قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

ديوجانس حكيم و پادشاه يونان

 

 پادشاه يونان علاقه داشت كه يكبار ديوجانس حكيم را ببيند . هر چه وكيل و وزير رفتند به او گفتند : يكبار بيا كه اعلى حضرت مى خواهد تو را ببيند ، او مى گفت : من چشمم را از بيابان پيدا نكرده ام كه او را ببينم . مگر اجازه داريم كه بگذاريم اين چشم به هر چيزى بيافتد ؟ شاه كيست ؟

 تا اين كه روزى در تابستان، ديوجانس در خيابان فرعى ديد خيلى خسته است ، روى خاك جاده خوابيد : »آسان گذرانيد جهان گذران را« . آسان زندگى كردن را بايد از اين ها ياد گرفت .

 پادشاه يونان ، آمد از آنجا بگذرد ، مأمورانى كه جاده را پاك مى كردند ، بالاى سر حكيم آمدند ، گفتند : بلند شو . ديوجانس گفت : به شما چه ربط دارد ؟ گفتند : اعلى حضرت فرموده است . گفت : اعليحضرت كيست ؟ شاه گفت : كنار برويد . يكى از دربارى ها آهسته گفت : اعلى حضرت ! ديوجانس حكيم خود ايشان است . پادشاه از اسب پياده شد ، كنار ديوجانس آمد ، او هنوز خوابيده بود ، پادشاه گفت : اى حكيم ! من پادشاه يونان هستم . گفت : به من چه ؟ هر كه مى خواهى باش . پادشاه گفت : اى حكيم ! از من چيزى بخواه . گفت : حال كه اصرار دارى كه از تو چيزى بخواهم ، هوا سرد است و من به آفتاب احتياج دارم ، تو جلوى آفتاب را گرفته اى و با سايه خود مرا سرد كرده اى ، آن طرف برو تا آفتاب به من بخورد .

 چقدر حافظ زيبا مى گويد :

  غلام همت آنم كه زير چرخ كبود

ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه