قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

لزوم قانون در زندگى انسان‏ها

 

اگر قانون فعلى جهان قانون جهانى بود، يك گرسنه هم پيدا نمى شد؛ چون پيدا شدن اين انسان گرسنه، براى آن است كه قانون ناقص است. او هم انسانى مانند ما، از ما، متعلّق به ما و براى ما هست؛ ما هم براى اويم، و او هم براى ماست، و زمين متعلّق به انسان است. انسان حكومت لازم دارد و براى سلامت قانون مى خواهد، هم در روابطش با انسان هاى ديگر و هم در ارتباط با شخصيت خودش، و اين قانون بايد جهانى باشد، قانون در صورتى مى تواند جهانى باشد كه قانونگذارش بينشى جهانى و انسانى داشته باشد، علاوه بر اين، از همه اغراض بيرون باشد؛ براى اين كه اگر غرضى داشته باشد، ممكن است قانون را به نفع خودش وضع بكند؛ براى اين كه اگر غرض داشته باشد، ممكن است قانون را به نفع مردم خودش وضع كند و تنها در صدد اين باشد كه زندگى مردم خودش آباد باشد، هر چند چنين آباد شدنى منجر به بيچارگى ديگران شود. به طور مثال، چهارصد سال بود كه انگلستان داشت در مجلس عوام خود قانون وضع مى كرد و مردم انگلستان با اين قانونگذارى كاملًا در امنيت و آسايش و راحتى بودند، ولى همين قانونگذارى موجب مى شد قاره آسيا از دست انگلستان خون گريه كند. چرا؟ چون قانونگذار غرض شخصى و منطقه اى داشت و مى گفت: من بايد زنده بمانم و ديگرى بايد پايمال بشود: «الحكم لمن غلب.» تاريخ هند را مطالعه كنيد تا بدانيد چگونه به خاطر ظلم و ستم دويست ساله انگلستان در هندوستان، چند صد ميليون انسان هندى با داشتن كشورى با آن همه سرمايه هاى طبيعى، در خيابان ها گرسنه از دنيا رفتند.

انسان حكومت لازم دارد؛ قانون لازم دارد؛ به دليل اين كه جهان متكى بر قانون است و انسان جزء جهان مى باشد و جهان متعلّق به انسان. اين قانون در صورتى مى تواند سلامتى ايجاد بكند و عدل را در همه شؤون بگستراند كه واضع و مقنّن آن، جهان بينى و انسان بينى داشته باشد، و از اغراض هم به دور باشد.

دينداران و كسانى كه با حريم انبيا مربوط بودند، مى گفتند: بشر قانون مى خواهد. از طرفى، از زمان آدم تا الان، بى دين ها هم مى گفتند، بشر قانون و حكومت مى خواهد، امّا چه قانونى و چه حكومتى؟ تمام محلّ نزاع و بحث همين جا است. بى دين و بادين هر دو فرياد قانون مى زنند، و الان مى بينيد جهان مى گويد، قانون و مقررات، و به خداهم كارى ندارد؛ به انبيا هم كارى ندارد؛ به قرآن هم كارى ندارد؛ به دين هم كارى ندارد. قاره هاى بزرگ عالم، اصلًا قرآن را نمى شناسند؛ دين را نمى شناسند؛ خدا را نمى شناسند، اما مرتّب مى گويند، قانون؛ جهان مى گويد: قانون؛ انبيا هم مى گفتند: قانون. خدا هم مى گويد: قانون. على هم مى گفت: قانون. معاويه هم مى گفت: قانون. يزيد هم مى گفت: قانون. چرا؟ چون همه درك مى كردند كه بدون حكومت و بدون قانون بشر نمى تواند زندگى كند. قوانينى كه انبيا براى زندگى دادند، چون به بينش وجود مقدس لايزال متكى بود، خارج از اغراض و هوى بود؛ زيرا خدا نمى تواند غرض داشته باشد؛ چنان كه خدا هوى ندارد؛ خدا شهوت ندارد؛ خدا منطقه اى نيست؛ خدا يك ملت خاص ندارد؛ خدا براى سير كردن ديگران لازم ندارد كه ديگران را بكشد و زمين ديگران را ببلعد؛ خدا حاكم بر مقدّرات عالم است، و خالى از اغراض، قوانينى جهانى دارد.

 

 


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه