قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

ادامه ماجراى شيخ جمال‏


به هرحال، آن پيرزن با گردن كج و صداى محزون جلوى شيخ را گرفت و به او گفت: از پسرم براى من نامه اى آمده. براى خاطر خدا آن را براى من بخوان!

وقتى شيخ جمال وارد دالان خانه شد، زن جوان از گوشه اى درآمد و قفل بزرگى به در زد و به شيخ جمال گفت: اگر صدايت در بيايد، مى روم روى پشت بام فرياد مى كشم و به مردم مى گويم شيخ جمال آمده با زن شوهردار زناى محصنه كند. شيخ گفت: چشم خانم! زن گفت: من مدتى است عاشقت شده ام و بايد آنچه مى گويم انجام بگيرد! شيخ گفت:

من هم وقتى شما را يك نظر ديدم از شما خوشم آمد. من هم حرفى ندارم، اما مى شود اول راه دستشويى را به من نشان دهيد؟ (كسى كه اهل خداست، هر كارى مى كند براى خدا مى كند). گفت: دستشويى بالاى پله هاست.

شيخ داخل دستشويى شد و در دل گفت: خدايا، تو مى دانى كه من فقط مى خواهم از دام اين شيطان فرار كنم. براى همين، اين ظاهر زيبا را به خاطر تو نازيبا مى كنم! بعد، قلم تراشش را درآورد و آب آفتابه را روى سرش ريخت و شروع كرد به تراشيدن موهاى سر و ريش و ابرويش. سلمانى هم بلد نبود، لذا سر و صورتش با تيغ بريده مى شد و خون مى افتاد. خلاصه، با آن قيافه زشتى كه براى خودش درست كرده بود و با آن بوى بد و سرووضع خون آلود، كنار اتاق آمد و گفت: من آماده ام!

وقتى ون در اتاق را باز كرد و چشمش به او افتاد، به قدرى ناراحت شد كه در را باز كرد و او را از خانه بيرون انداخت.

از آن روز به بعد، خدا زبان شيخ، گلوى شيخ، و صداى شيخ را عوض كرد، مردم عاشقش شدند، و جوان ها آمدند دست به دامنش شدند و مريد او گشتند.

اين گوشه اى از ارزش هاى نه گفتن به هواى نفس خود و هواى نفس ديگران است. تنها با نه گفتن زمين زندگى پاك مى شود و از اين زمين پاك است كه بهشت نصيب آدمى مى شود.


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه