من براى مرحوم آيت الله حاج شيخ على اكبر نهاوندى از نظر علم و عمل و زهد و تقوا احترام فوق العاده اى قائلم، آن جناب نزديك به نود سال در مسجد گوهرشاد كنار حرم حضرت رضا به تعلّم و تعليم و تربيت نفوس و تبليغ دين و نماز جماعت در سه وقت صبح و ظهر و شام اشتغال داشت و پس از درگذشت از دنيا در آستانه در ورودى حرم مطهّر دفن شد.
داستانى را از ثبات قدم مؤمنى از طايفه بنى عباس در كتاب خزينة الجواهرش كه حاوى آيات و روايات و حكايات عبرت آموزى است نقل ميكند كه من با تكيه بر وثاقت و وجاهت علمى و عملى او آن را روايت ميكنم.
هارون حاكم بيدادگرى عباسى و غارت گر بيت المال مسلمين، و دارنده مجالس عيش و نوش شبانه، و ستمكار به اهل ايمان به ويژه اهل بيت رسول اسلام فرزندى بنام قاسم موتمن داشت كه بخاطر ايمان استوارش به حق و قيامت از دنيا و رياستش و از جاه و جلال و جلوه گرى اش، و از حشمت و حكومت پدرش دست شسته و دل به آخرت و عبادت خدا بسته بود، به صورتى كه از لحاظ پوشاك و وضع ظاهر شباهتى با فرزندان سلاطين نداشت.
روزى از جلوى پدرش هارون عبور كرد، يكى از نديمان خاص هارون با ديدن قاسم خنده اش گرفت.
هارون از سبب خنده او پرسيد، گفت اين فرزند شما با اين وضعى كه دارد شما را رسوا نموده، او را بنگريد كه با اين لباس هاى كهنه در ميان مردم رفت و آمد دارد، هارون در پاسخ گفت: علت اين است كه ما تا الآن منصبى در دستگاه حكومت براى او مقرر ننموده ايم!
سپس قاسم را خواست و شروع به نصيحت و راهنمائى كرد كه: فرزندم مرا با اين شكل زندگى كردنت شرمنده ميكنى و سبب حرف هاى ناروا نسبت به من ميشوى اكنون حكومت يكى از ولايات را براى تو مينويسم تو در آنجا با مقام و درجه هم حكومت كن و هم به عبادت خدا مشغول باش.
قاسم گفت: پدرم تو را چند پسر است از من دست بردار و مرا نزد اولياء الهى شرمنده مكن. هارون بقدرى پافشارى كرد تا قاسم سكوت كرده و به ظاهر آماده پذيرفتن حكومت بر يكى از ولايات كشور پهناور عباسى شد.
هارون به كاتبش اشاره كرد كه حكومت مصر را بنام او بنويسد و فردا صبح به سوى مصر براى به دست گرفتن حكومتش حركت كند، ولى قاسم شبانه از بغداد به طرف بصره به صورتى مخفى فرار كرد، صبحگاهان هرچه از او جستجو كردند او را نيافتند تا بر اثر جاى پا كه براى يافتن اشخاص فنى معين بود به جستجويش برآمدند، به اين نتيجه رسيدند كه قاسم تا كنار دجله آمده و از آنجا به بعد ردپائى از خود برجاى نگذاشته!
قاسم خود را نهايتاً به بصره رسانيد، عبدالله بصرى ميگويد ديوار خانه خراب شده بود و نياز به كارگر داشتم، ميان بازار آمدم تا كارگرى پيدا كنم، جوانى را ديدم كنار مسجدى در بازار نشسته قرآن ميخواند و بيل و زنبيلى هم در نزد خود گذارده، پرسيدم كار ميكنى؟ گفت چرا كار نكنم خداوند براى كار ما را آفريده كه زحمت كشيده از دسترنج خود نان بخوريم.
گفتم برخيز و با من بيا، گفت: ابتدا اجرتم را تعيين كن من يك درهم اجرت برايش معين كردم به خانه رفتيم، تا غروب به اندازه دو نفر كار كرد، خواستم به او دو درهم بدهم نپذيرفت، گفت همان مقدار كه قرار گذارديم بيشتر نميگيرم اجرت خود را گرفت و رفت.
فردا صبح به محل روز گذشته رفتم تا او را براى اتمام كار بياورم ولى وى را نيافتم از كسى پرسيدم گفت: او فقط روزهاى شنبه كار ميكند و ديگر روزهاى هفته را به عبادت حق مشغول است.
صبر كردم تا شنبه ديگر او را در همان مكان يافتم، و براى انجام كار به خانه بردم، مشغول كار شد و مقدار زيادى كار كرد، هنگام ظهر دست و پايش را شست و وضو گرفت و مشغول نماز شد، پس از نماز سركارش رفت و تا غروب كار كرد شامگاه مزدش را گرفت و بيرون رفت.
شنبه ديگر چون كار ديوار تمام نشده بود نزد او رفتم ولى او را نيافتم پس از جستجو گفتند دو سه روز است بيمار شده، از محل استراحتش پرسيدم، به خرابهاى راهنمائى شدم، سر بالينش رفتم و سرش را به دامن گرفتم، همين كه ديده گشود گفت: كيستى گفتم همان كسى كه دو روز براى او كارى كردى من عبدالله بصرى هستم گفت: تو را شناختم آيا توهم دوست دارى مرا بشناسى گفتم: آرى گفت: من قاسم پسر هارون الرشيدم تا اين سخن را از او شنيدم بدنم به لرزه آمد به تصور اين كه اگر هارون بفهمد من فرزند او را به عنوان كارگرى به خانه خود برده ام با من چه خواهد كرد؟!
قاسم فهميد كه من ترسيدم، گفت: هراس بخود راه مده تاكنون كسى مرا در اين شهر نشناخته، اكنون اگر آثار مرگ را در خود نميديدم نامم را نميگفتم و خود را معرفى نمينمودم، فعلًا از تو درخواستى دارم، هنگامى كه از دنيا رفتم اين بيل و زنبيل را به كسى ده كه برايم قبر مهيا ميكند و اين قرآن را كه مونس من بود به شخصى بسپار كه اهل قرائت آن باشد و با اين گنجينه الهى انس برقرار كند، انگشترى هم به من داد و گفت: چون به بغداد رفتى پدرم هارون روزهاى دوشنبه بار عام دارد و هركسى ميتواند با او ديدار كند، آن روز بر او وارد شو و انگشتر را مقابلش بگذار، او انگشتر را ميشناسد چون خودش به من داده، به او ميگوئى پسرت قاسم در بصره از دنيا رفت و وصيت كرد كه اين انگشتر را براى تو بياورم و گفت به شما بگويم كه پدر جرآت تو در جمع آورى مال مردم زياد است، اين انگشتر را هم به آن اموال فراوان اضافه كن كه مرا طاقت حساب روز قيامت نيست!!
در اين وقت خواست حركت كند ولى نتوانست از جاى برخيزد براى بار دوم خود را حركت داد باز نتوانست به من گفت: مرا حركت ده كه مولايم اميرمؤمنان على بن ابيطالب آمده تا او را حركت دادم مرغ جانش از قفس جسم به عالم الهى پرواز كرد، گويا چراغى بود كه خاموش شد.
شما ميان گروهى از مردم كه به برخى از آيات حق مؤمن، و به بعضى كافرند و بر اين اساس چون بوزينه هاى بازى گرند و همان مقدار ايمانشان به برخى آيات براساس خواسته هاى فردى و هواى نفس است و گروه ديگر كه با جان و دل به همه آيات خدا مؤمن هستند و از ايمانى خالصانه برخوردارند و تا پاى جان و تحمل هر نوع سختى و مضيقه براى حفظ ايمانشان استقامت ميورزند مقايسه كنيد تا ارزش الهى و ملكوتى اينان و پستى و پوچى آنان برايتان روشن شود.
منبع : پایگاه عرفان