قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

داستان دوم: ماجراى پارچه‏فروشى كه با خدا معامله كرد

 

اما ماجراى ديگر كه دربار خود آن صاحبخانه بود. من ديگر از آن صاحبخانه كه گفتم، خبر نداشتم. در واقع، درس داشتم و نتوانستم دوباره به آن روضه بروم، و هشت و نه سال بعد، يك روز غروب كه آمدم از مسير مسجد گوهرشاد، وارد حرم حضرت رضا عليه السلام بشوم ديدم جوانى حدود هفده و هجده ساله با محاسن كم مودّبانه به من سلام كرد و گفت: من را نمى شناسى؟ گفتم: نه. جوان گفت: من نوه آن صاحبخانه هستم. گفتم: بابابزرگ چطور است؟ گفت: او مرحوم شد. گفتم: از بابابزرگ به تو چه چيزى رسيد؟ جوان در كنار حرم امام رضا عليه السلام صادقانه به من گفت: بابابزرگ من، كاسبى بود كه مشترى خيلى داشت. او داشت راست مى گفت. من خودم مغاز پدربزرگش را ديده بودم. آن مغاز پارچه فروشى از نانوايى هم شلوغ تر بود. آن جوان گفت: پدربزرگم نود و سه ساله بود كه فوت كرد. او هفتاد سال پارچه فروشى كرد و در اين مدت، پارچه قلابى به كسى نداد؛ او در فروش پارچه، يك سانت كم نگذاشت؛ او هميشه ده و يا بيست سانتى متر پارچ اضافه مى گذاشت. او گفت كه بعد از مردن پدربزرگم، پدرم، عمويم وعمه هايم، فكر مى كردند در اين مدت هفتاد سال، او درآمد زيادى به دست آورده و آن را در بانكى گذاشته است. آن ها فكر مى كردند كه او، به حساب آن روز يك ميليارد تومان، و به حساب امروز، صد ميليارد تومان، در بانكى گذاشته است و مى توانند آن را بين خود تقسيم نمايند. وصيت نام او داخل صندوقى بود كه هيچ وقت كليد آن را پيش كسى نمى گذاشت. بعد از مردنش، كليد آن صندوق را از جيبش درآوردند. در آن صندوق را باز كردند و وصيت نامه اش را بيرون آوردند. در وصيت نامه نوشته بود: دخترها كه شوهرهاى خوبى كردند و وضعشان هم خوب است. پسرهايم كه هم ازدواج كردند و هم مغازه دارند. بنابراين، هيچ كدام از شما نيازى به ارث من نداشتيد .. براى همين، من فقط اين خانه و مغازه ام را براى شما گذاشتم كه ديگر در زمان حياتم نشد آن ها را بينتان تقسيم كنم. شما طبق قرآن، آن ها را بين خود تقسيم كنيد. اصلًا به فكرتان راه ندهيد كه من ميليون ها تومان براى شما گذاشته ام؛ چون به جز آنچه گفتم، من يك ريال براى تان نگذاشتم. من همين كه زندگى تان را سر پا كردم، هر چه درآمد اضافى داشتم، با خودم برداشتم و به طرف خدا بردم. من با تمام آن ثروت جمع شده، نود تا خانه ساختم و بعد اثاث هاى شان را كامل كردم. بعد هم زن و شوهرهاى تازه عروسى كرد فقيرى را پيدا كردم و بدون اين كه آن ها من را بشناسد، در محضر، آن خانه ها را با هم اثاثيه شان، مجانى به نامشان كردم و رفتم و بدين ترتيب، من پولم را با خود به قيامت بردم. اين عاقبت يك مؤمن بود كه اين چنين به ديدار خداى متعال شتافت.


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه