قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

4ـ دريافت باطن و كشف واقعيت

 

مرحله چهارم: دريافت هاى باطنى و كشف واقعيت است.

مرحوم حاج شيخ عبدالنبى نورى از علماى بسيار بزرگ تهران بود، بزرگانى در محضر او تربيت شده اند، من با آقازاده ايشان هم سفر حج بودم، آن وقت من بيست و پنج سالم بود، آقازاده ايشان هشتاد سال داشتند، حاج شيخ عبدالنبى طلبه بيست ساله بودند، در مدرسه مروى تهران، هم شهرى هاى من از نور مازندران آمدند تهران، و يكى هم آمد مدرسه احوال پرسى من، نزديك هم بود كه درسها تعطيل شود، شيخ عبدالنبى گفت: داريم مى رويم مشهد، گفتم: من هم بروم، گفتند: پول دارى، گفتم: من پنج ريال دارم، گفتند: دو ريال كم است، چون رفتن و آمدن ما يك ماه طول مى كشد با خورد و خوراك هفت ريال مى شود، باز دو ريال كم است.

گفتم: ما كه نداريم بدهيم، ولى به اميد خدا، خدا را چه ديدى؟

يك آخوند در تهران بود، من خيلى او را دوست داشتم، يك روز گفت: يك داستان كوتاه برايت بگويم؟ گفتم: بگو، گفت حاج مقدس را مى شناختى؟ در منبرى هاى تهران از نظر كرامت و تقوا و نفس، نمونه نداشت، گفت: با حاج مقدس هم سفر حج بوديم، مدينه آمدم وارد بقيع شوم، حاج مقدس زد روى شانه ام، گفت: مى خواهم اينجا يك چيزى به تو بگويم، با يك حال و اشك چشم گفت: به حضرت عباس قسم، اين عالم خدا دارد، گفت: سيد برايت قسم خوردم كه باور كنى.

حج كه تمام شد آمديم جده، پنجاه، شصت نفر بوديم، سؤال كرديم: بليط براى تهران داريد؟ گفت: هشت روز ديگر، جده هم آباد نبود بيابان بود، من به او گفتم: ما هشت روز در اين بيابان مى ميريم، گفت: من در قبرستان بقيع براى تو قسم خوردم به حضرت عباس كه اين عالم خدا دارد، باورت مى شود، ده دقيقه بود آمده بوديم جده، يك افسر عربستان در بين اين همه جمعيت آمد جلوى ما دو نفر، به حاج مقدس به عربى گفت: ايرانى هستيد، گفت: چه موقعى مى خواهيد برويد ايران؟ گفت: امروز، گفت: بليط تا هفت هشت روز ديگر كه پيدا نمى شود. يك هواپيما مسافر زده مى خواهد برود عراق، دو تا جا دارد با همان بليط ايران بياييد سوارتان كنم. با همان بليط سوار شديم، دو ساعت بعد بغداد بوديم، غروب هم آمديم كاظمين، زد روى سينه من، گفت به حضرت عباس اين عالم خدا دارد، بالاخره خدا اين اوضاع را درست مى كند.

حالا من، در مدرسه مروى، در پستوى اتاقم كتاب هاى مختلف كيمياگرى را خريده بودم، دنبال كيميا مى گشتم، سه چهارساعت مى زدم كيميا به دست بياورم، هيچ كس هم خبر نداشت، مى ترسيدم توليت مدرسه بفهمد بيرونم كند، سبزوار دو سه تا از مسافرها گفتند: مى خواهيم برويم ديدن حاج ملاهادى سبزوارى، منهم گفتم كه طلبه ام مى آيم. گفت: وقتى خدا حافظى كرديم گفت: طلبه شما بمان، به آنها گفت: پنج شش دقيقه ديگر مى آيد آنها كه رفتند، يك دو ريال به من داد گفت: اين كمبود خرج سفرت، بعد در گوشم گفت: در پستوى حجره ات دنبال كيميا مى گردى آن كيميا نيست، كيميا قرآن و اهل بيت است. همين هدايت قلبىو كشف دل حاجى من را تبديل به شيخ عبدالنبى نورى كرد.


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه