قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

سخنى كه سبب بيدارى پادشاهى شد.


آورده اند كه در ساليان دور پادشاهى زندگى مى كرد كه كشور گسترده اى داشت، اما بعدها تغيير موضع داد و مسير زندگى اش را عوض كرد و پس از چشم پوشى از مقام سلطنت به انسانى معنوى و تأثيرگذار تبديل شد. سبب اين تغيير موضع نيز اين بود كه روزى، در زمان اوج سلطنتش، مغرور و متكبر به تخت تكيه داده بود و وزيران و نظاميان به رسم معمول در دو طرف تختش ايستاده بودند كه ناگهان مردى با لباس هاى كهنه و گردوخاك گرفته از راه رسيده و از مأموران رده اول كاخ هم عبور كرد و به وسط تالار دربار آمد، ولى در ان جا گرفتار شد و ماموران با چوب و تازيانه به او حمله كردند. وقتى از او پرسيدند كه در دربار چه مى كردى و براى چه به اين جا آمدى؟ گفت: هيچ! داشتم از اين جا عبور مى كردم، ديدم خسته ام. چشمم به اين كاروانسرا افتادگفتم بيايم استراحتى بكنم!

با شنيدن اين حرف، درباريان بيشتر ناراحت شدند و گفتند: بى تربيتى اولت اين بود كه همين طور وارد كاخ شدى. حالا جسارت مى كنى و كاخ اعليحضرت را كاروانسرا مى شمارى؟!

در همين حال، سلطان هم روى تخت نشسته و مشغول نظاره است.

مرد گفت: مرا نزنيد تا از شما سوالى بپرسم! قبل از اين پادشاه، اين كاخ متعلق به كه بود؟ گفتند: پدرش. گفت پيش از آن چه؟ گفتند: پدر بزرگش. گفت: و قبل از آن؟ گفتند: جدّ اعلايش. گفت: آن ها الان كجا هستند؟ گفتند: هر كدام مدتى سلطنت كرده و حالا مرده اند. گفت: به نظر شما، جايى كه هرچند روز يكبار به كسى مى رسد و جاى يكى ديگر مى شود، غير از كاروانسراست؟

راست هم مى گفت دنيا به راستى كاروانسراست.  مردم هم اشتباه مى كند و اين قدر محكم درباره «دربارم»، «كاخم»، «خانه ام»، «پولم» و ...

حرف مى زنند. اين من ها را بايد كنار گذاشت، چون اگر اين خانه واقعا براى كسى بود، نبايد يك روز تابوت مى آورند آدم را مى برند و دفن مى كردند و فرزندان انسان، نوه ها و نتيجه ها و ... مالك آن مى شدند. دل بستن به كاروانسرايى كه بايد بگذريم و برويم و دل بستن به مالى كه بايد براى ديگران بماند و اسير شدن به زن و بچه و ساير مسائل دنيايى از بيخردى است و تنها علتش خواب قلب است.

مرحوم كراجكى در كتاب كنز الفوايد نقل مى كند كه روزى متوكل عباسى امام جواد، عليه السلام، را به كاخ خود احضار كرد، درحالى كه بر تخت آراسته اى در ميان بستانى نشسته بود و جام شرابى در دست داشت. در حال مستى، امام، عليه السلام، را نيز به نوشيدن شراب دعوت كرد و وقتى امتناع ايشان را ديد از ايشان خواست برايش شعرى بخواند.

حضرت نيز از فرصت استفاده كردند و اين ابيات را سرودند:

باتوا على قلل الاجبال تحرسهم

 

غلب الرجال فلم تمنعهم القلل

و استنزلوا بعد عز من معاقلهم

 

فاسكنوا حفرا يا بئس ما نزلوا

ناداهم صارخ من بعد ما دفنوا

 

اين الاسره و التيجان و الحلل

اين الوجوه التى كانت مجحبه

 

من دونها تضرب الاستار و الكلل

فافصح القبر عنهم حين ساءلهم

 

تلك الوجوه عليها الدود تنتقل

قد طال ما اكلوا دهرا ما شربوا

 

فاصبحوا بعد طول الاكل قد اكلوا

     

وقتى سخن امام به اين جا رسيد، متوكل جام شراب را به زمين كوبيد و عيشش تباه شد. او از شنيدن اين حقايق بيدار شد، ناراحت شد و كامش تلخ گرديد، چون قلبش در خواب بود ولى آن پادشاه با شيندن سخن آن مرد به فكر فرو رفت و بيدار شد و جريان زندگى اش را تغيير داد. او از سلطنت دست برداشت و بدون اين كه كسى خبردار شود از پايتختش فرار كرد. فرارش هم همان فرارى بود كه قرآن بدان دستور داده است:

«ففروا إلى اللّه ...».

به جانب خدا فرار كنيد ....

اصولا، كسى فرار مى كند كه مى خواهد خود را از قيدوبند يا مصيبتى برهاند. ما هم براى اين كه گرفتار نفس امّاره و پول و زندگى هاى پرزرق وبرق دنيايى نشويم بايد فرار كنيم و براى اين كه خيالمان راحت باشد و امنيت پيدا كنيم و گرفتار نشويم، بايد مانند اصحاب كهف به سوى خدا فرار كنيم. «ففرّوا الى اللّه».

پادشاه نيز با لباسى معمولى از پايتخت فرار كرد و جريانات عجيبى نيز در اين راه برايش پيش آمد كه او را تربيت كرد و به انسانى اثرگذار بدل كرد. يكى از اين جريانات اين بود كه يكبار به شهر ناآشنايى رسيد و نياز به اصلاح موى سر و صورتش پيدا كرد. در دكان سلمانى، يك نفر ديگر داشت اصلاح مى كرد و به سلمانى مى گفت: من باغبانم مدتى است رفته.

اگر آدم امين و درستى پيدا كردى، به من معرفى كن!

سلمانى به اين مرد غريب نگاهى كرد و او را انسانى درستى يافت.

چون وقتى انسان به جانب خدا فرار مى كند، قيافه ديگرى پيدا مى كند و به تعبير قرآن اهل خدا بودن از چهره اش معلوم مى شود و آنان كه چشم بيدارى دارند آن ها را مى شناسند. آن سلمانى هم در چهره اين مرد نشانى از پاكى و درستى ديد، لذا پرسيد: اهل كجاييد؟ گفت: اهل خاك!

«منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تارة أخرى».

اين صحيح ترين جواب است. پرسيد: كار مى كنيد؟ گفت: اگر كار مشروعى باشد، انجام مى دهم. سلمانى هم رو به صاحب باغ كرد و گفت: به ضمانت من، ايشان را براى كار ببر.

در احوالاتش آمده است كه در عرض شش ماه آن قدر خوب به درختان اين باغ رسيدگى كرد كه باغى نمونه ساخت. يك روز در فصل انار، صاحب باغ مهمان داشت. به او گفت: مقدارى انار شيرين براى ما بياور. من مهمانان محترمى دارم! او نيز رفت و يك ظرف انار آورد ولى همه انارها ترش بود. دوباره آورد ولى باز هم انارها ترش بودند. صاحب باغ گفت: تو شش ماه است در اين باغ كار مى كنى و هنوز نمى دانى كدام درخت انار شيرين دارد؟ گفت: نه. گفت: چطور نمى دانى؟ گفت: چون روزى كه با من در آن سلمانى قرارداد بستى، گفتى باغبان مى خواهم نه باغ خور. من در اين شش ماه يك ميوه هم از اين درختان نخورده ام، براى همين است كه نمى دانم انار شيرين كدام و انار ترش كدام است؟

به راستى، چند نفر از ما اين طور فكر مى كنيم؟ چند كارگر و كارمند داريم كه اين فرهنگ را داشته باشند؟ چند ادارى و بازارى داريم كه اين گونه رفتار كنند؟ در تمام اين سرزمين چند انسان عادل مانند او داريم كه توقع داريم عدالت همه جا برپا بشود؟

عدالت در يك كشور وقتى حاكم مى شود كه تك تك افراد عادل باشند يا در مسير عدالت حركت كنند. حاكمان هم بايد عادل باشند، وگرنه امكان اجراى عدالت وجود ندارد. هر انسانى بايد در فرديت خودش عادل باشد و در مجموع بايد كل جامعه هم عادل باشد. حاكمان نيز بايد عادل باشند تا عدالت به معنى واقعى اجرا شود و به بار بنشيند. اين عدالت هم زمانى اجرا مى شود كه حاكم امام دوازدهم و نيروهايش عبادى الصالحون باشند. در غير اين صورت، اگر در جامعه اى همه عادل باشند، كل بدنه دولت هم عادل باشد، ولى يك وزير يا وكيل يا استاندار ظالم باشد، باز خدا اين عدالت را قبول ندارد و مى گويد در اين مملكت ظلم هست.

امير المؤمنين درباره حق و عدالت سخن زيبايى دارند، مى فرمايند:

«الحق أوسع الاشياء فى التواصف، و أضيقها فى التناصف».

يعنى مردم درباره حق و عدالت خوب حرف مى زنند و مى نويسند و مى گويند، اما وقت عمل كه مى رسد، از ده ميليون نفر يك نفر هم به آن عمل نمى كندو ازاين رو، گسترده ترين چيز در عالم وصف عدل و حقيقت و تنگ ترين واقعيت، عمل به عدالت و حق است.

زيركى را گفتم اين احوال بين، خنديد و گفت

 

صعب روزى، بو العجب كارى، پريشان عالمى

آدمى در عالم خاكى نمى آيد به دست

 

عالمى ديگر ببايد ساخت وز نو آدمى.

     

پرويرن اعتصامى درباره احوان انسان ها در دنيار شعرى زيبايى دارد كه خوب از عهده بيانش برآمده است و به قول مولوى: خود حقيقت نقد حال ماست آن. مى گويد: روزى، پاسبانى مرد مستى را به جرم مستى گرفت ...:

محتسب مستى به ره ديد و گريبانش گرفت

 

مست گفت: اى دوست اين پيراهن است افسار نيست

     

چرا اين طورى به يقيه من چسبيدى. مگر نمى دانى اين پيراهن است.

گفت: مستى كين چنين افتان و خيزان مى روى

 

گفت: جرم راه رفتن نيست ره هموار نيست

     

تلوتلو خوردن من از مستى نيست. خيابان و كوچه پر از چاله و گودال است و بدون سكندرى خوردن نمى شود در آن راه رفت.

گفت مى بايد تو را خانه قاضى برم

 

گفت رو صبح آى، قاضى نيمه شب بيدار نيست

گفت نزديك است والى را سراى، آن جا شويم

 

گفت قاضى از كجا در خانه خمّار نيست

     

از كجا مى دانى كه جناب والى در ميخانه نيست.

محتسب ديدى هرچه مى گويد اين مست يك جواب درست و حسابى به او مى دهد.

گفت تا داروغه را گوييم در مسجد بخواب

 

گفت مسجد خوابگاه مردم بدكار نيست

گفت از بهر غرامت جامه ات بيرون كشم

 

گفت پوسيدست جز نقشى ز پودوتار نيست.

گفت دينارى بده پنهان و خود را وا رهان

 

گفت كار شرع كار درهم و دينار نيست.

     

پاسبان گفت شب است و هيچ كس ما را نمى بيند. پولى بده تا يقه ات را رها كنم بروى. گفت رشوه حرام است.

آخرين حرف هاى پسبان اين بود:

گفت آگه نيستى كز سر در افتادت كلاه

 

گفت در سر عقل بايد بى كلاهى عار نيست

گفت مى بسيار خوردى، زان چنين بيخود شدى

 

گفت اى بيهوده گوى، حرف كم و بسيار نيست

     

گفت بايد حد زند هشيار مردم مست را

 

گفت: آرى، اين جا يك نفر هشيار نيست.

     

گفت اين يكى را درست مى گويى، اما بقيه حرف هايت درست نبود.

واقعا، چه كسى مى خواهد تو را حد بزند.


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه