قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

حكايت عيسى و زن بدكاره

 

 عيسى زن نداشت، جوان هم بود. سى و دو سال بيشتر هم بين مردم نبود، يك روز بعد از ظهر از خانه يك زن بد كاره آمد بيرون، يكى او را ديد و گفت: مى دانيد اين جا كجاست؟ گفت: بله، اينجا خانه زن بدكاره است، تو هم كه زن ندارى، قيافه ات هم خوب است، اينجا چه كار مى كردى؟ چرا بايد تيپ مذهبى از رفتن به اين طرف آن طرف بترسند كه غارت شده هاى شيطان را از شيطان نجات بدهند، چرا؟

 چرا من نتوانم خانه زنهاى بدكاره بروم و آنها را نجات بدهم؟

 چرا در مجالسى كه مى دانم حرام است، براى شكستن آن حرام چرا بايد بترسم؟

 چرا مردم در زبانشان مسائل الهى را رعايت نمى كنند؟

 گفت: بله، اينجا خانه زن بدكاره است اينجا چه كار مى كردى؟ چقدر جالب جواب داد.

 عيسى گفت: اى مرد! مريض دو جور است: يك مريض مريضى است كه خودش بلند مى شود دكتر مى رود، مى گويد: مريضم نسخه مى گيرد خوب مى شود، اما يك مريض مريضى است كه خودش دكتر نمى رود بايد دكتر را بالاى سرش آورد اين مريضى است كه من آمدم بالاى سرش، چون خودش نمى توانسته دكتر برود و الان برو در خانه او را بزن، هرگز مرد غريبه راه نمى دهد. اين زن با خدا آشتى كرد، اين زن برگشت، اين زن را ما از دست شيطان گرفتيم.

 


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه