قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

اشتياق به مرگ

 

 در شهرى منبر مى رفتم ، مى ديدم بزرگوارى كه مرا دعوت كرده بود ، روزى چند بار از بازار به خانه مى آيد و دوباره مى رود . به او گفتم : شما چرا چند بار به بازار مى روى و مى آيى ؟ سخت نيست ؟ گفت : نه ، چون پدرم بالاى هشتاد سال دارد ، بدنش خشك شده و سه سال است كه در رختخواب به حالت نشسته افتاده است . من روزى چند بار ، صبح و بعد از ظهر مى آيم و خدمت ايشان زانو مى زنم ، مى گويم : كارى نداريد ؟ او را به حمام و دستشويى مى برم ، غذا در دهانش مى گذارم ، لباسش را عوض مى كنم و او را نوازش مى كنم .

 متدين واقعى و رفقاى خدا ، اهل اين كه پدر و مادران را به مراكز معلولين و خانه سالمندان ببرند ، نبوده و نيستند . خدمت به آنها را بالاترين عبادت مى دانند . اين ها خودشان در حال مردن هستند ، حال انسان آنها را در خانه سالمندان بگذارد تا در آنجا به غربت و غصه عجيبى دچار شوند و دق كنند ؟

 به او گفتم : مرا نزد پدر خود ببريد . رفتيم . به آن پيرمرد گفتم : حال شما چگونه است ؟ گفت : بسيار خوب . گفتم : چه مى كنيد ؟ گفت : سه سال است منتظر رفيقم هستم . گفتم : رفيق شما كيست ؟ گفت : ملك الموت .

 سه سال است كه ديگر هيچ كارى از دستم برنمى آيد و جزء افراد مسافر آخرت هستم . چشمم به اين درب است كه بيايد ، تا مرا ببرد . اين ها را بدون اين كه ذرّه اى بترسد ، مى گفت . از باب وظيفه اسلامى به او گفتم : آيا وصيت نامه دارى ؟ گفت : بله . اما من وصيت كتبى ندارم ؛ يعنى هيچ چيزى ننوشته ام ، بلكه وصيت عملى نوشته ام .

 اين منطقه ما منطقه كشاورزى است . من سه دختر و دو پسر دارم . چند قطعه زمين گندم كارى ، يك باغ و اين خانه را دارم . آنها را بين دختران و پسران مطابق با قرآن تقسيم كرده ام و ثلث مال خودم را مسجد ساخته ام . من با خلق هيچ حسابى ندارم و با خدا نيز حسابم را تسويه كرده ام ؛ سهم خمس و زكات مالم را داده ام ، يكبار به مكه و دوبار به كربلا رفته ام و سالى يكبار نيز به مشهد مشرف شده ام . فقط منتظرم ملك الموت مرا به بهشت برساند .


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه