قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

نمونه‏هايى از عاشقان حقيقى‏

 

فرض مى كنيم، ابوذر  عاشق خداست، و از دولت عثمان نفرت دارد و اين دولت را نمى خواهد و فقط خدا را مى خواهد، و براى او معلوم شده كه ممكن است خواستن هم خواستِ خدا، منجر به نابودى او شود، ولى او با كمال عشق به چنين سمتى مى رود و نابود مى شود تا خدا را به دست آورد.

يا فرض مى كنيم، عمروعاص  صد در صد نسبت به خدا نفرت دارد و نسبت به دنيا عشق دارد. او براى اين كه دنيا را به دست آورد، به هر وسيله اى متوسّل مى شود و آن را به دست هم مى آورد، و براى او روشن است كه در سمت نخست وزيرى بايد براى به دست آوردن دنيا صد هزار گلو را به جرم محبت به على عليه السلام پاره كند، پاره هم مى كند؛ چون او عشق به موضوعى دارد، و اگر در طريق اين موضوع، مشكلات بسيارى هم وجود دارد، او مى گويد: من از هم مشكلات عبور مى كنم تا به آن موضوع برسم. واقعاً به عمرو عاص عاشق مى گويند؛ همان طورى كه واقعاً به ابوذر عاشق مى گويند، و مردم دنيا، يا در خطّ ابوذر و يا در خطّ عمروعاص هستند، جز اين كه آن عمروعاص بزرگ بود و اين عمروعاص كوچك؛ به طور مثال، رباخور و زناكار بى تربيت يا ستمگر، عمروعاص كوچك هستند، و همين طور آن اشخاصى كه حقوق زن و بچه، يا حقوق يك جامعه را رعايت نمى نمايند، عمروعاص بزرگ يا بزرگ تر هستند. فرقى هم با او نمى كنند، و آن كسانى كه خدا را مى خواهند، ابوذر هستند.

حالا با هر اسمى كه مى خواهند باشد. بحث اين است كه محال است عشق به موضوعى در وجود انسان شعله بكشد، و انسان آرام باشد. چنين چيزى نمى شود، و محال است نفرت به موضوعى در انسان شعله بكشد، و انسان نسبت به آن موضوع آرام باشد. چنين چيزى محال است.

عشق و نفرت دو واقعيتى هستند كه در زندگى انسان ها اثرى عميق و ريشه دار دارند. حجر بن عدى  عاشق حق

بود و به جايى رسيد كه به او گفتند: عشق حق را مى خواهى؟ و او گفت: مى خواهم. به او گفتند: از اين عشق دست بردار. او گفت: محبت دارد در وجودم شعله مى كشد، چگونه آن را نخواهم. در مرج عذراء  به او دستور دادند، براى خود و پنج نفر از رفقايش شش قبر حفر كند. قبرها را كه حفر كرد، آفتاب داشت تازه طلوع مى كرد. اين شش نفر را بالاى قبرها نگاه داشتند، و باز هم به آن ها گفتند: عشق به حق داريد، و آنان گفتند: آرى، عشق داريم و حق را مى خواهيم. به آن ها گفتند: اگر به اين عشق ادامه دهيد، جايتان در اين شش قبر است. آنان گفتند: باشد؛ چون ما حق را مى خواهيم، و معامله با حق ما را به اين جا كشانده و ما حاضريم جان خود را بدهيم، و مى دهيم. ما براى به دست آوردن حق به اين جا رسيديم كه بايد از حيات دنيا آزاد شويم، و ما هم آزاد مى شويم، و اين گونه اين شش عاشق على را در طلوع صبح مى كُشند و در آن قبرها مى گذارند.

اين سرنوشت، سرانجام عشق است. عشق وقتى باشد، نمى گذارد انسان آرام باشد. اگر انسان عاشق علم باشد، محال است اين عشق او را راحت بگذارد. هم انسان ها بالقوه انيشتين «2»، و يا ابن سينا «3»، و يا آيه الله بروجردى  هستند. هم انسان ها مثل كُخ  و يا پاستور ، كاشف ميكروب، هستند، اما چرا با اين كه مدتى از عمر ما گذشته، ما هنوز محدود به همين حدود چهار ديوار مغازه و پنجاه متر خانه هستيم؟ چون مانند آن ها عشق نداشتيم. اگر ما هم مثل آن ها عاشق بوديم، عشق ما را حركت مى داد و به هدفمان مى رساند. چرا چنين نيست؟ چون ما مَركب نداريم و پياده هستيم. ما اگر در چنين حالى بگوييم عاشق هستيم، دروغ گفته ايم؛ چون خود عشق مَركب است. مثلًا كسى كه عاشق علم رياضى هست، و سى سال هم در اين مسير قرار دارد، نبايد كم تر از پاسكال  باشد. او در فرانسه در سن شش يا هفت سالگى، مشكل ترين مسايل هندسى را حل كرد؛ مسايلى كه گاهى قدماى رياضيدانان از حل آن ها عاجز بودند. ابن سينا كه اكنون در شهر همدان آرميده، نوشته، ده يا دوازده ساله بودم، در شهر بلخ معلمى پيدا نمى شد كه به من درس بدهد؛ چون من در آن زمان، نسبت به هم علوم آن روز، اطلاعات كافى داشتم. اين عشق بوده كه اين چنين براى اين انسان ها مَركب شده است.

اگر از جهنم، از ظلم و از گناه نفرت وجود داشته باشد، نفرت مَركب مى شود و مى تواند ما را از تمام اين مظالم، ميليون ها فرسخ دور نگاه دارد، در حالى كه ما انسان هاى عالم اكنون غرق در مفاسد هستيم. همان نفرتى كه در موجود زنده عامل فراردهنده است. منظورم از فرار اين نيست كه كفش هايمان را برداريم و برويم؛ بلكه منظور از فرار، اين است كه بين ما و بين انجام آنچه براى ما درست نيست، فاصله به وجود آيد. براى ايجاد اين فاصله، بايد هر گناهى را ريشه كن كنيم، و يا بايد هر فسادى را خاموش نماييم، و يا بايد شان خود را از زير بار برنامه خلاف خدايى خالى كنيم. اين ها معناى فرار است.


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه