قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

ادب لقمان از بى‏ادبان

 

 حضرت لقمان نمونه ديگر ادب ، تربيت الهى و انسانى بود . چقدر قرآن به او احترام كرده و حكمتش را نقل كرده است .

 به لقمان گفتند :

 »ادب از كه آموختى ؟ گفت : از بى ادبان « اين قدر باسواد و با وقار و وزين بار آمد . گفت : معلم من ، بى ادبان و بى تربيت ها بودند . ديدم بى ادب در زندگى ناكام ماند ، سخن چين رسوا شد ، مال مردم خور ، ذليل و بى آبرو شد و چوب خدا را خورد ، جوان با نفرين مادر و پدرش نابود شد ، من خودم را گرفتار نكردم . تا اين حد بينا و بيدار كه عيب ها و نقص هاى ديگران را ، عامل برطرف كردن عيب و نقص خود كند .

 فكر مى كنم كاملاً روشن شد كه ادب از ناحيه عقوبت چيست و اگر كسى از ناحيه جريمه و عقوبت خدا بيدار شود ، كه قرآن مى گويد : آن بيدارى ديگر فايده اى ندارد.

  » فَلَمْ يَكُ يَنفَعُهُمْ إِيمَنُهُمْ «

  ايمان با اين همه عظمت ، بعد از بيدار شدن به واسطه عذاب خدا ، سودى ندارد .

 قرآن در مورد فرعون دارد كه زمانى كه داشت غرق مى شد گفت :

  » ءَامَنَّا بِرَبِّ الْعَلَمِينَ × رَبِّ مُوسَى وَ هَرُونَ «

  قبول كردم ، غلط كردم كه مى گفتم :

  » فَقَالَ أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلَى «

  من ضعيف و بدبختى هستم . خداى هارون و موسى عليهما السلام را قبول كردم .

 اما قرآن مى گويد :

  » إِذَا أَدْرَكَهُ الْغَرَقُ قَالَ ءَامَنتُ «

  آب او را پايين كشيد و خفه اش كرد . ما نيز ايمان او را قبول نكرديم ، چون ايمان بعد از جريمه و عقوبت اثرى ندارد .

 بالاى سر بيمارى در مشهد رفتم . خيلى بيمارستان فقير و ندارى بود ، رئيس بيمارستان نيز قطع نخاعى و خيلى با محبت بود . گفت : ما اينجا را خيلى با زحمت مى چرخانيم .

 هر اتاقى دو سه مريض خوابيده بود . يكى از بيمارانى كه من بالاى سرش رفتم ، خيلى بيمارى بدى داشت و لحظه اى آرام نبود . مى گفتند : آمپولى كه درد را كم مى كند ، در او اثرى ندارد . او را بسته بودند ، چون مى خواست از شدت درد خودش را بزند . هشتاد ساله و پيرمرد بود .

 من به او گفتم : پدر ! حالت چگونه است ؟ گفت : هر چه مى كشم ، حق است . من اين جريمه را بايد مى ديدم . دين و ايمان درستى نداشت . حرفهايى كه مى زد ، خوب نبود ، ولى اين يك حرفش خوب بود .

 بعد به من گفت : بدتر از اين چوب را بايد به من مى زدند ، اما نزدند . گفتم : پيرمرد ، نااميد از رحمت خدا نباش ، دعا كن . گفت : من با خدا كارى ندارم .

 گفتم : چه كار كرده اى؟ گفت : من ده سال در اين شهر ، در كنار اين حرم ، به امر رضا شاه چادر از سر ناموس مردم مى كشيدم و با باتوم آنها را مى زدم . موهايشان را مى كندم ، به آنها لگد مى زدم . هزاران زن و دختر با اشك چشم به من نفرين كردند . من بايد چوب بخورم .

 


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه