد در آوردم و اين ازدواج فرخنده اى است كه هرگز سست نشود. مهر حضرت خديجه 12 اوقيه ونيم بوده كه هر اوقيه برابر با چهل درهم است. پس مهرش پانصد درهم مى باشد. البته، در بعضى از كتب تاريخى 20 شتر ذكر شده است. ازدواج پيامبر با خديجه يكماه پس از سفر به شام انجام گرفت؛ يعنى 5 سال بعد فجار در روز دوشنبه هفدهم ربيع الاول سال 595 ميلادى 15 سال قبل از بعث. گفته شده كه خديجه در هنگام ازدواج 40 سال و محمد 25 سال داشته است، اما از آن جا كه حضرت خديجه از حضرت محمد (ص) صاحب چندين فرزند شده است، سن چهل زياد به نظر مى آيد.

خديجه به مدت 25 سال در خانه پيامبر زندگى نموده است و تا زمانى كه او زنده بود پيامبر همسر ديگرى انتخاب نكرد و تنها اوست كه ميان زنان ديگر رسول خدا (ص) شرايط كفويت را احراز نمود و عدم ازدواج مجدد پيامبر اكرم (ص) در زمان حيات خديجه كبرى (س) بيانگر جاذبه هاى معنوى فراوان حضرت خديجه (س) مى باشد كه برخوردارى از آن ها حقيقتا در زندگى رسول خدا نقشى مهم و اساسى ايفا نموده است.

محمد (ص) در سن 40 سالگى به پيامبر به پيامبرى رسيد كه باتوجه به روايات موجود مى توان همراهى و همسويى و همگامى حضرت خديجه (س) را در دوره اى كه رسول خدا (ص) اعتكاف نموده و براى انجام اين مهم به غار مى رفتند استنباط نمود. عدم مخالفت خديجه كبرى با شيوه خاص رسول اكرم (ص) در گذراندن اوقات خود در غار و عدم اعتراض ايشان به غيبت هاى يكماهه يا چند روزه پيامبر كه توأم با مرارت و دشوارى بود، روح بلندى را طالب است كه تنها در وجود حضرت خديجه (س) به عنوان همسرى فداكار يافت مى شود. موافقت و همراهى حضرت خديجه كبرى (س) با پيامبر اكرم (ص) و حتى تشويق و حمايت روحى و معنوى ايشان به وضوح مى تواند بيانگر عظمت وجودى اين زن باشد. بعد از بعثت پيامبر، به گواهى تاريخ، خديجه صديقه اول است و كسب اين مقام خود مى تواند گوياى عظمت حركت و شخصيت او باشد. بعد از بعثت، تمامى اموال خديجه در راه اسلام خرج شد و به وسيله اموالش آنان كه در دست قريش در معرض خطرهاى بزرگ قرار داشتند نجات يافتند و اسلام به اموال خديجه قوام يافت. ايستادگى خديجه در شرايط ناگوار بعد از بعثت و عشق و علاقه اش به رسول خدا و درك عالمانه اش از ويژگى هاى روحى ايشان سبب مى شد تا پيامبر همه زخم زبان ها و تحقيرها را به جان بخرد.

تمامى فرزندان رسول خدا به جز ابراهيم از خديجه بودند و همگى در مكه به دنيا آمدند. قاسم بزرگ ترين فرزند آن ها بود و پيامبر به همين سبب كنيه ابو القاسم گرفت. بعد از او عبد اللّه و چهار دختر به نام هاى زينب و رقيه و ام كلثوم و فاطمه به دنيا آمده اند كه همگى به جز فاطمه قبل از بعثت به دنيا آمده اند.

خديجه در دهم ماه رمضان سال دهم بعثت در سن 65 سالگى (تقريبا يك سال و نيم بعد از خروج از شعب ابى طالب) به فاصله 3 روز تا 6 ماه بعد از وفات ابو طالب از دنيا رحلت فرمود. پيامبر او را در حجون مكه در قبرستان ابو طالب كنار قبرهاى عبد المطلب و عبد مناف دفن كرد و خود در قبرش فرو آمد. اندوه حضرت از رحلت ايشان بدان جا انجاميد كه آن سال را عام الحزن ناميد.

ر ك: دائرة المعارف تشيع، ج 7، ص 96، مدخل خديجه، با تلخيص فراوان.]

[ (16). انبياء، 105.]

[ (17) بحار الأنوار، ج 16، ص 3: «روى عن جابر قال: كان سبب تزويج خديجة محمدا أن أبا طالب قال: يا محمد إنى اريد أن ازوجك و لا مال لى اساعدك به، و إن خديجة قرابتنا، و تخرج كل سنة قريشا فى مالها مع غلمانها يتجر لها و يأخذ و قر بعير مما أتى به، فهل لك أن تخرج؟ قال: نعم، فخرج أبو طالب إليها و قال لها ذلك، ففرحت و قالت لغلامها ميسرة: أنت و هذا المال كله بحكم محمد، فلما رجع ميسرة حدث أنه ما مر بشجرة و لا مدرة إلا قالت: السلام عليك يا رسول اللّه، و قال: جاء بحيرا الراهب، و خدمنا لما رأى الغمامة على رأسه تسير حيثما سار تظله بالنهار، و ربحا فى ذلك السفر ربحا كثيرا، فلما انصرفا قال ميسرة: لو تقدمت يا محمد إلى مكة و بشرت خديجة بما قد ربحنا لكان أنفع لك، فتقدم محمد على راحلته، فكانت خديجة فى ذلك اليوم جالسة على غرفة مع نسوة فظهر لها محمد راكبا، فنظرت خديجة إلى غمامة عالية على رأسه تسير بسيره، و رأت ملكين عن يمينه و عن شماله، فى يد كل واحد سيف مسلول، يجيئان فى الهواء معه، فقالت: إن لهذا الراكب لشأنا عظيما ليته جاء إلى دارى، فإذا هو محمد صلى اللّه عليه و آله قاصد لدارها، فنزلت حافية إلى باب الدار، و كانت إذا أرادت التحول من مكان إلى مكان حولت الجوارى السرير الذى كانت عليه، فلما دنت منه قالت: يا محمد اخرج و واحضرنى عمك أبا طالب الساعة، و قد بعثت إلى عمها أن زوجنى من محمد إذا دخل عليك، فلما حضر أبو طالب قالت: اخرجا إلى عمى ليزوجنى من محمد فقد قلت له فى ذلك، فدخلا على عمها، و خطب أبو طالب الخطبة المعروفة، و عقد النكاح، فلما قام محمد صلى اللّه عليه و آله ليذهب مع أبى طالب قالت خديجة: إلى بيتك، فبيتى بيتك، و أنا جاريتك».

- بحار الأنوار، ج 16، ص 4: «زوج أبو طالب خديجة من النبى، و ذلك أن نساء قريش اجتمعن فى المسجد فى عيد، فإذا هن بيهودى يقول: ليوشك أن يبعث فيكن نبى، فأيكن استطاعت أن تكون له أرضا يطأها فلتفعل، فحصبنه، وقر ذلك القول فى قلب خديجة، و كان النبى صلى اللّه عليه و آله قد استأجرته خديجة على أن تعطيه بكرين، و يسير مع غلامها ميسرة إلى الشام، فلما أقبلا فى سفرهما نزل النبى صلى اللّه عليه و آله تحت شجرة فرآه راهب يقال له: نسطور، فاستقبله و قبل يديه و رجليه و قال:

أشهد أن لا إله إلا اللّه، و أشهد أن محمدا رسول اللّه، لما رأى منه علامات، و إنه نزل تحت الشجرة، ثم قال لميسرة: طاوعه فى أوامره و نواهيه فإنه نبى، و اللّه ما جلس هذا المجلس بعد عيسى عليه السلام أحد غيره، و لقد بشر به عيسى عليه السلام، و مبشرا برسول يأتى من بعدى اسمه أحمد، و هو يملك الارض بأسرها، و قال ميسرة: يا محمد، لقد جزنا عقبات بليلة كنا نجوزها بأيام كثيرة، و ربحنا فى هذه السفرة ما لم نربح من أربعين سنة ببركتك يا محمد، فساتقبل خديجة، و أبشرها بربحنا، و كانت و قتئذ جالسة على منظرة لها، فرأت راكبا على يمينه ملك مصلت سيفه، و فوقه سحابة معلق عليها قنديل من زبرجدة، و حوله قبة من ياقوتة حمراء فظنت ملكا يأتى بخطبتها و قالت: اللهم إلى و إلى دارى، فلما أتى كان محمدا و بشرها بالارباح، فقالت:

و أين ميسرة؟ قال: يقفو أثرى، قالت: فارجع إليه و كن معه، و مقصوداها لتستيقن حال السحابة، فكانت السحابة تمر معه، فأقبل ميسرة إلى خديجة و أخبرها بحاله، و قال لها:

إنى كنت آكل معه حتى يشبع و يبقى الطعام كما هو، و كنت أرى وقت الهاجرة ملكين يظللانه، فدعت خديجة بطبق عليه رطب، و دعت رجالا و رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله فأكلوا حتى شبعوا، و لم ينقص شيئا، فأعتقت ميسرة و أولاده و أعطته عشرة آلاف درهم لتلك البشارة، و رتبت الخطبة من عمرو بن أسد عمها. قال النسوى فى تاريخه:

أنكحه إياها أبوها خويلد بن أسد، فخطب أبو طالب بما رواه الخركوشى فى شرف المصطفى، و الزمخشرى فى ربيع الابرار، و فى تفسيره الكشاف، و ابن بطة فى الابانة، و الجوينى فى السير عن الحسن، و الواقدى و أبى صالح و العتبى فقال: الحمد للّه الذى جعلنا من زرع إبراهيم الخليل، و من ذرية الصفى إسماعيل، وصئصئ معد، و عنصر مضر، و جعلنا حضنة بيته، وسواس حرمه، و جعل مسكننا بيتا محجوجا، و حرما أمنا، و جعلنا الحكام على الناس، ثم إن ابن أخى هذا محمد بن عبد اللّه لا يوازن برجل من قريش إلا رجح به و لا يقاس بأحد منهم إلا عظم عنه، و إن كان فى المال مقلا، فإن المال ورق حائل، و ظل زائل، و له واللّه خطب عظيم، و نبأ شائع، و له رغبة فى خديجة، و لها فيه رغبة، فزوجوه و الصداق ما سألتموه من مالى عاجلة و آجلة، فقال خويلد:

زوجناه و رضينا به. وروى أنه قال بعض قريش: يا عجبا أيمهر النساء الرجال، فغضب أبو طالب و قال: إذا كانوا مثل ابن أخى هذا طلبت الرجال بأغلى الاثمان، و إذا كانوا أمثالكم لم تزوجوا إلا بالمهر الغالى، فقال رجل من قريش يقال له عبد اللّه بن غنم: هنيئا مريئا يا خديجة قد جرت* لك الطير فيما كان منك بأسعد/ تزوجته خير البرية كلها* و من ذا الذى فى الناس مثل محمد؟ و بشر به المرءآن عيسى بن مريم* و موسى بن عمران فيا قرب موعد/ أقرت به الكتاب قدما بأنه* رسول من البطحاء هاد و مهتد».

- بحار الأنوار، ج 16، ص 6: «خرج النبى صلى اللّه عليه و آله إلى الشام فى تجارة لخديجة و له خمس و عشرون سنة، و تزوج بها بعد أشهر، قال الكلينى: تزوج خديجة و هو ابن بضع و عشرين سنة و لبث بها أربعا و عشرين سنة و أشهرا، و بنيت الكعبة و رضيت قريش بحكمه فيها و هو ابن خمس و ثلاثين سنة».

- عن زرارة و حمران و محمد بن مسلم، عن أبى جعفر عليه السلام قال: حدث أبو سعيد الخدرى أن رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله قال: «إن جبرئيل عليه السلام قال لى ليلة اسرى بى حين رجعت و قلت: يا جبرئيل هل لك من حاجة؟ قال: حاجتى أن تقرأ على خديجة من اللّه و منى السلام، و حدثنا عند ذلك أنها قالت حين لقاها نبى اللّه صلى اللّه عليه و آله فقال لها: الذى قال جبرئيل، فقالت: إن اللّه هو السلام، و منه السلام، و إليه السلام، و على جبرئيل السلام».]

 [ (18). بحار الأنوار، ج 43، ص 131: «... قالت أم سلمة: فلما ذكرنا خديجة بكى رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله)، ثم قال: خديجة، و أين مثل خديجة؟ صدقتنى حين كذبنى الناس وازرتنى على دين اللّه و أعانتنى عليه بمالها. إن اللّه عز و جل أمرنى أن أبشر خديجة ببيت فى الجنة من قصب [الزمرد] لا صخب فيه و لا نصب. قالت أم سلمة:

فقلنا: فديناك بآبائنا و أمهاتنا يا رسول اللّه، إنك لم تذكر من خديجة أمرا إلا و قد كانت كذلك غير أنها قد مضت إلى ربها. فهناها اللّه بذلك و جمع بيننا و بينها فى درجات جنته و رضوانه و رحمته».

- بحار الأنوار، ج 16، ص 3: «ابن الوليد، عن الصفار، عن البرقى، عن أبى على الواسطى، عن عبد اللّه ابن عصمة، عن يحيى بن عبد اللّه، عن عمرو بن أبى المقدام، عن أبيه، عن أبى عبد اللّه عليه السلام قال: دخل رسول اللّه صلى اللّه على و آله منزله، فإذا عائشة مقبلة على فاطمة تصايحها و هى تقول: واللّه يا بنت خديجة، ما ترين إلا أن لامك علينا فضلا، و أى فضل كان لها علينا؟! ما هى إلا كبعضنا. فسمع مقالتها لفاطمة فلما رأت فاطمة رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله بكت، فقال: ما يبكيك يا بنت محمد؟! قالت: ذكرت امى فتنقصتها فبكيت. فغضب رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله، ثم قال: مه يا حميراء، فإن اللّه تبارك و تعالى بارك فى الودود الولود، و إن خديجة رحمها اللّه ولدت منى طاهرا و هو عبد اللّه و هو المطهر، و ولدت منى القاسم و فاطمة و رقية و ام كلثوم و زينب، و أنت ممن أعقم اللّه رحمه فلم تلدى شيئا».]

[ (19). برداشت آزادى است از اين روايت: شرح الأخبار، قاضى نعمان مغربى، ج 3، ص 62، فاطمة فى المحشر: «على بن جرير، باسناده عن جعفر بن محمد، عن أبيه عن آبائه عليهم السلام، أن رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله قال: إذا كان يوم القيامة نصب للنبيين منابر من نور و نصب لى فى أعلاها منبر، ثم يقال لى: قم، فاخطب، فأرقى منبرى، فأخطب خطبة لم يخطب أحد مثلها. ثم تنصب منابر من نور للوصيين فيكون على على أعلاها منبرا، ثم يقال له: اخطب، فيخطب بخطبة لم يخطب مثلها أحد من الوصيين. ثم تنصب منابر من نور لاولاد الوصيين فيكون الحسن و الحسين على أعلاها، ثم يقال لها: قوما فاخطبا، فيخطبان بما لم يخطب به أحد من أبناء الوصيين. ثم ينادى مناد: يا أهل الجمع، غضوا أبصاركم و طألئوا رؤوسكم لتجوز فاطمة بنت محمد. فيفعلون ذلك، و تجوز فاطمة و بين يديها مائة الف ملك و عن يمينها مثلهم، و عن شمالها مثلهم، و من خلفها مثلهم، و مائة الف ملك يحملونها على أجنحتهم حتى إذا صارت إلى باب الجنة ألقى اللّه عز و جل فى قلبها أن تلتفت. فيقال لها: ما التفاتك؟ فتقول: أى رب إنى أحب أن ترينى قدرى فى هذا اليوم. فيقول اللّه: ارجعى يا فاطمة، فانظرى من أحبك و أحب ذريتك، فخذى بيده و أدخليه الجنة. قال جعفر بن محمد عليه السلام: فانها لتلتقط شيعتها و محبيها كما يلتقط الطير الحب الجيد من بين الحب الردئ، حتى إذا صارت هى وشيعتها و محبوها على باب الجنة ألقى اللّه عز و جل فى قلوب شيعتها و محبيها أن يلتفتوا. فيقال لهم: ما التفاتكم و قد امرتم إلى الجنة؟

فيقولون: إلهنا نحب أن نرى قدرنا فى هذا اليوم. فيقال لهم: ارجعوا، فانظروا من أحبكم فى حب فاطمة أو سلم عليكم فى حبها أو صافحكم، أو رد عنكم [غيبة] فيه، أو سقى جرعة ماء، فخذوا بيده، فادخلوه الجنة. قال جعفر بن محمد صلوات اللّه عليه: فواللّه ما يبقى يومئذ فى النار إلا كافر أو منافق فى ولايتنا، فعندها يقولون: فما لنا من شافعين و لا صديق حميم. فلو أن لناكرة فنكون من المؤمنين. ثم قال جعفر بن محمد صلوات اللّه عليه: كذبوا (و لو ردوا لعادوا لما نهوا عنه [و إنهم لكاذبون ] كما قال تعالى. ثم ينادى مناد: لمن الكرم اليوم. فيقال: للّه الواحد القهار و لمحمد و على و فاطمة و الحسن و الحسين».]

[ (20). از كشكول شيخ بهايى است.]

 

 


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه


آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه