قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

روايات و حسد

 

منابع مقاله:

کتاب   : تفسير حكيم جلد چهارم

نوشته : حضرت آیت الله حسین انصاریان

 

 

از رسول خدا صلى الله عليه وآله روايت شده:

«اياكم و الحسد فان الحسد ياكل الحسنات كما تأكل النار الحطب:» «1»

از حسد بپرهيزيد، زيرا حسد خوبى ها را مى خورد چنان كه آتش هيزم را مى خورد.

«اما علامة الحاسد فاربعة: الغيبة و التملق و الشماتة بالمصيبة» «2»

اما نشانه هاى حسود چهار چيز است: غيبت از شخص مورد حسد، چاپلوسى، اظهار شادى و خوشحالى به مصيبتى كه به محسود رسيده است.

از عطيةبن قيس نقل شده: هنگامى كه عيسى به دنيا آمد رئيس شياطين ابليس از بخش مشرق نزد او آمد گفت آمده ام بگويم امشب در ناحيه من بتى نبود مگر اين كه سرنگون شد، سپس رئيس شياطين مغربش آمد و مانند سخن رئيس شياطين مشرق را گفت، به آنان فرمان داد بيرون رويد و در هوا و دره ها بگرديد كه چه اتفاقى افتاده، رفتند و بازگشتند و گفتند چيزى نيافتيم، ابليس خودش حركت كرد، ناگهان فرشتگان را گرداگرد محراب عبادت تا آسمان ديد، به سوى شياطينش بازگشت و گفت آن كار مهم در زمين اتفاق افتاد، عيسى به دنيا آمد و خدا او را در بندگانش ظهور داد تا حضرت حق پرستيده شود، اما وظيفه شما اين است كه با شكست آئين بت پرستى كه آئين شرك است برويد و در ميان مردم تجاوز به حقوق و حسد را بگسترانيد، كه اين هر دو همتاى شرك است. «3»

اميرمؤمنان مى فرمايد:

«صحة الجسد من قلة الحسد:» «4»

سلامت جسم از ناچيزى و كمى حسد در درون انسان است.

و نيز فرموده:

«الحسد شرّ الامراض:» «5»

حسد در ميان بيمارى ها بدترين بيمارى است.

از رسول خدا روايت شده روزى به اصحاب خود فرمود:

«الا انه قد دب اليكم داء الامم من قبلكم و هو الحسد، ليس بحالق الشعر و لكنه حالق الدين، ينجى فيه ان يكف الانسان يده و يخزن لسانه و لا يكون ذا غمز على اخيه المؤمن:» «6»

آگاه باشيد محققاً به شما روى آورده بيمارى و مرضى كه امت هاى پيش از شما دچار آن بودند و آن حسد است، حسد موى بدن را نمى زدايد، ولى نابود كننده دين است، آدمى از شر حسد وقتى در امان است كه زبان و دستش را حفظ كند و به برادر دينى اش طعنه نزند، و نسبت به او سخن چينى نكند.

اميرمؤمنان فرمود:

«الحاسد يفرح بالشّر و يغتم بالسرور:» «7»

حسود بر بلا و مصيبتى كه به طرف مقابلش مى رسد خوشحال مى شود، و به خوبى و مايه خوشحالى كه به انسان مورد حسدش نصيب مى شود غصه دار مى گردد.

حضرت صادق فرمود:

«ليست لبخيل راحة و لا لحسود لذة:» «8»

براى بخيل راحت و براى حسود خوشى و لذت نيست.

و نيز آن حضرت فرمود:

«اياكم ان يحسد بعضكم بعضا فان الكفر اصله الحسد:» «9»

از حسد بر يكديگر بپرهيزيد، زيرا ريشه كفر حسد است.

اميرمؤمنان فرمود:

«الحسود دائم السقم و ان كان صحيح الجسم:» «10»

حسود پيوسته بيمار است، اگر چه از نظر بدن سالم باشد.

حضرت صادق به ابى جعفربن نعمان احول فرمود:

«ان ابغضكم الى المتراسون المشاؤن بالنمائم الحسدة لاخوانهم، ليسوا منى و لا انا منهم، انما اوليائى الذين سلموا لامرنا و اتبعوا آثارنا و اقتدوا بنا فى كل امورنا ثم قال: و الله لو قدم احدكم ملاء الارض ذهبا على الله ثم حسد مؤمنا لكان ذلك الذهب مما يكوى به فى النار.» «11»

مبغوض ترين شما نزد من بزرگ منش هائى هستند كه نسبت به برادرانشان سخن چين و حسودند، نه آنان از من هستند و نه من از آنانم، آنگاه فرمود: به خدا سوگند هر گاه يكى از شما به اندازه ى روى زمين طلا در راه خدا هزينه كند، پس از آن نسبت به مؤمنى حسد ورزد، به وسيله همان طلاها پوست بدنش را در دوزخ مى گدازند.

امام هفتم به هشام بن حكم فرمود:

«يا هشام افضل ما تقرب به العبد الى الله بعد المعرفة الصلاة و بر الوالدين و ترك الحسد و العجب و الفخر:» «12»

اى هشام بهترين واقعيتى كه پس از معرفت به حقايق مايه نزديك شدن عبد به خداست نماز، و نيكى و احسان به پدر و مادر و واگذاشتن حسد و خودپسندى و خودستائى است.

ابوبصير از حضرت صادق روايت مى كند:

«اصول الكفر ثلاثة: الحرص و الاستكبار و الحسد فاما الحرص فان آدم حين نهى عن الشجرة حمله الحرص على ان اكل منها، و اما الاستكبار فابليس حيث امر بالسجود لادم فابى و اما الحسد فابنا آدم حيث قتل احدهما صاحبه:» «13»

ريشه كفر سه چيز است، حرص، تكبر، حسد، اما حرص: آدم هنگامى كه از درخت ممنوعه نهى شد حرص او را به خوردن از آن واداشت، اما تكبر: هنگامى كه به ابليس فرمان سجده به آدم داده شده به سبب تكبر امتناع ورزيد، اما حسد چيزى است كه بر اثر آن يكى از دو فرزند آدم ديگرى را به قتل رسانيد.

 

حسد قاتل حسود است

از باديه نشينان عرب مردى نزد معتصم عباسى مكانت و منزلت ويژه اى يافت تا جائى كه بدون اجازه معتصم به حرمسراى وى وارد مى شد، ملا احمدنراقى در كتاب خزائنش مى نويسد: باديه نشين پيوسته اين سخن را مى گفت: خدايا نيكوكار را پاداش ده، و كسى كه بدى كرد، كردار بدش او را به كيفر مى رساند.

وزير تنگ نظر و حسود معتصم از پيشرفت باديه نشين و قدر و منزلتى كه در دربار حكومت يافته بود عذاب درونى و رنج روحى مى كشيد، در باطن آلوده خود گفت: اگر به همين زودى او را از دربار نرانم و به قدرمنزلتش پايان ندهم و وى را از چشم معتصم نيندازم نفوذش در معتصم مرا از وزارت خواهد انداخت، ترفندى انديشيد كه به او به شدت اظهار محبت كند، و ارادت زيادى نشان دهد تا بتواند او را در منزلش به مهمانى دعوت نمايد، نهايتاً در روز معين از او دعوت كرد، و غذاى خوش مزه اى آميخته به سير زياد آماده نمود، عرب بدوى به اندازه ى لازم از آن غذا تناول كرد و سپس در كنارى نشست، وزير از باب دلسوزى و موعظه به او گفت: چون نزد معتصم رفتى بسيار مواظبت كن كه بوى دهانت او را نيازارد، زيرا خليفه از بوى آن بدش مى آيد و آزار مى بيند، از طرف ديگر پيش از آن كه عرب بدوى نزد معتصم برود خود را به معتصم رسانيد و گفت: اين مرد بدوى كه به طور ويژه مورد محبت و علاقه تو قرار گرفته به مردم مى گويد: معتصم دهانى بسيار بدبو دارد و من از بوى بد دهانش نزديك است هلاك شوم!

عرب بى خبر از اين قضيه تلخ و ميوه گنديده حسد پس از ساعتى بر خليفه وارد شد در حالى كه دست جلوى دهانش نهاده بود تا هنگامى كه در جايگاه مقررش مى نشيند بوى سير به مشام معتصم نرسد سپس نشست، معتصم وقتى اين حالت را از عرب مشاهده كرد به يقين رسيد كه وزير راست مى گويد، نامه اى نوشت و به دست عرب داد و به او قاطعانه گفت اين نامه را به فلان شخص برسان در حالى كه در آن نامه نوشته بود بى محابا و بدون ملاحظه آورنده نامه را گردن بزن!

هنگامى كه با در دست داشتن نامه بيرون آمد با وزير روبرو شد، وزير چون وى را با نامه ديد، تصور كرد معتصم براى عرب جايزه اى معين كرده تا پس از دريافت به باديه برگردد، با مهربانى فوق العاده از عرب درخواست كرد براى گرفتن آنچه در نامه برايش مقرر شده خود را به زحمت نيندازد، بلكه مقررى را به دو هزار دينار نقد مصالحه كند و عرب پذيرفت، نامه را به وزير داد و دو هزار دينار را گرفت، وزير نامه را به شخصى كه بايد برساند رسانده و تحويل او داد، فرمان معتصم در حق وزير اجرا شد و به قتل رسيد، معتصم وقتى غيبت وزير را طولانى ديد گفتند به فرمان شما كشته شد، از مرد عرب جويا گشت گفتند در شهر است او را خواست و داستان برخوردش را با وزير پرسيد، بدوى همه جريان را گفت، معتصم پرسيد تو درباره بوى دهان من چيزى به وزير نگفته اى عرب گفت: چيزى كه من نميدانم و نفهميده ام چگونه نسبت به آن قضاوت كنم، معتصم گفت چرا در فلان روز دهانت را نزد من گرفته بودى؟ پاسخ داد وزير مرا دعوت كرده بود و غذائى آميخته به سير فراوان به من داد و گفت خليفه از بوى سير بسيار ناراحت مى شود به اين خاطر من دهانم را گرفته بودم كه شما ناراحت نشويد معتصم گفت:

«قتل الله الحسد بدء بصاحبه:»

خدا حسد را نابود كند كه در مرحله اول خود حسود را نابود مى كند. «14»

 

حسد يا آتش خانمانسوز

ابن ابى ليلى از قضات مشهور اهل سنت و معاصر با منصور دوانيقى بود، روزى منصور به او گفت: بسيار اتفاق مى افتد كه داستان هاى شنيدنى و عبرت آموز نزد قضات نقل مى شود تا قاضى به داورى نسبت به آن بنشيند، دوست دارم يكى از آنها را برايم بگوئى.

ابن ابى ليلى گفت: همين طور است كه مى گوئى، روزى پيره زنى سالخورده و فرتوت نزد من آمد و با گريه و زارى از من خواست از حق بر باد رفته اش دفاع كنم و ستمگر بر او را به كيفر برسانم.

پرسيدم از چه كسى شكايت دارى؟ پاسخ داد از دختر برادرم، فرمان دادم دختر برادرش را در دادگاه حاضر كنند، هنگامى كه آمد زنى بسيار زيبا و خوش اندام بود، تصور نمى كنم جز در بهشت شبيهى بتوان براى او جست، پس از جويا شدن از جريان گفت: من دختر برادر اين زن فرتوتم و او طبيعتاً عمه من است، در كودكى به علت زود مردن پدرم يتيم شدم و در دامن همين عمه بزرگ شدم و انصافاً او در تربيت و حفظ من دريغ نورزيد، تا اين كه به حد رشد رسيدم، با رضايت خودم مرا به نكاح مردى طلا فروش در آورد، زندگى بسيار راحت و آسوده اى داشتم، از هر جهت در رفاه و خوشى بسر ميبردم، عمه ام به زندگى آرام و خوش من حسادت ورزيد، همواره در اين انديشه بود كه چنين وضعى را به سوى دختر خودش تغيير دهد، بر اين اساس دائما دختر خود را مى آراست و در برابر ديدگان شوهرم جلوه مى داد، تا جائى كه همسرم را فريفت و او از دخترش خواستگارى كرد، عمه ام با شوهرم شرط گذاشت در صورتى با اين وصلت تن دهد كه اختيار من از نظر نگهدارى و طلاق به دست او باشد آن مرد فريفته شده راضى شد، هنوز مدتى از ازدواج شوهرم با دختر عمه ام نگذشته بود كه عمه ام مرا طلاق داد و از همسرم جدا كرد، اين داستان وقتى اتفاق افتاد كه شوهر عمه ام در مسافرت بود، پس از بازگشت روزى براى دلدارى من نزد من آمد، من هم آنقدر خود را آراستم و عشوه و طنازى به خرج دادم تا از او دل ربودم و قلبش را در اختيار گرفتم، از من درخواست ازدواج كرد، به اين شرط راضى شدم كه اختيار طلاق عمه ام در دست من باشد، رضايت خود را به اين شرط اعلام داشت با صورت گرفتن ازدواج عمه ام را طلاق دادم و يك تنه بر زندگى او مسلط شدم، مدتى با اين شوهر به سر بردم تا از دنيا رفت، روزى همسر اولم نزد من آمد و از خاطرات شيرين گذشته با من سخن گفت و اظهار داشت:

تو ميدانى كه من عاشق تو بوده و هستم اينك چه مى شود كه به آن زندگى شيرين و آرام باز گردى؟ گفتم: من به بازگشت به تو راضى هستم و مايلم كه ديگر بار با تو ازدواج كن به شرطى كه طلاق دختر عمه ام را به دست من بسپارى، به اين مطلب رضايت داد، براى بار دوم همسر او شدم و چون اختيار داشتم دختر عمه ام را نيز طلاق دادم، اكنون داورى كن آيا من هيچ گناهى جز اين كه حسادت بى جاى عمه ام را تلافى كرده ام دارم!! «15»

 

حسد سبب قتل اولياء خداست.

ذرقان كه همنشين و هم صحبت و دوست بسيار نزديك احمدبن ابى داود قاضى روزگار معتصم عباسى بود، مى گويد روزى احمد از نزد معتصم بازگشت در حالى كه بسيار خشمگين و عصبانى به نظر مى رسيد، پرسيدم از چه روى چنين غرق در خشمى، گفت: از دست اين سياه چهره يعنى ابوجعفر فرزند على بن موسى الرضا!!

آرزو داشتم بيست سال پيش از اين مرده بودم و امروز را نمى ديدم، گفتم مگر چه شده؟

گفت: دزدى را نزد خليفه آوردند كه به اختيار خود اعترافت به دزدى مى كرد، معتصم راه تطهير و حدّ شرعى او را پرسيد، اين در حالى بود كه بيشتر فقهاء در مجلس حاضر بودند و فرمان داد بقيه به ويژه محمدبن على را هم حاضر كنند.

از همه ما فقها سؤال كرد حد دزد را چگونه بايد جارى كرد و كيفيت قطع دستش به چه صورت است؟ من گفتم من الكرسدع: دست دزد را بايد از مچ جدا كرد پرسيد به چه دليل؟ گفتم به دليل اين كه كلمه دست شام انگشتان و كف تا مچ مى شود در آيه ششم سوره مائده هم در مسئله تيمم آمده:

فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَ أَيْدِيكُمْ*

بسيارى از فقها مذهب ما در اين نظريه با من موافقت كرده و حكم را تأييد نمودند، گروه ديگر گفتند بايد دست را از مرفق بريد.

معتصم پرسيد به چه دليل گفتند به دليل همان آيه كه درباره وضو گفته:

وَ أَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرافِقِ

چون حدّ دست را خدا در اين آيه تا مرفق معين نموده است.

برخى نيز فتوا به قطع از شانه دادند و استدلال بر اين نمودند كه دست شامل انگشتان تا شانه مى شود.

در اين هنگام معتصم روى به فرزند حضرت رضا كرد و گفت: شما در اين مسئله مورد بحث نظرتان چيست؟

حضرت فرمود فقهاء شما نظر خود را گفتند مرا از فتوا دادن در اين مسئله معذور بدار، گفت شما را به خدا سوگند مى دهم نظر خود را بگوئيد.

حضرت جواد فرمود اكنون كه مرا قسم داده و ملزم به جواب نمودى مى گويم: اين حدود كه علماى مذهب شما و بخصوص علماى حاضر در مجلس تعيين كردند همه اشتباه و خطاست، درباره دزد لازم است انگشتان او را به غير ابهام بريد، پرسيد دليل شما چيست؟ فرمود: رسول خدا گفته:

«السجود على سبعة اعضاء الوجه و اليدين و الركبتين و الرجلين فاذا قطعت يد من الكرسدع او المرفق لم يبق له يد يسجد عليها و قال الله تعالى: ان المساجد لله:»

پيامبر اسلام فرمود: سجده بر هفت محل تحقق مى يابد پيشانى، دو دست، دو زانو و دو انگشت ابهام پا، هرگاه دست را از مچ يا مرفق جدا كنند ديگر دستى براى سجده نمى ماند در صورتى كه قرآن مى فرمايد:

أَنَّ الْمَساجِدَ لِلَّهِ: «16»

مواضع سجود ويژه خداست.

«ما كان لله لم يقطع:»

هر چه براى خدا باشد بريده نمى گردد.

معتصم از اين حكم شادمان گشت و آن را تصديق نمود و فرمان داد انگشتان دزد را بر پايه نظر و فتواى حضرت جواد قطع كردند.

ذرقان مى گويد: ابن ابى داود به شدت افسرده و ناراحت بود كه چرا فتواى او مردود اعلام شد، او از حسادت بخود مى پيچيد، سه روز پس از اين اتفاق نزد معتصم رفت و گفت: آمده ام تو را نصيحتى كنم، اين نصيحت و خيرخواهى به سپاس محبتى است كه به ما مبذول مى دارى و از اين مى ترسم كه اگر نگويم كفران نعمت نموده و به آتش دوزخ بسوزم!! معتصم گفت آماده شنيدن هستم، گفت: هنگامى كه شما مجلسى از دانشمندان و فقيهان تشكيل مى دهيد تا امر مهمى از امور دينى مطرح شود، وزراء، امراء، صاحب منصبان لشگرى و كشورى، خدم و دربانان حضور دارند، مذاكرات اين مجالس در بيرون و در ميان مردم گفتگو مى شود، اگر در چنين مجلسى شما نظر فقها را ارزش نهيد و آن را قبول ننمائيد و گفته محمدبن على بن موسى را بپذيريد، به تدريج زمينه فراهم مى شود كه مردم به او توجه كنند، و از بنى عباس روى بگرانند تا جائى كه خلافت را از تو گرفته و به او واگذارند، با توجه به اين حقيقت كه هم اكنون گروهى از مردم به امامت و لياقت او براى پيشوائى امت اعتراف دارند.

حسد ابن ابى داود كارگر افتاد و سخن چينى او در معتصم اثر گذاشت و او را چنان تحت تأثير قرار داد كه احمدبن ابى داود را دعا كرد و گفت:

«جزاك الله عن نصيحتك خيراً»

روز چهارم فرمان داد يكى از نويسندگان از گروهى دعوت كند و حضرت جواد در آن مهمان حضور داشته باشد، ابتدا آن حضرت عذر خواست و فرمود ميدانى كه من در چنين مجالسى شركت نمى كنم، به دعوت خود اصرار ورزيد كه اين مجلس ويژه آشنائى شما با يكى از وزراء تشكيل مى شود، بر اساس پافشارى دعوت كننده حضرت بناچار دعوت را پذيرفتند، به هنگام انداختن سفره غذاى مسمومى براى ايشان آوردند، حضرت با خوردن آن غذا احساس مسموميت نمودند، از جاى برخاستند صاحب سفره اصرار كرد بمانيد و به اين سرعت مهمانى را ترك نكنيد، حضرت فرمود: براى تو بهتر است كه من زودتر اين ميهمانى را ترك كنم، و نهايتاً حضرت جواد به فاصله يك روز بر اثر آن غذاى مسموم به شهادت رسيد.

 

داورى اميرمؤمنان نسبت به يك حسود

در روزگار حكومت فرزند خطاب دختر بچه يتيمى در حوزه سرپرستى مردى بود كه بيشتر اوقات در مسافرت به سر مى برد و از جمع خانواده دور مى زيست، مدت ها سپرى شد تا دختر به سن رشد و بلوغ رسيد، دختر از زيبائى و ملاحت لازم برخوردار بود، همسر مرد كه همه امور خانه را عهده دار بود بر زيبائى و آراستگى دختر يتيم به شدت حسد مى ورزيد.

او چشم ديدن دخترى يتيم را با نعمت ملاحت و زيبائى نداشت و از طرفى گرفتار اين دغدغه وسوسه بود كه مبادا شوهرش فريفته جمال او شود و با وى ازدواج نمايد.

به اين خاطر در غيبت شوهر بر ضد دختر نقشه اى خائنانه كشيد، روزى زنان همسايه را جمع كرد و دختر را با خوراندن شراب بيهوش نمود و با انگشت بكارتش را از بين برد. هنگامى كه شوهرش از مسافرت آمد و جوياى حال دختر يتيم شد، زن گفت: ابداً حرف دختر را نزن او بر اثر زنا بكارتش را از دست داده!!

شوهر پس از ملاقات با دختر هرچه از او پرسيد او انكار كرد و سوگند خورد كه هرگز دامنم آلوده نشده و من بيگانه اى را كنار خود نديده ام، ولى بانوى خانه عده اى از همسايگان را به عنوان گواه و شاهد آورد و نهايتاً داورى را نزد پسر خطاب بردند و او هم نتوانست حقيقت را كشف كند.

مرد درخواست نمود آنان را نزد اميرمؤمنان ببرند، هنگامى كه كاشف حقايق و آگاه به وقايق جريان را شنيد به بانوى خانه گفت بر زنان اين دختر شاهد دارى؟ پاسخ داد آرى زنان همسايه بر اين مسئله گواهى مى دهند، حضرت شاهدان را خواست و شمشير از نيام كشيد و برابر خود گذاشت، يكى از زنان گواهى دهنده را خواست و از وى بر آن مسئله شهادت طلبيد او در حالى كه در پيچ و خم گفته هاى اميرمؤمنان گرفتار آمد بر شهادت خود اصرار ورزيد، فرمان داد او را به محل مخصوصى ببرند، سپس يكى ديگر از زنان را خواست فرمود: اى زن تو مرا مى شناسى كه من على بن ابى طالب هستم و اين هم شمشير من است زن اول گفت آنچه گفت و بازگشت و من به او امان دادم اگر به درستى و راستى سخن گفتى در امانى وگرنه با اين شمشير كيفر خواهى شد.

زن از گفتار اميرمؤمنان به لرزه افتاد، فرياد زد مرا عفو كن تا حقيقت جريان را بگويم فرمود بگو: گفت اين دختر با بيگانه اى نياميخته و زنا نكرده، چون از جمال و ملاحت و زيبائى و آراستگى بهره داشت بانوى خانه به او حسد ورزيد و از ترس اين كه شوهرش با او ازدواج نكند از ما دعوت كرد تا دختر را در حال بيهوشى نگه داريم و او بكارتش را زائل كند امام فرياد به الله اكبر برداشت و فرمود:

«انا اول من فرق بين الشهود الا دانيال:»

من اول كسى هستم كه پس از دانيال ميان گواهان جدائى انداختم.

امام فرمان داد زن را حد قذف بزنند و ميان او و شوهرش با طلاق جدائى انداخت، بر عهده هر يك از شاهدان پرداخت چهار صد درهم لازم و واجب نمود، و اين مبلغ صداق و مهريه اى است كه در صورت وطى به شبهه بايد پرداخت شود، بنا به فرمان حضرت مولا آن مرد كه مدت ها سرپرستى دختر يتيم را به عهده داشت با دختر ازدواج كرد و از پرداخت مهريه معاف شد.

در اين هنگام فرزند خطاب درخواست كرد داستان دانيال را از زبان امام بشنود.

حضرت فرمود: دانيال پسرى يتيم بود كه پدر و مادرش را از دست داده بود و در سرپرستى پيره زنى از قوم بنى اسرائيل قرار داشت، در آن روزگار پادشاهى بر بنى اسرائيل حكومت مى كرد كه دو نفر قاضى داشت، آن دو قاضى با مردى صالح و پاك رشته الفت و دوستى داشتند، گاه گاه مرد صالح نزد پادشاه مى رفت و با او ساعتى مى نشست، پادشاه در آن اوقات به شخصى مورد اعتماد كه مأموريتى به او بدهد نياز پيدا كرد، هر دو قاضى آن مرد صالح را به پادشاه پيشنهاد دادند، شاه او را به مأموريت فرستاد، لحظه رفتن نزد دو قاضى آمد و همسر خود را كه بسيار با تقوا و عفيف و پاكدامن بود به آنان سپرد و درخواست كرد گاهى به در خانه اش سر بزنند و از وضع او آگاه كردند و چنانچه چيزى براى خانه خواست برايش فراهم نمايند.

روزى هر دو با هم براى سركشى به خانه آن مرد صالح رفتند، و فريفته آراستگى و وقار و جمال او شدند، شدت دلباختگى هر دو به آن زن چنان بود كه همان وقت از او درخواست كام جوئى كردند و زن در برابر اصرار نامشروع آنان ايستادگى كرده و به شدت امتناع ورزيد، او را تهديد كردند كه اگر پاسخ ما را ندهى و خواسته ما را جواب نگوئى نزد پادشاه به زنا دادنت شهادت مى دهيم تا سنگسارت نمايند، زن باز هم نپذيرفت آنان به پادشاه خبر دادند كه همسر آن مرد صالح دچار زنا شده و ما بر كار او گواه هستيم، شاه از شنيدن اين جريان بسيار افسرده شد و گفت در عين اين كه شهادت شما پذيرفته است ولى سه روز براى اجراى حكم به من مهلت دهيد در روز سوم مراسم رجم انجام خواهد شد، در ضمن در ميان شهر اعلام كرد كه در فلان روز زوجه فلانى بواسطه عمل زنا سنگباران خواهد شد.

پادشاه پنهانى به وزير خود گفت در اين پيش آمد تو را چه فكر و نظرى هست؟ من گمان نمى كنم اين زن گناهى داشته باشد وزير گفته پادشاه را تصديق كرد، روز سوم هنگامى كه وزير از منزل خود بيرون رفت و در كوچه عبور مى كرد دانيال طفل خردسالى بود و در ميان كودكان بازى مى كرد. همين كه چشمش به وزير افتاد بچه ها را دور خود جمع كرد و گفت: بچه ها من پادشاه سپس يكى را زن آن مرد صالح قرار داد و دو نفر از بچه ها را آن دو قاضى معرفى كرد و مقدارى خاك روى هم انباشت، بالاى آن خاك ها به عنوان تخت پادشاهى نشست و شمشيرى هم از نى به دست گرفت.

به يكى از قاضى ها گفت: اينك تو شهادت بده در كدام روز و در چه محل و با كدام شخص اين زن را به عمل منافى عفت مشغول ديدى، قاضى شهادت خود را بيان كرد، و زمان و محل و شخص را توضيح داد، سپس قاضى دوم را خواست و گفت مبادا در شهادت خود دروغ بگوئى كه با اين شمشير سر از بدنت جدا مى كنم، وزير گرم تماشاى اين صحنه بود كه ديد قاضى دوم شهادتش در همه امور بر خلاف شهادت قاضى اول بود در اين هنگام دانيال رو به بچه ها كرد و گفت: الله اكبر اين دو قاضى دروغ مى گويند اينك بايد هر دو را مطابق قانون روز بكشيد وزير همين كه جريان كودكان را ديد با شتاب نزد پادشاه رفت و همه داستان را شرح داد، پادشاه فوراً دو قاضى را حاضر كرد و با جدائى انداختن ميان هر دو نسبت به آن زن توضيح خواست، هر كدام مخالف ديگرى سخن گفتند، چون حقيقت آشكار شد پادشاه فرمان داد در ميان مردم اعلام كنند كه براى جمع شدن براى سنگسار كردن زن براى اعدام دو قاضى جمع شوند تا هر دو به جرم خيانت به قتل برسند. «17»

 

زنگ هشدار.

با توجه به حسادت سخت دشمنان نسبت به اهل ايمان به خاطر ثروت مادى و معنوى و به ويژه فرهنگ و آئين كاملشان حضرت حق درباره ى تلاش خطرناك آنان كه از حسدشان مايه مى گيرد، و تبليغات سوءشان كه در ارتباط با تخريب امور مؤمنان در همه جهات صورت مى گيرد هشدار مى دهد كه اولًا با دقت كامل مواظب تلاششان براى خنثى كردن آن باشند و نگذارند فعاليت اين كانون هاى خطر به ثمر بنشيند، و با دلايل استوار و براهين محكمى كه در اختيار دارند تبليغاتشان را بى اثر سازند و بدانند كه اين نابكاران دست از كردار خيانت بارشان و تبليغات سوءشان برنميدارند، و تصميم قاطعانه دارند كه چراغ پرفروغ دين را خاموش كنند، و اهل ايمان را به سوى كفر سوق دهند و عزت آنان را به ذلت و شوكتشان را به خوارى، و استقلالشان را به اسارت تبديل كنند.

اهل ايمان بايد در كمال بيدارى و هشيارى و بصيرت و بينائى بسر برند و هرگز از مكر و حيله دشمنان و ترفند آنان غافل نباشند.

 

روشن بودن حق براى دشمنان

بى ترديد همه دشمنان اسلام براى اين كه بدانند چگونه با اسلام و اهل ايمان مبارزه كنند، و مانع پيشرفت آنان شوند همه جوانب اسلام و كيفيت زندگى اهل ايمان را به دقت مطالعه مى كنند، و از زير و بم امور معنوى و مادى آنان آگاه مى شوند، سپس به جنگ با فرهنگ الهى و مؤمنان برمى خيزند.

در اين زمينه دشمن ناآگاه وجود ندارد، زيرا ناآگاهى تاريكى است و تير به تاريكى زدن به هدف نمى خورد، بر اين اساس همه دشمنان از حق آگاه اند و آن را به طور كامل مى شناسند و نسبت به آن جهل ندارند و همين آگاهى سبب حسادت آنان به فرهنگ حق و اهل آن است و بهمين خاطر لحظه اى از دشمنى دست نمى كشند و دقيقه اى از فعاليت بر ضد اهل ايمان آسوده نمى نشينند و از انجام تبليغات سوء و وسوسه اندازى و ايجاد شك و شبهه فارغ نمى گردند.

جنايات دشمن بر ضد فرهنگ پاك اسلام و اهل ايمان مخصوص به زمان پيامبر اسلام نبوده، جنايات اين از خدا بى خبران و حسودان استمرار پيدا كرد و پيوسته از نسلى به نسلى انتقال يافت و امروز يهود و نصارى البته نصارى و يهودى كه با صهيونيست در ارتباط تنگاتنگ هستند علاوه بر جنگ ها خانمان سوز نظامى با سرسختى تمام و با در دست داشتن ابزارى چون سايت و ماهواره و سينما و تلويزيون و روزنامه و مجله و .... در جنگ با اهل ايمان و فرهنگشان هستند و ابداً در اين زمينه آرامش ندارند و اين شبيخون و جنگ فرهنگى در عين آگاه بودن آنان نسبت به حق است، و با اين كه حق را آنگونه كه هست مى شناسند متأسفانه به جاى پذيرفتن آن براى تأمين سعادت دنيا و آخرتشان از روى حسد و كينه در جنگ با آن هستند و چنانچه اهل ايمان در هشيارى و بصيرت و صبر و استقامت قرار داشته باشند بدون ترديد دشمن را در هر ميدانى شكست مى دهند و پيروزى قطعى نصيب خود خواهند نمود.

 

شناخت فرصت در روياروئى با دشمن

فرصت شناسى مسئله بسيار بسيار مهمى است كه آئين پاك حق بر آن اصرار دارد، تا جائى كه پيروزى در گرو فرصت شناسى است، حزم و احتياط امرى لازم و واجب است، اهل ايمان بايد دقت داشته باشند كه دشمن با ترفندهاى خود در

صدد عصبانى كردن آنان، و به هم ريختن آرامش و فشار آوردن بر اعصابشان هستند تا آنان را بدون توجه به شرايط زمان و آماده بودن فرصت به ميدان جنگ نظامى يا تبليغاتى بكشند و بر آنان ضربه غير قابل جبران وارد آورند، لذا قرآن مجيد اهل ايمان را از تصميم عجولانه بر ضد دشمن بر حذر مى دارد، و بدون اغتنام فرصت به آنان اجازه درگيرى با دشمن نمى دهد.

قرآن پيش از به دست آمدن فرصت از مؤمنان مى خواهد بر اعصاب خود و احساساتشان در برابر اعمال دشمنان و تبليغاتشان مسلط باشند و در زمان آماده نبودن شرايط نبود فرصت لازم جهت روياروئى با دشمن عفو و گذشت پيشه خود سازند و پس از آماده شدن شرايط و به دست آمدن فرصت كه ميتوان به دشمن شكست سخت داد و به پيروزى قطعى رسيد به جنگ نظامى يا فرهنگى اقدام كنند.

 

 

پی نوشت ها:

 

______________________________

(1)- بحار، ج 73، ص 252.

(2)- تحف العقول، ص 23، چهارمين علامت در روايت نيامده است.

(3)- كشف الاسرار ميبدى، ج 1، ص 313.

(4)- غرر الحكم.

(5)- غرر الحكم.

(6)- وسائل باب جهاد النفس 517.

(7)- غرر الحكم.

(8)- بحار، ج 73، ص 52.

(9)- بحار، ج 78، ص 217.

(10)- غرر الحكم.

(11)- سفينة البحار باب حسد ج ص.

(12)- مستدرك الوسائل، ج 2، ص 327.

(13)- جامع احاديث الشيعه، ج 16، ص 476.

(14)- خزائن نراقى.

(15)- علام الناس 44.

(16)- جن 18.

(17)- بحار، ج 9، ص 571.

 


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه