قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

دستور امام هادى (ع) براى خريد كنيزى ويژه‏

 

 منابع مقاله:

کتاب  : مادر امام عصر(عج)      

نوشته: حضرت آیت الله حسین انصاریان

 

بشر بن سليمان كه پاكى را از جدش ابوايوب انصارى به ارث برده، در اين روايت مى گويد: من در خانه بودم كه درب را زدند. خودم دم درب آمدم و آن را باز كردم. ديدم خادم وجود مبارك حضرت هادى، امام على نقى، امام دهم (ع)، است.

او به من گفت: بشر! حضرت هادى (ع) شما را خواسته است. گفتم: سمعاً و طاعاً. آدم پاك، مطيع منابع فيض است و آدم ناپاك، از منابع فيض اطاعت ندارد. ناپاكى كه موجب مى شود او اطاعت نداشته باشد، كبر و خودبينى او است. حجاب تكبّر و استكبار نمى گذارد كه انسان به اطاعت از خدا، انبياء و ائمه طاهرين برخيزد: «وَ إِذْ قُلْنَا لِلْمَلَائِكَهِ اسْجُدُوْا لآِدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ أَبَى وَ اسْتَكْبَرَ وَ كَانَ مِنَ الْكَافِرِينَ ». «1» كبر، آلودگى است؛ كبر ناپاكى است و مانع اطاعت از خدا، انبياء و ائمه طاهرين: مى باشد.

بشر در ادامه مى گويد: به محض اين كه كافورِ خادم به من اعلام كرد، وجود مبارك امام هادى (ع) شما را مى خواهد، من دوان دوان رفتم كه به حضور حضرت برسم. خدمت حضرت نشستم و امام (ع) به من فرمود: محبت خانواده ما در قلوب شما و پدران شما بوده است. عجيب است كه حضرت (ع) فرمود كه اين محبت را فرزندان اين خانواده، از پدرانشان به ارث برده اند. معلوم مى شود كه معنويات هم به ارث برده مى شود. اگر من معنويت داشته باشم، آن معنويت تا حدى به فرزندان من به ارث مى رسد. اگر من فاقد معنويت باشم، فرزندان من هم از من ارث معنوى نمى برند، مگر اين كه خداوند متعال به علتى عنايتى به من فرمايد و قلبم ظرف معنويت بشود. حالا ممكن است يا در برخورد با استاد الهى، يا در برخورد با يك دوست الهى، يا در برخورد با يك كتاب، و يا در برخورد با يك حادثه كه شايد هم به چشم نيايد، براى ما چنين اتفاقى بيافتد. ما درباره حضرت سيدالشهداء (ع) همين معناى ارث را در زيارت وارث مى خوانيم:

«السَّلامُ عَلَيْكَ يا وارِثَ آدَمَ صَفْوَهِ اللَّهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يا وارِثَ نُوحٍ نَبِىِّ اللَّهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يا وارِثَ إِبْراهِيمَ خَلِيلِ اللَّهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يا وارِثَ مُوسى كَلِيمِ اللَّهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يا وارِثَ عِيسى رُوحِ اللَّهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يا وارِثَ مُحَمَّدٍ حَبِيبِ اللَّهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يا وارِثَ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ، السَّلامُ عَلَيْكَ يا وارِثَ فاطِمَهَ الزَّهْراء.»

به راستى، امام حسين (ع) چه چيزى از انبياى گذشته ارث برده؟ حضرت اباعبدالله الحسين (ع) تمام معنويات انبياى خدا را به ارث برده است. اين ارث، ارث مالى نيست. همان طورى كه پروردگار عالم در قرآن مى فرمايد، اين قرآن ارث من است، و بعد هم بيان مى كند كه چه كسانى اين قرآن را به ارث مى برند: «ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتَابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنَا مِنْ عِبَادِنَا.» «2» كسى كه قرآن را از خدا به ارث ببرد، به كجا مى رسد؟ به مقام قرب و مقام لقا.

معلوم مى شود محبت و ولايت اهل بيت: و پيغمبر عظيم الشأن اسلام (ص) ارثى معنوى است كه بر پدران و مادران واجب شرعى و اخلاقى مى باشد كه اين محبت و مودت را به فرزندانشان منتقل كنند. آن ها بايد بكوشند كه فقط خانه به ارث نگذارند؛ فقط مال و پول به ارث نگذارند. بالاترين ارثى كه از يك پدر يا مادر براى فرزندانش مى تواند بماند، مودت و محبت پيغمبر (ص) و اهل بيت: است.

اين وظيفه پدران و مادران است كه فرزندانشان را با اين مجالس آشنا كنند؛ با قرآن كريم آشنا كنند؛ گاهى خودشان بنشينند و با فرزندانشان درباره اين كه پيغمبر (ص) و اهل بيت:، كشتى نجات در دنيا و آخرت هستند، صحبت كنند تا به تدريج اين مودت و محبت به ارث داده بشود و دل، جان، مشاعر و سينه فرزندان از شربت بى نظير مودت و محبت اهل بيت: پر شود. اين سخن را امام هادى (ع) به بشر بن سليمان فرمود كه شما از گذشتگانتان مودت و محبت ما را گرفتيد و از آن ها به ارث برديد. بعد حضرت فرمود، شما كه داراى مودّت و محبت نسبت به ما هستيد؛ مورد اطمينان ما اهل بيت: هستيد. اين مقام، مقام خيلى بزرگى است كه در اين دنيا با اين همه جاذبه هاى مادى، امام معصوم به انسانى اطمينان كند و بگويد من نسبت به اسرارم، به تو مطمئن هستم؛ نسبت به اموالى كه سهم امام است، به تو مطمئن هستم؛ نسبت به شيعيانم، به تو مطمئن هستم؛ نسبت به دنيا و آخرت مردم، به تو اعتماد دارم؛ يعنى يك شيعه بايد اين حد به كمال برسد. آنان انسان را با مال، با جان، با قيافه، با حوادث اجتماعى و با پديده ها و مسايل خانوادگى امتحان مى كنند و به اين راحتى كسى مورد اعتماد امام واقع نمى شود. انسان بايد از كوران امتحانات و ابتلائات سالم بيرون بيايد و خودش را به پيغمبر (ص) و ائمه: نشان بدهد كه عيب قابل توجّهى در من نيست تا ائمه: به انسان اعتماد كنند تا از پس پرده غيبت، به خاطر اعتمادشان، مقامى معنوى را در اختيار انسان بگذارند. بعد امام هادى (ع) فرمود: بشر! از ميان همه دوستان، براى سِرّى ناگفته، تو را انتخاب كردم؛ چون من مى دانم، تو اين خبر و اين سِرّ را به احدى نمى گويى. بشر مى گويد: عرض كردم، تسليم هستم. بعد حضرت (ع) قلم مباركش را برداشت و به خط تركى رومى، روم شرقى كه همين منطقه تركيه و دامنه جبال آرارات بود، به زبان و به خطّ آن ها، نامه اى را نوشت و آن را در بسته تحويل من داد و دويست و بيست درهم هم پول به من داد كه پول قابل توجّهى بود و سپس به من فرمود: فردا از سامرا به جانب بغداد حركت مى كنى و وسط روز، در گذرگاه رود فرات مى ايستى. آن جا، وكيلانِ خريدى از طرف بنى عباس و جوانان پولدار اعراب كنار معبر ايستاده اند و كشتى ها، و بلم ها و زورق هايى، به آن جا مى آيند و پهلو مى گيرند و وكلاى خريد بنى عباس و جوانان عرب براى خريد كنيز مى آيند؛ چون در آن بلم ها و در آن كشتى ها كنيزان اسيرى هست كه مسلمانان آن ها را با پول مى خرند. شما آن جا مواظب باش. مرد كنيزفروشى به نام عمر بن يزيد با بلم مى آيد و پهلو مى گيرد. در ميان كنيزان او، كنيزى است كه دو لباس حرير بر تن اوست و يك روانداز را هم بر خود انداخته. هر كسى مى آيد او را بخرد، اين كنيز قبول نمى كند. به هر قيمتى كه مى خواهند او را بخرند، او قبول نمى كند. كسى آمد كه او را به قيمت سيصد دينار طلا بخرد، اين كنيز به او گفت، اگر ثروت تو به اندازه ثروت سليمان (ع) باشد و حشمتت هم به عظمت حضرت سليمان (ع) برسد، من نخواهم گذاشت كه عمر بن يزيد من را به تو بفروشد. من بايد خودم خريدارم را پيدا كنم. يك امتياز اين كنيز، آن است كه نمى گذارد، خريدارى به او دست بزند، مثلًا بين كنيزان برود و دست بر روى شانه اش بگذارد و بگويد، من اين كنيز را مى خواهم. اگر كسى حتى به يك قدمى اش برسد، او فرياد مى زند. اين فرياد، به خاطر عفت، پاكى و طهارتش است؛ يعنى براى پاكى فرياد مى زند؛ براى اين كه خطر مى خواهد به عفت و ناموسِ مملكتى نزديك بشود. در چنين موقعيتى بايد همه داد بزنند؛ آن هم فريادى كه خطر را براند و دور كند و سيطره خطر را بشكند؛ يعنى نگذاريد دست نامحرمى به ناموس مسلمان ها برسد و حتى لباسش را لمس كند.

اين كنيز نمى گذارد، نه كسى به او نزديك شود، و نه كسى به لباسش دست بزند، و نه كسى هم او را بخرد. هرگاه چنين شود، او فرياد مى زند و از خود دفاع مى كند. اين ها علايم اين كنيز است.

بشر بن سليمان مى گويد، من نامه و پول را برداشتم و همان روزى كه وجود مبارك حضرت هادى امام على النقى (ع) فرمود، رفتم تا به كنار معبر فرات رسيدم. تمام جرياناتى را كه امام برايم تعريف كرده بودند، من به چشم خود ديدم. امام (ع)، دفتر آفرينش و مصداق اين آيه قرآن است: «وَ كُلَّ شَىْ ءٍ أَحْصَيْنَاهُ فِى إِمَامٍ مُبِينٍ » «3» «امام مبين»، غير از امام معصوم چه كسى است؟ همه چيز را خداوند در وجود امام معصوم شماره كرده است؛ امام به تنهايى كتاب آفرينش است، كتاب نفسى پروردگار. طبق قرآن، ما سه كتاب در اين عالم داريم: كتاب تكوين، كتاب تشريع و كتاب نفسى. در وجود امام هم خطوط كتاب تشريع ثبت است و هم خطوط كتاب تكوين. وگرنه او امام نبود؛ پيشوا نبود؛ واجب الاطاعه نبود؛ بلكه او مثل بقيه، فردى معمولى بود. ديدم كه اين كنيز دارد تمام برنامه هايى را كه امام هادى (ع) فرموده بود، اجرا مى كند. عمر بن يزيد گفت، خانم! تكليف من چيست؟ شما كه همه مشترى ها را دارى رد مى كنى؟ گفت، من به انتخاب خودم بايد مشترى انتخاب كنم. اگر من را به غير چنين كسى بفروشى، آن خريدار ضرر مى كند؛ چون من خودم را مى كشم و هلاك مى كنم؛ يعنى به قيمت جانت هم كه شده، جايى كه نبايد قرار بگيرى، قرار نگير.

ابن زياد به ميثم تمار پيشنهاد بيزارى از اميرمؤمنان (ع) را داد. ميثم گفت، جايگاه بيزارى، جاى من نيست. ابن زياد گفت، مى دهم بر سر همان دارى كه تو را بر آن به صليب كشيده ام، دست و  پايت را قطع كنند. گفت، دست ها و پاهايم را قطع كن، اما جايى كه دارى من را به آن دعوت مى كنى، جاى من نيست؛ جايگاه انسان، ايمان است؛ كرامت است؛ عفت است؛ سداد است؛ درستى است؛ سلامت است؛ من را به آن جايى دعوت مى كنى كه جاى من نيست. هر چند به قيمت جانم تمام بشود، به چنين جايى نمى آيم و چنين پيشنهادى را قبول نمى كنم.

كنيز گفت، اگر من را به كسى كه من انتخاب نكردم بفروشى، من خود را هلاك مى كنم. بشر مى گويد: من خودم جلو آمدم و به عمر بن يزيد گفتم، من نامه اى دارم كه آن را يكى از بزرگان نوشته است؛ از اين كه امام (ع) به من فرموده بود، من به تو اطمينان دارم و مى خواهم سرى را به تو بگويم، مى دانستم كه نبايد اسم امام (ع) را ببرم؛ چون مأمورين مخفى بنى عباس به دنبال اين بودند كه حداقل تا مى توانند جلوى به وجود آمدن امام دوازدهم را بگيرند، و حداكثر هم به دنبال اين بودند كه اگر ايشان به وجود آمد، با پى جويى او را نابود كنند. خيلى بايد آدم مورد اعتماد امام معصوم باشد كه سِرّ را فاش نكند. بشر گفت، اين نامه را يكى از بزرگان نوشته و اخلاق، رفتار، كردار و وضع خود را در اين نامه توضيح داده است. اگر اجازه مى دهى، من اين نامه را به اين كنيز هم بدهم كه بخواند تا با خواندن اوصاف صاحب نامه، اگر دلش خواست، حاضر شود به او فروخته شود. عمر نامه را گرفت و به آن كنيز داد. كنيز نامه را باز كرد.

گوش مى خواهد نداى آشنا

آشنا داند صداى آشنا «4» كنيز كلمه به كلمه نامه را در زير چادر عصمت و عفت نگاه كرد و مثل ابر بهار اشك ريخت، و بعد به عمر بن يزيد گفت، من را به صاحب همين نامه بفروش.

بشر مى گويد، وارد قيمت شديم تا بالاخره هر دو نفرمان بر سر قيمت دويست و بيست درهم توافق كرديم، و به همان دويست و بيست درهمى كه وجود مبارك حضرت هادى (ع) به من مرحمت كرده بود، كنيز را به من فروخت.

برادران مؤمن و شيعه! اعتماد تا كجا؟ كه امام هادى (ع) به يك مرد غريبه تنها بگويد، به بغداد برو و كنيز جوانى را بخر و او را براى من به سامرا بياور؛ چون امام مى داند كه اين مرد، نه نگاه به اين كنيز مى كند، و نه سخن اضافه اى با او مى زند؛ يعنى يك شيعه بايد نسبت به يك زن بيگانه و غريبه، اين گونه باشد، نه اهل نگاه، و نه اهل سخن گفتن اضافه. اين خواسته امام (ع) است؛ خواسته پيغمبر (ص) است؛ خواسته پروردگار است: «قُل لِّلْمُؤْمِنِينَ يُغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ وَ يَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ .... وَ قُل لِّلْمُؤْمِنَاتِ يَغْضُضْنَ مِنْ أَبْصَارِهِنَّ وَ يَحْفَظْنَ فُرُوجَهُنَ ». «5» نسبت به اين وضع موجود كه ما داريم، خدا و پيغمبر و ائمه: راضى نيستند. نسبت به اين تماس با با نامحرم، نسبت به اين وضع پارك ها، نسبت به اين وضع فرودگاه ها، نسبت به اين وضع اتوبوس ها، نسبت به اين وضع تاكسى ها و نسبت به اين وضع مغازه ها كه در آن ها رعايت محرم و نامحرمى نمى شود، و نسبت به اين وضع ناهنجار كه گروهى از زنان و دختران با مو و روى باز و گاهى هم با بدن باز و با نمايش زينت هاى شان، در جامعه ظاهر مى شوند. خدا، انبياء و ائمه راضى نيستند؛ چرا كه اين برنامه ها مبدأ توليد انواع گناهان و مفاسد است و سبب در هم شكسته شدن پايه هاى اساسى خانواده و جامعه، و ازدياد طلاق و كثرت گناه مى گردد.

 

راز دستور امام هادى (ع) به روايت نرجس

 

بشر مى گويد: به آن كنيز گفتم، خانم! شما صاحب اين نامه را شناختيد كه حاضر شديد به او فروخته شويد؟ گفت: مگر هنوز ايمانت كامل نيست و در دلت نسبت به معرفت به فرزندان انبياء اشكال دارى. من كنيز نيستم و پادشاه زاده هستم. اسم من مليكا است و دختر يشوآ فرزند سلطان روم شرقى هستم، و مادرم از فرزندان حواريونى است كه به شمعون بن صفا، وصى حضرت عيسى (ع)، منتسب هستند. داستان من داستان ساده اى نيست. بشر بن سليمان! امام زمان تو را بى علت به دنبال بردن من نفرستاده است. من حكايت بسيار عجيبى دارم كه آن را برايت نقل مى كنم، و آن را نقل كرد تا اين نقل بماند و به ما برسد و ما هم از اين داستان پندها، عبرت ها و درس ها بگيريم: «لَقَدْ كَانَ فِى قَصَصِهِمْ عِبْرَهٌ لِاولِى الْأَلْبَابِ ». «6» جاهلان از اين حكايت ها درس نمى گيرند و تنها عاقلانند كه از آن ها درس مى گيرند: «لَقَدْ كَانَ فِى قَصَصِهِمْ عِبْرَهٌ لِاولِى الْأَلْبَابِ.» «7» خانم ماجرا را چنين نقل كرد: پدربزرگم كه سلطان روم بود، من را كه سيزده سالم بود وخيلى هم برايش عزيز بودم و نوه مورد علاقه اش بودم، صدا زد و گفت: دخترم! مى خواهم زمينه ازدواج تو را با برادرزاده ام فراهم كنم. پدربزرگم قصر را زينت كرد و تخت مهمى را گذاشت و مى خواست پسر برادرش را بر بالاى آن بنشاند. از سيصد نفر از علماى مسيحى، هفتصد نفر از بزرگان قوم و چهارهزار نفر از اشراف، اعيان و سرشناسان پايتخت هم براى اين بر تخت نشستن برادرزاده اش دعوت كرد و بعد او را آوردند و بر روى تخت نشاندند. همين كه او بر آن تخت نشست، پايه هاى تخت از هم در رفت و سرنگون شد و پسر برادرش افتاد. كشيشان و رهبانان مسيحى به پدربزرگم گفتند، ما فكر مى كنيم در اين برنامه نحوستى باشد. پس ما را آزاد كن كه برويم. پدربزرگم مخالفت كرد و دوباره پايه هاى تخت را برپا كردند و تخت را آماده نمودند. همين كه پسر برادرش را بر روى تخت گذاشتند، همه صليب هايى كه منحرفان مسيحى ساخته و كنار آن تخت چيده بودند، ريختند و دوباره پايه هاى تخت از هم جدا شد و پسر برادرش هم افتاد. مجلس را جمع كردند. همه از اين اوضاع متعجّب بودند. پدر بزرگم خيلى متأثر و ناراحت به درون دربار رفت. شب شد و من خوابم برد. در عالم خواب، جد مادرى ام، شمعون بن صفا را ديدم كه با انسانى الهى به نام محمد بن عبدالله (ص)، پيغمبر با عظمت اسلام، رو به رو شده است. او به جد مادرى من گفت، من آمده ام از اين دختر كه از نسل تو است، براى فرزندم خواستگارى كنم. بعد فرزندش را نشان داد و اسمش را برد و گفت، او امام حسن عسكرى (ع) است. عيسى بن مريم (ع) به شمعون بن صفا، جد مادرى ام گفت، به اين وصلت رضايت بده كه عزت و شرف خانوادگى تو در اين وصلت است.

من در اين جا بر روى كلمه اى اصرار كنم و رد بشوم: با خانواده اى ازدواج بكنيد كه باعث عزت و شرف شما باشد.

در آن عالم رؤيا، عيسى مسيح (ع) به شمعون بن صفا گفت، اين ازدواج را بپذير كه اين پيوند مايه عزت و شرف است. پيغمبر (ص) پول كلانى را كه نمى خواست مهر كند و كاخ هم كه نمى خواست به عروس و داماد بدهد. مسيح (ع) كه عزت و شرف را در پاكى ها مى ديد: «إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً». «8» گفت، قبول دارم. پيغمبر (ص) به مسيح (ع) فرمود، من خودم عقد اين پسر و دختر را مى خوانم، و سپس خطبه عقد را خواند و من از خواب بيدار شدم. از آن وقت من غرق در تعجّب هستم كه اين چه خوابى بوده؟ من از ترس كشته شدن، بيم داشتم كه ماجراى خوابم را براى پدر و پدربزرگم بگويم و در خودم آن را پنهان نمودم. بعد از اين خواب، عشق ديدار حضرت عسكرى (ع) تمام وجود مرا فراگرفت و من از خوردن و آشاميدن بازماندم و بدنم ضعيف شد و به شدت بيمار گشتم. در شهرهاى روم، پزشكى نبود، مگر اين كه پدربزرگم او را براى درمان من آورد، ولى آن ها از درمان من مأيوس شدند. روزى پدربزرگم به كنار تختخوابم آمد و گفت، عزيز دلم! تو هر چيزى بخواهى، من آن را براى تو فراهم مى كنم. گفتم: پدربزرگ! دلت مى خواهد مسيح و مريم 8 به من نظرى كنند و من را شفا دهند. گفت، آرى، عزيزم! مريضى ات زندگى همه ما را به هم زده. گفتم، شما تعدادى اسير مسلمان در زندان هايتان داريد، آن هارا آزاد كنيد تا من شفا داده شوم؛ يعنى اگر مى خواهيد مريض هايتان معالجه شوند، غير استفاده از دوا، كار خير هم بكنيد؛ گرفتارى را نجات بدهيد؛ زير بغل افتاده اى را بگيريد؛ مشكل يك مشكل دار را حل كنيد، چنين كارهايى در علاج بيمار شما مؤثر است.

پدربزرگم كه به آزادى اسرا اقدام نمود، حالم خوب شد و كمى توانستم غذا بخورم. بعد از چهار شب، خواب ديگرى ديدم. اين بار ديدم كه دو خانم آمدند و در دو طرفم ايستادند. يكى از آن ها، مريم (س)، مادر عيسى (ع)، بود و ديگرى هم فاطمه زهرا (س)، دختر پيغمبر اسلام. تا حضرت زهرا (س) را شناختم، دامانش را گرفتم و گفتم، خانم! اگر من را براى پسرتان عقد كرديد، پس پسرتان كجاست؟ چرا نسبت به من وفادارى نمى كنيد و به من جفا مى نماييد؟ فاطمه زهرا (س) فرمودند، پسر من به تو چه جفايى كرده؟ گفتم، تنها يك شب من او را پيش پدرتان پيغمبر (ص) ديدم و تا حالا ديگر او را نديده ام. اين پسر كيست و چرا به خواستگارى من نمى آيد؟ فاطمه زهرا (س) به من فرمود، اين امر علت دارد. پرسيدم: علتش چيست؟ ايشان فرمود، علتش اين است كه تو مشرك هستى و در آيين غلطى به سر مى برى. هر چشمى كه نمى تواند امام عسكرى (س) را ببيند. گفتم: چكار كنم تا او را ببينم؟ حضرت فرمود، شهادتين را بگو و از آلودگى شرك و آلودگى آيين غلط مسيحيت پاك شو:

غسل در اشك زدم كاهل طريقت گويند پاك شو اول و پس بر آن پاك انداز «9» در خواب، من با تمام وجودم، به دست حضرت زهرا (س) مسلمان شدم. بعد حضرت به من فرمود، از فردا شب به بعد، هر شب پسرم به تو سر مى زند. ديگر، از فرداى آن شب، امام عسكرى (ع) را در خواب مى ديدم. يك شب امام عسكرى (ع) را خواب ديدم كه به من فرمود، مليكا! به زودى بين پدربزرگت و مسلمان ها جنگى مى شود، سه و چهار نفر از زنان دربار را انتخاب كن و بعد برو خود را به لشكر مسلمان ها نزديك كن. مسلمان ها مى آيند تو را دستگير مى كنند و به بغداد مى آورند. ما كسى را به بغداد مى فرستيم تا تو را بياورند. اين داستان من بود.

 

مژده امام هادى (ع) به نرجس به ولادت امام عصر (عج) از او

بشر مى گويد: وقتى خانم مليكا را به سامره آوردم و او به خانه حضرت هادى (ع) وارد شد، در اولين بارى كه در بيدارى چشم اين انسان والا به امام هادى (ع) مى افتد، حضرت به او مى گويد، نرجس، و او را به اسم اصلى اش صدا مى زند. بعد از او مى خواهد بنشيند و به او مى گويد كه آيا دلت مى خواهد در اولين برخوردت اين مبلغ پول را به عنوان هديه و چشم روشنى به تو بدهم، يا اين كه مژده اى را به تو بدهم. خوش به حال قلب هايى كه از پول آزاد است. نرجس گفت: يابن رسول الله! پول نمى خواهم و مژده را مى خواهم. حضرت (ع) فرمود: به تو مژده مى دهم كه آن كسى كه در عاقبت، تمام دنيا را پر از عدل و داد مى كند، بعد از آنى كه پر از ظلم و جور شده، از تو به دنيا مى آيد. تو اين قدر پيش خدا ارزش پيدا كرده اى كه ظرف وجود تو، شايستگى تربيت كردن پرچمدار عدل جهانى را دارد. او كه نتيجه همه انبياء و امامان است، از رَحِم تو به دنيا مى آيد. بعد حضرت فرمود، خواهر، حكيمه خاتون! بيا ايشان همان خانمى است كه درباره او به تو مى گفتم. او را ببر و حلال و حرام خدا را به او ياد بده. عبادت ها را به او ياد بده؛ يعنى اگر مى خواهيد ظرف وجودتان، شايستگى منابع فيض حق را پيدا كند، عبادت خدا كنيد و رعايت حلال و حرامش را بنماييد. «10» حكيمه خاتون يك روز آمد و به برادرش حضرت هادى (ع) گفت: اين دختر همه تعاليم دين را ياد گرفته است و به زيبايى هم خدا را عبادت مى كند. بعد حضرت فرزندش، امام حسن عسكرى (ع)، را صدا زد و به او فرمود: پسرم! اين دختر، لايق آن شده كه من او را براى تو عقد كنم. سپس او را براى امام عسكرى (ع) عقد كرد و پس از گذشت مدتى، حضرت نرجس (س) به شوهرش، امام عسكرى (ع)، گفت: به من مژده شده بود كه من حامله مى شوم، ولى چرا چنين نشدم؟ حضرت به او فرمود: شما الان حامله هستى، ولى حاملگى ات، مثل حاملگى مادر موسى است. اين سرّ خداست كه در شكم تو مى باشد. اين حجت خدا و بقيه الله است. هر چشمى نبايد او را ببيند و هر گوشى نبايد صدايش را بشنود تا شب پانزده شعبان كه به منزله شب قدر است. در شب پانزدهم، امام عسكرى (ع) فرمود: امانت خدا امشب بى درد به

دنيا مى آيد؛ يعنى با خدا، پيغمبر و امامان بسازيد كه همه دردها علاج است. بى درد به دنيا مى آيد. نيمه شب بود كه حضرت حجت (عج) به دنيا آمد. مادرش مى گويد، به محض اين كه حضرت از بدن من جدا شد، صدايش در آمد: اشهد ان لا اله الاالله و ان جدى رسول الله، و همين طور ادامه داد و شهادت داد به امير مؤمنان (ع)، به حضرت مجتبى (ع)، به حضرت سيدالشهداء (ع)، به زين العابدين (ع)، به امام باقر (ع)، امام صادق (ع)، به موسى بن جعفر (ع)، به حضرت رضا (ع)، به حضرت جواد (ع)، به حضرت هادى (ع) و به پدر بزرگوارش و به عنوان امامان واجب الاطاعه به آنان سلام كرد. بعد امام عسكرى (ع) گفت: او را پيش من بياوريد. در همان آغوش اول، امام (ع) به شانه فرزندش نگاه كرد و ديد بر شانه اش اين آيه مهر خورده: «وَ نُرِيدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِى الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّهً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِينَ ». «11»

خدايا! ما را از شيعيان واقعى امام زمان قرار بده. خدايا! ما را مورد محبت امام عصر قرار بده. خدايا! به احترام امام زمان (عج) اسرائيل را نابود كن و مسلمان ها را پيروز فرما. دين ما، كشور ما را از حوادث حفظ فرما و دختران و پسران ما را از شرّ فرهنگ غرب در امان و محفوظ بدار.

 

پی نوشت ها:

 

______________________________

(1) 1. بقره: 34.

(2) 1. فاطر: 32: ما اين قرآن مجيد را به ارث داديم به كسانى كه بنده انتخاب شد ما بودند.

(3) 1. يس: 12.

(4) 1. عمان سامانى.

(5) 1. نور: 30- 31.

(6) 1. يوسف: 111.

(7) 2. همان

(8) 1. احزاب: 33.

(9) 1. حافظ.

(10) 1. شيخ صدوق، كمال الدين و تمام النعمه، ص 418- 423.

(11) 1. قصص: 5.

 

 

 


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه