قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

حديث عقل و نفس آدمى درآيينه قرآن - جلسه دهم - (متن کامل + عناوین)

 

تفكر و شخصيت و تاثير آن در رفتار انسان

 

تهران، حسينيه همدانيها رمضان 1386

بسم اللّه الرحمن الرحيم. الحمد للّه رب العالمين و صلّى اللّه على جميع الأنبياء و المرسلين و صلّ على محمّد و آله الطاهرين.

 

دعوت به تفكر پربارترين و با منفعت ترين توصيه وجود مقدس حضرت حق به انسان و مهم ترين دعوت انبياء خدا و ائمه طاهرين و اولياء خاص پروردگار است.

قرآن وقتى مى خواهد ويژگى هاى خاص بندگان خدا را بيان كند، از ويژگى مهم تفكر در آن ها ياد مى كند و آن ها را «اولى الالباب» [1] يعنى صاحبان خرد مى خواند.

براساس فرمايش امام صادق، عليه السلام، پروردگار عالم عنايتى ويژه به گوهر عقل دارد. مرحوم كلينى در كتاب با عظمت كافى از ايشان روايت مى كند:

«إن اللّه خلق العقل ... فقال: و عزتى و جلالى، ما خلقت شيئا أحسن منك أو أحب إلى منك، بك آخذ و بك اعطى». [2]

وقتى خداوند عقل را آفريد، فرمود: در تمام هستى، آفريده اى محبوب تر از تو نيافريدم. هر معامله پاك و ملكوتى اى در قيامت با كسى داشته باشم يا هر عذابى براى كسى مقرر كنم فقط به خاطر توست.

فعاليت هاى مختص توست كه انسان را به من مى رساند و تعطيلى و اسارت توست كه صاحبش را به دوزخ رهسپار مى كند.

انسان وقتى از عقل جدا شود و در پى شهوات [3] برود عقلش تعطيل مى شود و از او همان «مابقى» مى ماند كه ساير حيوانات هم دارند و مولانا به آن اشاره مى كند:

اى برادر تو همه انديشه اى

 

مابقى خود استخوان و ريشه اى.

     

[4]

پس، اين كه پروردگار و انبياء و اولياء او انسان را به انديشيدن دعوت مى كنند دلالت بر اهميت مساله تفكر دارد، زيرا انسان به هر درجه يا كمالى رسيده از راه تفكر صحيح رسيده است. همه انبياى الهى قبل از نبوتشان اهل فكر بوده و طبق فرمايش امام صادق، عليه السلام، عقل آنان در ميان امت هايشان پخته ترين و كامل ترين عقل ها بوده است. [5]

 

ويژگى هاى مهم فكر

 

يكى از ويژگى هاى مهم فكر اين است كه انسان را قادر به تشخيص حق از باطل مى كند؛ يعنى انسان حق را با باطل و باطل را با حق اشتباه نمى گيرد. ويژگى مهم ديگر اين است كه انسان به شكل تفكر خويش است. به عبارت ديگر، انسان همان است كه مى انديشد، زيرا انسان به هر چيزى كشش پيدا كند و روحش به هرچه متمايل شود، اين ميل جدى و جهت گيرى روح باعث مى شود آن چيز جزو شخصيت انسان شود و آن را بسازد. اين موضوع امروزه هم در روان شناسى ثابت شده و هم از ديرباز حكماى الهى و اهل دل آن را طرح كرده اند. براى مثال، وقتى انسان تمايل شديد به مال پيدا مى كند، روحش به قلاب مال مى افتد و تبديل به قارون مى شود. براى همين، نبايد تصور كرد تنها يك قارون در عالم وجود داشته كه قران از او نام برده است، بلكه پروردگار از باب نمونه اين قارون [6] را مثال زده تا به ما بفهماند هركس چنين فرهنگى داشته باشد قارون است؛ حالا اسم اين شخص ممكن است تقى، على، حسن يا چيز ديگرى باشد. اسم افراد در اين ميان موضوعيت ندارد، فرهنگ آن ها مهم است.

 

معجزه هم قدرت فكر را ندارد

 

داستان حضرت موسى در قرآن از حكايات شگفت آورى است كه نشان دهنده رابطه عميق تفكر با هدايت است. زندگى پرفرازونشيب اين پيامبر الهى در سوره هاى مختلفى آمده است. از جمله، در سوره مباركه طه (آيات 9- 99).

موسى بن عمران، عليه السلام، تنها با يك عصا وارد مصر شد. اين عصا هم قطعه چوبى معمولى بود كه حضرت آن را به عنوان چوبدست با خود داشت، لذا وقتى پروردگار از او پرسيد:

«و ما تلك بيمينك يا موسى»

اين قطعه چوب كه در دست راست دارى چيست؟

پاسخ داد:

«قال هى عصاى أتوكّؤا عليها و أهش بها على غنمى و لى فيها مئارب أخرى».

اين عصاى من است. بر ان تكيه مى زنم و با آن برگ درختان را براى گوسفندانم فرو مى ريزم و مرا در آن نيازهاى ديگرى هم هست.

اما همين عصا اولين ابزار بيدارى مردم شد. خطاب رسيد:

«ألقها يا موسى».

عصايت را رها كن. موسى هم آن را به زمين انداخت.

«فألقاها فإذا هى حيّة تسعى».

و ناگهان، عصا تبديل به اژدهايى عظيم شد كه با سرعت حركت مى كرد. موسى از ديدن اين اژدها آن قدر ترسيد كه به فرمايش برخى ديگر از آيات قرآن پا به فرار گذاشت. [7] آن گاه خطاب رسيد:

«قال خذها و لا تخف سنعيدها سيرتها الاولى».

آن را بگير و مترس. بى درنگ آن را به صورت اولش در مى آوريم.

موسى دست برد و آن را گرفت و اژدها به همان چوبدستى معمولى پيشين بدل شد. خداوند دوباره به او فرمود:

«و اضمم يدك إلى جناحكم تخرج بيضاء من غير سوء ....».

و دستت را در گريبانت كن تا بدون هيچ عيبى سفيد و درخشان بيرون آيد.

وقتى حضرت دستش را از گريبان در آورد، از سر انگشتان دستش نور سپيد شادكننده اى درخشيدن گرفت. بدين ترتيب، موسى مامور شد با اين معجزه ها به مصر برود و فرعون و فرعونيان را از طغيان و سركشى برحذر دارد، زيرا خداوند به كافر بودن و كافر ماندن بندگانش راضى نيست:

«إن تكفروا فإنّ اللّه غنىّ عنكم و لا يرضى لعباده الكفر». [8]

اگر كافر شويد، زيانى به خدا نمى رسانيد، زيرا خدا از شما بى نياز است. و كفر را براى بندگانش نمى پسندد ....

انبياء الهى آمده اند انسان را اهل فهم كنند و هيچ كار ديگرى هم به كسى ندارند. هيچ كدام از اين 124 هزار پيغمبر به مردم نگفتند ويزيت ما را بدهيد يا يك متر زيمن به نام ما كنيد يا خانه براى بچه هاى ما بسازيد، بلكه همگى به مردم گفتند ما از شما اجر زحماتمان را نمى خواهيم، زيرا اجر ما با خداست:

«لا اسئلكم عليكم من اجر». [9]

تنها خواسته آن ها اين بود كه انسان ها خود را از جهنم نجات دهند و اهل بهشت شوند. در عوض، به خاطر چنين دعوتى، مردم آن ها را كشتند و در چاه انداختند و به فرموده امام باقر، بعضى از آن ها را زنده زنده آتش زدند و خاكستر كردند. جرمشان هم اين بود كه مى گفتند عقل را به كار بگيريد و اهل فهم باشيد و اهل دوزخ نباشيد.

 

موسى، عليه السلام، در سرزمين مصر

 

الف. بدل شدن آب به خون

 

حضرت موسى وقتى به مصر رسيد دعوتش را آغاز كرد، ولى فرعون و فرعونيان از پذيرش سخن او سر باز زدند. آن روزها، مردم از آب رود نيل استفاده مى كردند، به اين شكل كه آب نيل شعبه شعبه مى شد و به دربار و خانه هاى مردم مى رفت. حضرت اشاره اى به اين آب كرد. در نتيجه، آبى كه به خانه هاى قبطيان مى رفت تبديل به خون شد؛ يعنى آب به محض اين كه به خانه فرعونيان مى رسيد خون مى شد، ولى همان آب در خانه هاى بنى اسرائيل صاف و زلال بود.

مدتى نگذشت كه فرعونيان به حضرت پيغام دادند كه سخنت را مى پذيريم و قبولت مى كنيم، فقط آب را به حال اولش برگردان! حضرت موسى اين كار را كرد، اما آن ها گفتند: حقا كه تو رئيس جادوگرانى، چون جادوگران ما نمى توانند آب را تبديل به خون كنند.

 

ب. حمله حشرات

 

بعد از اين ماجرا، به موسى فرمان رسيد كه زندگى فرعونيان را از شپش پر كند.

جمله ذرات زمين و آسمان

 

لشكر حق اند گاه امتحان.

     

[10]

نكته قابل تامل اين است كه بشر ادعاى تمدن و پيشرفت دارد و گمان مى كند خيلى قدرتمند است. سال گذشته، در يكى از كشورهايى كه جزو رده هاى اول كشاورزى است، ملخ ها در عرض چند دقيقه تمام مزارع كشاورزى را نابود كردند و كارى هم از دست كسى برنيامد. كدام تمدن و كدام قدرت و كدام پيشرفت؟ قرآن مى گويد:

«و خلق الإنسان ضعيفا». [11]

انسان ضعيف آفريده شده است.

تمام زندگى فرعونيان را شپش فرا گرفته بود و نمى دانستند چه بايد بكنند. لذا، به موسى گفتند: به شپش ها بگو بروند، ما ايمان مى آوريم.

موسى به شپش ها دستور داد بروند، اما آن ها دوباره گفتند: اين هم جادوى ديگر موسى بود.

 

ج. باران قورباغه

 

قرآن مجيد مى گويد بلاى ديگرى كه بر آن ها نازل شد قورباغه بود. تمام زندگى فرعونيان از رختخواب و كمد گرفته تا آشپزخانه و ديوار و پشت بام و حياط پر از قورباغه شد. دوباره آمدند به موسى التماس كردند كه ما را نجات بده ولى باز هم هدايت نشدند.

آرى، وقتى انسان اهل تفكر نباشد، اژدها شدن چوب و نور سر انگشتان و خون شدن نيل و نازل شدن بلايايى مثل ملخ و شپش و قورباغه هم نمى تواند دلش را به اندازه ذره اى نرم كند و فرعون و پيروانش هم از اين رهگذر هدايتى نيافتند.

سرانجام، خداوند به موسى گفت فرعون و همراهانش قصد بازگشت به سوى مرا ندارند. تو شبانه بنى اسرائيل را از مصر خارج كن. وقتى كنار دريا رسيديد، من براى شما دوازده راه را دريا باز مى كنم تا شما از آن عبور كنيد و برويد آن طرف. بنى اسرائيل وارد دريا شدند و از آن طرف بيرون رفتند. وقتى آخرين فرد بنى اسرائيل به آن سمت دريا رسيد، آخرين نفر از سپاه فرعون وارد آب شد، خدا نيز به آب دستور داد آن ها را در خود بگيرد و بدين ترتيب، همه آن ها در آب غرق شدند.

 

رفتار عجيب بنى اسرائيل

 

من در نقل اين ماجرا كارى به عملكرد فرعونيان ندارم. آن ها راهى جهنم شدند، چون سزاوارش بودند و نخواستند تفكر كنند و اهل فهم باشند، اما رفتار كسانى كه با موسى همراه بودند و دست دوستى به حضرت داده بودند و همه اين معجزات را هم ديده بودند برايم خيلى عجيب است.

وقتى فرعونيان در آب غرق شدند، بنى اسرائيل به دستور حضرت موسى به سمت منطقه امنى حركت كردند. در راه، به دهى رسيدند كه مردم آن بت مى پرستيدند. اين جا بود كه گرايش به ماديگرى و ميل شديد به دنيا و ظواهر آن و به تصريح قرآن كريم بيمارى جهل دوباره به سراغشان آمد، طورى كه آن همه معجزه را ناديده گرفتند و به موسى درآويختند كه:

«و جاوزنا ببنى إسرائيل البحر فأتوا على قوم يعكفون على أصنام لّهم قالوا يا موسى اجعل لّنا إلها كما لهم ءالهة قال إنّكم قوم تجهلون». [12]

و بنى اسرائيل را از دريايى كه فرعونيان را در آن غرق كرديم نجات داديم.

پس به گروهى گذر كردند كه همواره بر پرستش بت هاى خود ملازمت داشتند. گفتند: اى موسى، همان گونه كه براى آنان معبوداتى هست تو هم براى ما معبودى قرار بده. موسى گفت: قطعا شما گروهى هستيد كه جهالت و نادانى مى ورزيد.

آن ها از حضرت خواستند مثل بت هاى آن جماعت خدايى برايشان درست كند. فقط خدا مى داند حضرت موسى در اين زمان چه فشارى را متحمل شد. گفت: آخر من در كنار خداى عالم چه خدايى برايتان درست كنم؟

بعد از اين جريان كه حضرت بنى اسرائيل را به سوى خدا هدايت كرد و از غلتيدن به پرستش بت ها رهايى داد، به دستور خدا براى سى شب راهى كوه طور شد.

«و واعدنا موسى ثلاثين ليلة و أتممناها بعشر فتمّ ميقات ربّه أربعين ليلة ...». [13]

و با موسى سى شب وعده گذاشتيم و آن را با افزودن ده شب كامل كرديم. پس، ميعادگاه پروردگارش به چهل شب پايان گرفت ....

ولى وقتى حضرت دوباره به نزد آنان برگشت، ديد مردم گوساله پرست شده اند.

«و إذا أخذنا ميثاقكم و رفعنا فوقكم الطور خذوا ما آتيناكم بقوّة و اسمعوا قالوا سمعنا و عصينا و أشربوا فى قلوبهم العجل بكفرهم قل بئسما يأمركم به إيمانكم إن كنتم مّؤمنين». [14]

و ياد كنيد زمانى كه از شما براى پيروى از موسى پيمان گرفتيم و كوه طور را بالاى سرتان برافراشتيم و گفتيم آنچه را (تورات) به شما داديم با قوت و قدرت دريافت كنيد و دستورهاى ما و پيامبرتان را بشنويد. به ظاهر گفتند شنيديم و در باطن گفتند نافرمانى كرديم. و به سبب كفرشان دوستى گوساله با دل هايشان درآميخت. بگو اگر شما مومن هستيد و ايمانتان شما را به اين همه ظلم و جنايت و فساد فرمان مى دهد پس بد چيزى است آنچه ايمانتان به آن فرمان مى دهد.

تمايل فكر انسان به بدى ها روح و قلب را نيز فاسد مى كند، همان گونه كه دل بنى اسرائيل را به گوساله اى متمايل كرد. اين نتيجه نداشتن فكر و تمايل شديد انسان به دنياست و در اين داستان همين مساله است كه تعجب دارد. گرايش هاى ما به خدا و غير خدا با همه شدت و ضعف هايى كه دارد نتيجه همين بى فكرى ها و نفهمى ها و تمايلات قلب و روح بيمار است.

بايد اين معنا را لمس كنيم و به خود بقبولانيم كه در اين عالم، تنها يك فرمان است كه مطاع است و كسى نمى تواند از آن سرپيچى كند و لذا در تشهد هر نمازى از سر اعتقاد بگوييم:

«اشهد ان لا اله الا اللّه وحده لا شريك له».

هيچ كس در اين عالم كاره اى نيست. كسى در اين عالم «من» نيست.

رستم ها، اسفنديارها، افراسياب ها، رئيس جمهورها، وكيل ها، وزيرها، و همه كسانى كه سينه هاشان را جلو مى دهند، چنان روى سنگ مرده شورخانه مى خوابانند كه كسى باور نمى كند خودشان هستند. مگر فرعون نبود كه جنازه بى مقدارش را از آب بيرون انداخت تا مايه عبرت ديگران باشد؟

وقت آن است كه باور كنيم تنها يك نفر در جهان فرمان مى راند و دلمان را هم به غير او خوش نكنيم. مگر نمى دانيم كه دل به هركس خوش كنيم از همان دل ناخوش مى شويم؟ بياييد يك راه را برويم. يك نفر را ببينيم. به يك نفر فكر كنيم و مطمئن باشيم هرچه داريم از اوست و اگر بخواهد، در يك لحظه همه چيزمان را مى تواند بگيرد.

 

اين هم فايده منيّت

 

قبل از انقلاب، واعظ خيلى معروفى بود كه هرجا منبر مى رفت مردم زيادى پاى منبرش مى نشستند و مجلسش جاى سوزن انداختن نداشت.

خيلى هم به من محبت داشت و مرا زياد به منزلش دعوت مى كرد. آن وقت، ساعتى با هم مى نشستيم و حرف مى زديم و گاهى درد دلى مى كرديم. با اين كه ايشان خيلى معروف بود و خيلى ها دوروبرش بودند، گرفتار بود. آدم خيلى خوبى هم بود، ولى گرفتارش كرده بودند تا يك وقت از ديدن اين همه جمعيت مغرور نشود؛ يعنى در كنار اين نعمت گرهى هم به كارش زده بودند كه باز نمى شد و تا به رحمت خدا رفت هم باز نشد.

يك روز، خودش براى من تعريف مى كرد كه مرا به شهرى براى سخنرانى دعوت كردند، ولى جاى مناسبى نداشتند. لذا، يك زمين بسيار بزرگ چمن را براى جلسه انتخاب كردند و شايد نصف مردم آن شهر- كه در آن زمان چهل هزار نفر جمعيت داشت در ان مجلس شركت مى كردند. از قضا، روحانى پير هشتاد ساله اى هم بود كه از قديم براى مردم اين شهر منبر مى رفت و خيلى مورد احترام بود. البته پاى منبرش بيست يا بيست وپنج نفر بيشتر نمى نشستند. ايشان را هم دعوت كرده بودند تا قبل از منبر من منبر برود. قرار هم اين بود كه ايشان تا ساعت نه شب منبر برود.

چون در آن شهر منبر ديگرى نداشتم، يك شب ساعت هشت ونيم به مجلس رفتم. اين شيخ هم منبر بود و خواسش به ساعت نبود كه از نه گذشته است و طولش داد. من هم كه بعد از گذشت مدتى كلافه شده بودم در باطنم گفتم: پيرمرد خيال كرده اين جمعيت براى او جمع شده! تو هشتاد سال اين جا منبر رفتى، پنجاه نفر هم پاى منبرت نيامدند. حالا براى چه چسبيده اى به اين منبر؟ اين جمعيت براى من آمده اند. با اين ريش سفيدش حيا نمى كند وقت مردم را مى گيرد!

ساعت حدود نه وبيست دقيقه بود كه شيخ از منبر آمد پايين و من رفتم كه منبر را شروع كنم. در راه رفتن، ما معمولا به هم برمى خورديم ولى آن شب چون كمى عصبانى و ناراحت بودم، مقدارى راهم را كج كردم تا او را نبينم.

رفتم بالاى منبر، ولى به جان حضرت سيد الشهداء، هرچه فكر كردم در اين 20 سال اول منبر چه مى گويم و چطور شروع مى كنم، يادم نيامد.

هرچه به ذهنم فشار آوردم نه بسم اللّه يادم آمد نه حتى يك روايت يا آيه. مردم مرا نگاه مى كردند و صلوات مى فرستادند و من هم مردم را.

خلاصه، به بهانه اين كه عرقم را پاك كنم، عبايم را كشيدم روى صورتم و گفتم: خدايا، با همه وجود غلط كردم. آبروى مرا نبر، من اشتباه كردم! و ناگهان، تمام محفوظاتم برگشت.

اين درسى است از دنيا بر دنيا. چقدر خوب است ما هم اهل فكر باشيم و زود بفهميم كارها از كجا خراب شده و از چه رو درست مى شوند! چقدر خوب است يقين كنيم كه همه چيز تحت اختيار و قدرت اوست و اگر او بخواهد و تمام دنيا نخواهند، اين نخواستن تاثيرى در اراده او ندارد. در سوره يونس آمده است:

«و إن يمسسك اللّه بضرّ فلا كاشف له إلا هو و إن يردك بخير فلا رادّ لفظه». [15]

و اگر خدا گزند و اسيبى به تو رساند، آن را جز او برطرف كننده اى نيست. و اگر خيرى براى تو بخواهد فضل وبخشش او را دفع كننده اى نيست.

خوش به حال آن ها كه با خدا و براى خدا زندگى مى كنند و منيّت در كارشان نيست و خداوند هم خير آن ها را مى خواهد.

 

نتيجه

 

تمايلات انسان و كشش روح او شخصيتش را مى سازد. آن ها كه ميلشان به جانب معشوق ازل و ابد و روحشان وابسته به انبياء و اولياء است و از باطنشان به امير مومنان يا حضرت ابى عبد اللّه الحسين گرايش دارند، خدا و انبياء و ائمه نيز براى آن ها شخصيت سازى مى كنند. مگر اصحاب امام حسين، عليه السلام، نيستند كه امام زمان وقتى شب هاى جمعه با يك دنيا ادب به زيارت حضرت ابى عبد اللّه مى رود خطاب به آنان مى گويد:

«بابى انتم و امى». [16]

پدر و مادرم فداى شما باد!

اين چه شخصيتى است كه امام معصوم به ياران جد شهيدش مى دهد؟

مگر اين ها كه بودند؟ اصلا چه اتفاقى در درون يك انسان روى مى دهد كه او را تبديل حضرت على اكبر مى كند؟ چطور يك انسان قمر بنى هاشم مى شود؟ چگونه يك كاسب مسلم بن عوسجه و ديگرى حبيب بن مظاهر مى شود؟

اين زندگى ها و اين افراد بايد انگيزه هاى تفكر براى ما باشند. راه خدا به وسيله فكر پيموده مى شود و انسان از راه فكر رنگ خدا و اولياى او را به خود مى گيرد.

 

پى نوشت :

 

[ (1). اين عبارت 16 بار در قرآن به كار رفته است: بقره، 179 و 197 و 269؛ آل عمران:

7 و 190؛ مائده، 100؛ يوسف، 111؛ رعد، 19؛ ابراهيم، 52؛ ص، 29 و 43؛ زمر، 9 و 18؛ غافر، 54؛ طلاق، 10.]

[ (2). اصول كافى، ج 1، ص 21.]

[ (3). شهوت به معناى غريزه جنسى نيست. كلمه شهوت و شهوات كه در قرآن و روايات آمده نه به معنى شهوت جنسى است، بلكه مطلق خواسته هاى آدمى است. كثرت شهوات يعنى خواسته هاى فراوانى كه هيچ كدام با راه خدا هماهنگى ندارد. (مولف)]

[ (4). مثنوى معنوى، دفتر دوم، بيت 277.]

[ (5). كافى، ج 1، ص 12، ح 11: «عدة من أصحابنا، عن أحمد بن محمد بن خالد، عن بعض أصحابه، رفعه قال: قال رسول اللّه صلى اللّه على و آله: ما قسم اللّه للعباد شيئا أفضل من العقل، فنوم العاقل أفضل من سهر الجاهل، و إقامة العاقل أفضل من شخوص الجاهل و لا بعث اللّه نبيا و لا رسولا حتى يستكمل العقل، و يكون عقله أفضل من جميع عقول أمته و ما يضمر النبى صلى اللّه على و آله فى نفسه أفضل من اجتهاد المجتهدين، و ما أدى العبد فرائض اللّه حتى عقل عنه، و لا بلغ جميع العابدين فى فضل عبادتهم ما بلغ العاقل، و العقلاء هم أولو الألباب، الذين قال اللّه تعالى: و ما يتذكر إلا اولو الألباب».]

[ (6). نام قارون 4 بار در قرآن ذكر شده است. دو بار همراه با نام فرعون و هامان (عنكبوت، 39- غافر، 24) و دو بار در خلال داستانش در آيات 76- 84 سوره قصص.]

[ (7). نمل، 10: «و ألق عصاك فلمّا رءاها تهتزّ كأنها جانّ ولى مدبرا و لم يعقّب يموسى لا تخف إنى لا يخاف لدى المرسلون» و عصايت را بيفكن! پس هنگامى كه (موسى) به آن نگاه كرد، ديد (با سرعت) همچون مارى به هر سو مى دود. (ترسيد و) به عقب برگشت و حتى پشت سر خود را نگاه نكرد. اى موسى، نترس! كه رسولان در نزد من نمى ترسند. قصص، 31: «و أن ألق عصاك فلمّا رءاها تهتزّ كأنها جانّ ولى مدبرا و لم يعقّب يموسى أقبل و لا تخف إنّك من الامنين» عصايت را بيفكن! هنگامى كه (عصا را افكند و) ديد همچون مارى با سرعت حركت مى كند، ترسيد و به عقب برگشت، و حتّى پشت سر خود را نگاه نكرد! ندا آمد: برگرد و نترس، تو در امان هستى!]

[ (8). زمر، 7.]

[ (9). مفهوم اين عبارت در آيات زير مشاهده مى شود:

- فإن تولّيتم فما سألتكم مّن اجر إن أجرى إلا على اللّه و أمرت أن أكون من المسلمين.

- و ما تسئلهم عليه من أجر إن هو إلا ذكر لّلعلمين.

- قل ما أسئلكم عليه من أجر إلا من شاء أن يتّخذ إلى ربّه سبيلا.

- و ما أسئلكم عليه من أجر إن أجرى إلا على رب العلمين. (چهار بار)

- قل ما سألتكم مّن أجر فهو لكم إن أجرى إلا على اللّه و هو على كلّ شى ء شهيد.]

[ (10). مثنوى معنوى، دفتر چهارم، بيت 783. در اين معنا، مولوى مطالب مهمى را از زبان سليمان خطاب به بلقيس بيان مى كند:

جمله ذرات زمين و آسمان

 

لشكر حق اند گاه امتحان

باد را ديدى كه با عادان چه كرد؟

 

آب را ديدى كه در طوفان چه كرد؟

آنچه بر فرعون بزد آن بحر كين

 

و آنچ با قارون نموده ست اين زمين

و آنچه آن بابيل با آن پيل كرد

 

و آنچه پشّه كله نمرود خورد

و آنك سنگ انداخت داودى به دست

 

گشت شصّد پاره و لشكر شكست

سنگ مى باريد بر اعداى لوط

 

تا كه در آب سيه خوردند غوط

گر بگويم از جمادات جهان

 

عاقلانه يارى پيغامبران

مثنوى چندان شود كه چل شتر

 

گر كشد، عاجز شود از بار پر

دست بر كافر گواهى مى دهد

 

لشكر حق مى شود، سر مى نهد

اى نموده ضد حق در فعل درس

 

در ميان لشكر اويى، بترس

     

جزو جزوت لشكر او در وفاق

 

مر ترا اكنون مطيع اند از نفاق

گر بگويد چشم را: كو را فشار

 

درد چشم ار تو برآرد صد دمار

ور به دندان گويد او: بنما وبال

 

پس ببينى تو ز دندان گوشمال

باز كن طب را، بخوان باب العلل

 

تا ببينى لشكر تن را عمل

چونك جان جان هر چيزى ويست

 

دشمنى با جان جان آسان كيست؟

     

 [ (11). نساء، 28.]

[ (12). اعراف، 138.]

[ (13). اعراف، 142. اين معنا در آيه 51 سوره بقره نيز هست: «و إذ وعدنا موسى أربعين ليلة ثمّ اتخذتم العجل من بعده و أنتم ظالمون».]

[ (14). بقره، 93.]

[ (15). يونس، 107. در آيه 17 سوره انعام هم مى خوانيم: «و إن يمسسك اللّه بضرّ فلا كاشف له إلا هو و إن يمسسك بخير فهو على كلّ شى ء قدير».]

[ (16). مربوط به زيارت وارث است كه ائمه، عليهم السلام، آن را مى خوانند.]

 

 


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه