قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

ج. مرحوم مامقانى (ره)

 

در حوالى مامقان در استان آذربايجان شرقى، چوپان بى سوادى در سن ده دوازده سالگى به نزد پدر آمد و گفت: ديگر دوست ندارم در صحرا دنبال گوسفندان بروم! پدر عاقل صبر كرد و خيلى نرم از وى سؤال كرد:

عزيزم، چرا دلت نمى خواهد چوپانى كنى؟ گفت: براى اين كه پى برده ام خدا مرا براى چوپانى و دنبال گوسفندان راه افتادن نساخته است.

صحرا منطقه اى پاك و بى انتهاست و انديشه و تفكر در آن به خوبى شكوفا مى شود. در غوغاى شهرها و در طوفان فسادها و معركه ها، به راستى نمى توان درست فكر كرد و تصميم گرفت.

پدر پرسيد: اگر خداوند تو را براى چوپانى نيافريده، براى چه آفريده؟

- براى تحصيل معرفت.

- براى كسب معرفت، مى خواهى كجا بروى؟

- به مدرسه.

- با كمال ميل حاضرم بروى و معرفت بياموزى!

او به تحصيل مشغول شد و بعد از چندى، با اجازه پدر، به نجف رفت تا تحصيلات خود را تكميل كند. سى سال نگذشته بود كه اين چوپان اطراف مامقان شخصيت بسيار باعظمتى پيدا كرد و به آيت اللّه العظمى آقا شيخ محمد حسن مامقانى مشهور شد.

شرح حال اين بزرگوار در كتاب هاى رجال موجود و بسيار خواندنى است. همين بس كه از ميان پنجاه شاگرد فارغ التحصيل شده در درس او چهل نفر مرجع تقليد شده اند.

با اين كه ايشان خود درياى علم بودند، در مجالس تبليغى نجف شركت مى كردند و مى گفتند: من نياز دارم مسائل اخلاقى و حلال و حرام الهى را با گوشم بشنوم. در اين شرايط، وقتى واعظ مى ديد بزرگ ترين مرجع زمان در ميان مردم نشسته است، براساس وظيفه اخلاقى اش، تصميم مى گرفت از اين مرد الهى تجليل كند. هنگامى كه واعظ مى خواست بگويد جلسه امروز يا امشب ما منور به وجود مبارك حضرت آيت اللّه العظمى آقا شيخ محمد حسن مامقانى است، هنوز به اسم ايشان نرسيده بود، اطرافيان مى ديدند آن بزرگوار عبايشان را روى صورتشان مى كشند تا پيدا نباشند و مثل اين است كه زير عبا با دقت به چيزى نگاه مى كنند، اما پيدا نيست آن شئ چيست. يكبار، مصرّانه از ايشان سؤال كردند: در مجالس مختلف، وقتى گوينده مى خواهد از مقام علمى شما تجليل كند، عبا به سر مى كشيد و در انديشه و فكر فرومى رويد، چرا؟ در پاسخ، ايشان از جيبشان يك كلاه نمدى كهنه درآوردند و فرمودند: اين كلاه نمدى در دوازده سالگى روى سر من بود. در روزگارى كه گوسفندها را به صحرا مى بردم. من اين كلاه را هميشه همراهم دارم و هر وقت از من تمجيد مى كنند، فورا كلاه را بيرون مى آورم و با خود مى گويم: از تو، چوپان كلاه نمدى به سر بى سواد دهى. اگر شدى مامقانى، كار خودت نبوده، كار خدا بوده. بنابراين، تو هيچ كس نيستى.


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه