نمونه اى ديگر، از داشتن اراده عالى، زندگى امير كبير است. داستانى را كه مى گويم، خودم چند بار آن را خوانده ام. مرحوم قايم مقام فراهانى، وزير محمدشاه قاجار، اهل فراهان اراك بود. او زمانى كه در تبريز منشى محمدشاه بود، شايد يك بار توانسته بود به فراهان بيايد و در اين سفر، او به فردى به نام مشهدى قربان كه به او مى گفتند: كل قربان، و انسانى خوب و متدين و داراى هنر آشپزى بود، اما از جهت مالى، وضع خوبى نداشت تا حدى كه در زمان اقامتش در روستا، قناتش خشك شده بود، گفت: با من به تبريز بيا. قايم مقام مشهدى قربان را به تبريز برد و مشهدى در آن جا آشپز شد. بعد از تبريز هم قايم مقام او را به تهران آورد و در آن جا، قايم مقام نخست وزير شد و مشهدى قربان هم در آشپزخانه كار مى كرد. مشهدى قربان بچه اى به نام تقى داشت كه كنار دست پدرش شاگردى مى كرد و غير از لوازم آشپزى چيزى نمى ديد. روزى قايم مقام فراهانى نخست وزير به منزل آمد و به معلم بچه هاى خود گفت: تا چه حدودى به بچه هاى من درس دادى، و معلّم گفت: تا اين حدود. قايم مقام گفت: خيلى خوب. من مى خواهم بچه هايم را امتحان كنم. بعد از بچه هايش چند تا سؤال كرد، و آن ها نتوانستند جواب بدهند، امّا اين شاگرد آشپز به قايم مقام گفت: اگر شما اجازه دهيد، من جواب سؤال هاى تان را بدهم. قايم مقام كه انسان شريف، بزرگوار، با كرامت و خوش دلى بود و انسانى بود كه دلش مى خواست در كنار خود استعدادها، شكوفا شوند، نه مثل آن بى هنرها و بى فكرى هايى كه خيلى اتفاق افتاده، وقتى در مقابل اين قضايا قرار گرفتند، قيافه شان را تند كردند. اين كه در اين تاريخ چقدر انسان به اين شكل به دست مردم نفهم كوبيده و نابود شده است، نمى توانيم حساب كنيم. ما بايد در كنار خود چنين انسان هايى را تشويق كنيم و به آن ها محبت نماييم. بهتر است ما صفا داشته باشيم و به اين انسان ها عشق بورزيم و در برابر برنامه هاى مثبت، آغوش باز كنيم. ما بايد ببينيم دشمنان با چه رنگ هايى نسلمان را مى برند. پس ما هم بايد براى خودمان رنگ و جلوه درست كنيم. اگر از دست ما برمى آيد كه اين خانه خشتى را بكوبيم و جايى درست كنيم تا هنوز فرزندانمان از پيش ما نرفته اند و در دامن بى دينى و لامذهبى، از سختى زندگى از پا نيافتاده و از ما فرار نكرده اند، با اين كار تعدادى از آن ها نگهدارى كنيم؛ نيازهايشان را برآورده نماييم؛ به نيازهاى مادى و معنويشان جواب مثبت بدهيم.
قايم مقام گفت: بگو عزيزم!. او هم جواب داد. قايم مقام گفت: پسر جان! از كجا اين درس ها را ياد گرفتى؟ ميرزا تقى زار زار شروع به گريه كرد. قايم مقام گفت: عزيز دلم! گريه نكن و با من حرف بزن. ميرزا تقى گفت: من روزها كه براى بچه هاى شما غذا مى آوردم، معلم داشت به آن ها درس مى داد، و من پشت درب مى ايستادم و به درس معلّم گوش مى كردم و از همان پشت در اين درس ها را ياد گرفتم. قائم مقام گفت: در پيشانى اين بچه نور عالم گيرى را مى بينم. براى همين ميرزاتقى گفت: از فردا با بچه هايم سر كلاس درس حاضر شو.
اين گونه، شاگرد آشپزى كه يك عمر در آشپزخانه فقط ديگ سياه ديده بود و دود خورده بود، در اين كلاس آمد. اين شاگرد آشپز، ميرزا تقى، با اراده و تصميم، اميرنظام آذربايجان شد. محمدشاه كه مرد، او با آن همه بساطى كه در كشور از طرف سفارت هاى روس، انگليس و فرانسه برپا بود و هزاران آلودگى داشتند، با آن همكاران جنايت كار و خاين خود و فراماسونرهاى پليد كثيف وطن فروش، در اين همه امواج خطرناك، با تصميم و اراده اى كه داشت، ناصرالدين شاه شانزده ساله را از تبريز به تهران آورد و به نام اتابك اعظم ميرزا تقى خان اميركبير نخست وزير شد و سه سال هم بيش تر سر كار نبود كه استعمار و همكارانش او را در حمام فين كاشان كشتند. چهل و سه يا چهل و چهار سال بعد دنيا درباره اميركبير شروع به نوشتن كرد. من تنها دو جمله از اين نوشته ها را مى گويم. يك جمله اش اين است كه انگلستان درباره اميركبير نوشت: اين جرق ضد استعمار اگر به وسيل دسيسه هاى ما و همكارانمان و سفارت روس و فرانسه كشته نشده بود، تمام قاره آسيا از بند استعمار آزاد شده بود. چه اراده اى و چه تصميمى. جمله دومى كه دربار او نوشتند، اين بود: اگر اميركبير ده سال در ايران سر كار مانده بود، ايران امروز از صد سال فعلى ژاپن هم جلوتر بود؛ يعنى ما در رأس هم كشورهاى دنيا بوديم.
توبه اراده مى خواهد، اراده اى مثل اراد مؤمن در تعريف على عليه السلام؛ اراده اى مثل اراد زن فرعون، و يا اراده اى مثل اراد اميركبير، و يا اراده اى مى خواهد مثل اراد امير عبدالله خلجستانى.
اراده كنيم مسير شيطان جنى و انسى را به طرف حيات خود سد كنيم. هر حيوانى به جاى اين جنس دو پا بود، ديگر از گناه خسته شده بود؛ چرا بعد از اين همه فرصت، فرصت هاى خوبى كه براى ما فراهم شد، نتوانستيم از اين همه آلودگى برگرديم و بيايم مساجد را پر كنيم؛ علماى ربانى و واقعى را بشناختيم؛ معلمى را پيدا كنيم و با او دوست شويم كه برگرديم، و اگر مى خواستيم به پسرمان زن بدهيم، در خان خود او را زن مى داديم، و ديگر نمى خواست او را به جاى ديگرى ببريم كه زن و مرد با هم دو ساعت بزنند و برقصند و بعد، در خيابان بيايند و هزاران جوان، تماشاگر آن ها شوند و از شب تا صبح هم نگذارند آن ها در رختخوابشان بخوابند. جايى كه پدر انسان، گمراه كنند انسان مى شود، چه روزگارى است؟ جايى كه مادر دست دخترش را مى گيرد و در مراكز معصيت و گمراهى مى برد، چه روزگارى است؟ پس پدر! عاطفه ات نسبت به اين بچه ات كجا رفته؟ چرا بچه را به جهنم مى برى؟ مادر! چه وقت مى خواهى توبه كنى؟ اگر روزى كه روى تخت افتادى و دكتر آمد گوشى را بر قلبت گذاشت؛ از يك طرف ضربان قلبت را گوش داد، و از طرف ديگر، با اشار چشم گفت، هر چه مى خواهد به او بدهيد. او ديگر كارش تمام است. آن وقت اگر بخواهى توبه كنى كه خدا در قرآن گفته، من كلا فريب بر سرم نمى رود، و چنين توبه اى فايده اى ندارد. «1»
پس گفتيم، اولين مرزى را كه بايد در مقابل دشمن ايجاد كنيد، اراده است، اراده اى كه «لَا تُحَرِّكُهُ الْقَوَاصِفُ، وَ لَا تُزيلُهُ الْعَوَاصِفُ» است. خطرات، در مقابل اين اراده آبرو ندارند، پس اراده كنيم كه در آينده وارد ميدان گناه نشويم؛ تصميم قطعى بگيريم آنچه را كه خدا نمى پسندد، انجام ندهيم.
منبع : پایگاه عرفان