در اين جا مى خواهم ماجراى خيلى زيبايى را از آثار ايمانِ اهل ايمان بگويم. دو عالم مشهور كم نظير در زمان حكومت صفويه و در اوج عظمت آن، در عصر شاه عباس، مى زيستند كه هم اكنون قبر يكى از آن ها در كنار قبر حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام است، و بيش تر ما آن را زيارت كرده ايم، جناب شيخ بهايى «1»، و يك عالم ديگر هم ميرداماد «2» است كه از شخصيت هاى بزرگ رشته فلسفه و حكمت بوده، و آن چهره معروف و با عظمتى كه اكثر ما اسمش را شنيده ايم و در كره زمين هم دانشمندان او را مى شناسند، صدرالمتألهين شيرازى، شاگرد اين ميرداماد بوده و پرورش يافت او.
ميرداماد ديندار فوق العاده اى بود و نسبت به مردم دغدغه دار بود. او خيلى هم عظمت و شخصيت داشت، طورى كه حتى مى خواستند به او پست مهم مملكتى بدهند. بين علما او يك استاد شناخته مى شد و شاگردانى مثل ملاصدراى شيرازى پرورش داد كه ارزش كمى براى يك استاد نيست.
اين ميرداماد، اين ديندار كه دغدغ مردم را داشت، از خانه كه بيرون مى آمد، قبل از اين كه به حوز درس برود، يك ربع و يا بيست دقيقه اى مى آمد، در يك قهوه خانه مى نشست. حالا اين هايى كه توى قهوه خانه بودند، جماعت كفترباز، قمارباز، لات، چاقوكش و عربده كش بودند؛ او فقط براى هدايت كردن آن ها، مدتى مى آمد، با اين هايى كه سر چهارراه ها و سر كوچه ها مى ايستاندند، اختلاط مى كرد،. گزارش اين اختلاط با مردم، آن هم در قهوه خانه و كنار لات ها و چاقوكش ها، به شاه عباس رسيد. روزى كه در دربار شاه عباس جلسه اى علمى بود، شاه عباس با يك دنيا احترام، رو به به ميرداماد كرد و گفت: آقاى بزرگ! عالم كم نظير زمان دولت من! شنيدم يكى از علماى بزرگ كشور من رعايت حدود عالِم بودن را نمى كند. ميرداماد گفت: مگر او چكار مى كند؟ شاه گفت: به من گفتند او به قهوه خانه مى رود و با لات ها و جوان ها و با مردم كوچه بازارا اختلاط مى كند. ميرداماد گفت: اتفاقاً من هم هر روز در اين مناطق هستم و عالمى را كه شما مى گوييد، من نديدم؛ يعنى شاه! مگر ما عالم شديم كه برويم خود را پنهان بكنيم، و بعد مردم نوبت بگيرند و با كمال تواضع پيش ما بيايند. مگر ما عالم شديم كه ويترين نشين بشويم. خدا اين علم را به ما داده كه به مردم انتقال بدهيم؛ اين علم را به ما داده كه مردم را هدايت كنيم. اين ديندارى است.
منبع : پایگاه عرفان