منابع مقاله:
کتاب : عرفان اسلامى جلد هشتم
نوشته: حضرت آیت الله حسین انصاریان
امام صادق عليه السلام مى فرمايد:
دنيا به منزله نقشى است كه سر او كبر و چشمش حرص و گوشش طمع و زبانش ريا و دستش شهوت و قدمش عجب و قلبش غفلت و بى خبرى و رنگش فنا و حاصل و آخرش از دست رفتن است.
تخصيص هركدام از اين صفات خبيثه به عضوى از اعضا بى علت نيست.
چون سر، محل قواى ظاهره و باطنه است و باطنش مركز بسيارى از امور، از جمله تخيّل است و خيالات مخالف واقع منشأ كبر و تكبر است، از اين جهت كبر را به سر نسبت داده است.
و منشأ حرص غالباً چشم است، با چشم احوال كسانى كه به حسب دنيا بر او زيادتى دارند مى بيند و ملاحظه مى كند كه در خوراك و پوشاك و مسكن بسيارى افراد بر او مقدمند، به تدريج حال و هواى مثل آنان شدن در او زنده مى شود و همين حركت او را به حرص بر دنيا دچار مى سازد.
در اينجا است كه شريعت مقدسه به انسان مى گويد: در مراتب دنيايى پست تر از خود را ببين، تا شاكر گردى و در مراتب آخرتى بالاتر از خود را ببين تا حالت حرصت، جهت مثبت بگيرد.
و چون طمع، اكثر اوقات از گوش ناشى مى شود، مثل شنيدن اين كه فلان كس كريم است و عطاياى او به اكثر مردم رسيده و مى رسد و رد سائل نمى كند، او نيز به شنيدن اين خبر، رغبت ديدن او مى كند و در مقام تلاش تحصيل آشنايى او مى شود و رفته رفته از اهل طمع مى شود، از اين جهت طمع را نسبت به گوش مى دهد.
و چون ريا، اعلام عمل خير به غيرست و اين اعلام تحقق پيدا نمى كند مگر به زبان، ريا را به زبان نسبت داده است.
و چون اصل و عمده خواهش هاى دنيوى متعلق است، به اخذ و تناول و پس از مصرف كردن منشعب به لذات ديگر مى شود، مثل خوردن و آشاميدن و پوشيدن و شهوت راندن، از اين جهت شهوت را به دست نسبت داده است. و چون عجب و بزرگ بينى متعلق است به محسوسات و به عبارت ديگر: چون ظهور عجب اكثراً در حركات است، از اين جهت عجب را به پا نسبت داد، مسئله قلب و غفلت آن و فناپذيرى دنيا و زوال آن نيز مسائل روشنى است كه نياز به توضيح فوق العاده ندارد.
چهره دنيا
گاهى گفته مى شود دنيا و منظور آن عبارت است از: نظام شگفت انگيز موجودات ارضى و سمايى اعم از جمادات و نباتات و آنچه كه هست، بدون ملاحظه رابطه انسان با اين نظام، در اين صورت درباره دنيا هيچ بحثى نيست كه در اين مرحله براى دنيا نه رنگ تصديق هست نه جهت تكذيب.
و گاهى گفته مى شود، دنيا و در اين مرحله رابطه انسان با آن لحاظ مى شود، در اينجا بايد چهره دنيا را بر اساس رابطه انسان با آن به دو صورت ترسيم كرد، چنانچه آيات قرآن مجيد و روايات اصيل اسلامى بر اين مسئله دلالت دارد.
اگر رابطه انسان با دنيا بر مبناى قواعد الهى باشد، يعنى راه تحصيل و خرجش، هماهنگ با قواعد عالى اسلام صورت گيرد، بدون شك اين گونه رابطه با دنيا، رابطه اى است خدايى و به عبارت ديگر: اين چهره از دنيا خير محض و سازنده آخرتى آباد است و اين گونه دنيا و آخرت همان دنيا و آخرتى است كه تمام انبيا براى برپا كردن آن مبعوث به رسالت شده اند و پيامبر عزيز اسلام صلى الله عليه و آله مكرر در مجالس مكه، به مردم گوشزد كردند:
إنّي قَدْ جِئْتُكُمْ بِخَيْرِ الدُّنْيا وَالْآخِرَةِ «1».
به درستى كه من براى رساندن خير دنيا و آخرت به شما آمده ام.
و اگر رابطه انسان با دنيا بر اساس خواسته ها و اميال و غرائز و شهوات آزاد باشد و براى تحصيل و خرجش، هيچ حقى از هيچ كسى ملاحظه نشود، البته اين گونه دنيا شرّ محض و مخرّب آخرت است و آيات كتب آسمانى به خصوص قرآن مجيد و همه انبيا وائمه عليهم السلام از اين شكل رابطه، منع كرده اند.
رابطه با مقام دنيايى اگر رابطه يوسفى و سليمانى و اميرالمؤمنينى است، اين رابطه خير و خير ساز و مقدمه اى براى رسيدن به نعيم آخرت است، چرا كه در اين رابطه شخص رابط از مقام و قدرتش براى استقرار حق و فرهنگ حق و پاسخ به دادخواهى مظلوم استفاده مى كند.
و اگر رابطه با مقام دنيايى رابطه فرعونى و نمرودى و يزيدى و.. است، اين رابطه شرّ و شرساز است و حاصلى جز رساندن انسان به عذاب ابدى آخرت ندارد، چرا كه در اين نوع رابطه حق مطرح نيست، بلكه نابودى و پايمال كردن حق و حقيقت مطرح است، در ارتباط با علم و مال و منال هم اين دو صورت مطرح است.
رابطه دنيايى در نهج البلاغة
حضرت على عليه السلام در «نهج البلاغة» اين دو شكل رابطه را اين گونه ترسيم مى نمايند:
وَإنَّما الدُّنْيا مُنْتَهَى بَصَرِ الْأعْمى ، لا يُبْصِرُ مِمّا وَراءَها شَيْئاً وَالْبَصيرُ يَنْفُذُها بَصَرُهُ وَيَعْلَمُ أنَّ الدّارَ وَراءَها، فَالْبَصيرُ مِنْها شاخِصٌ وَالْأعْمى إلَيْها شاخِصٌ، وَالْبَصيرُ مِنْها مُتَزَوِّدٌ وَالْأعْمى لَها مُتَزَوِّدٌ «2».
دنيا در نظر كور دلان آخرين مرز آفرينش است كه فراسوى آن چيزى نمى بيند، به همين خاطر تمام همّتش و ماهيت و وجودش و حيثيّت و هويّتش، خرج آن مى گردد و پس از به دست آوردن آن، ناگهان از دست داده و با دست تهى از دنيا مى رود، اما روشن دل و انسان بصير و بينا ديده اش را به حقيقت باز مى كند و آن را مى بيند و مى يابد كه پس از آن جهان ديگرى است، چرا كه نظام عالى علم و به خصوص وضع حيات انسان اقتضا دارد كه حتماً و بدون شك پس از اين دنيا دنيايى ديگر براى رسيدن به نتيجه اعمال باشد.
بينا، به وسيله بندگى و طاعت و ترك معصيت از افتادن به دام دنيا مى گريزد و نابينا، با ترك طاعت و آلوده شدن به گناه، دچار اسارت اين خانه فريبنده مى گردد.
شخص بينا، براى آينده اش از دنيا توشه مى گيرد و نابيناى بدبخت تمام وجودش را براى فراهم كردن توشه، براى دنيا خرج مى كند و به عبارت ديگر: دنيا برده بينا و حاكم و مولاى نابيناست.
رابطه بينا با دنيا براساس عفاف و كفاف و انفاق و رابطه نابينا و كور دل با دنيا بر مبناى حرص و طمع و بخل است و اين دنيا كجا و آن كجا كه در اين مرحله، دنيا هلاك كننده و در آن مرحله، دنيا سازنده و پرداخت كننده است.
اگر دنيا و شؤونش را فقط و فقط به خاطر حضرت حق بخواهيد، نه طاعتى از دست مى رود و نه به گناهى از گناهان كبيره، آلوده مى گرديد.
تمام بدبختى هاى انسان در اين دنيا با دست خودش فراهم مى گردد و آن هم محصول رابطه غلط او با دنياست، اين دنيا همان دنيايى است كه انبيا و ائمه عليهم السلام در آن زندگى كردند و هر يك به سهم خود از آن بهره بردارى نمودند، از خوراك و مسكن و پوشاك و مقامش و ساير شؤون آن استفاده كردند و سپس با كمال عزت و با كوله بارى از فيض و رحمت حضرت حق به سوى عالم بقا شتافتند، بياييد شما هم با اين دنيا همانند انبيا و ائمه، رابطه برقرار كنيد، با مال و منالش و جاه و مقامش و زر و زيورش و زن و فرزندش همسان با آن بزرگواران عمل كنيد، تا هم در اين دنيا و هم در آن دنيا از عمر و از حركات و اعمال و اخلاق خود بهره مند شويد.
اى كه خواهى ره برى در كوى دوست |
جز محبت نيست راهى سوى دوست |
|
عقل را نشناخت كس بر آستان |
عشق باشد پاسبان كوى دوست |
|
آنچه موسى يافت در آن نيمه شب |
يافت دل در حلقه گيسوى دوست |
|
چون به خونم دوست بازو رنجه كرد |
بوسه بايد داد بر بازوى دوست |
|
يار خواهى دل بنه بر جور يار |
دوست خواهى صبر كن با خوى دوست |
|
فرخ آن پيكى كه آيد زان ديار |
روشن آن چشمى كه بيند روى دوست |
|
بر طواف كعبه رو آرند خلق |
كعبه ما هست طوف كوى دوست |
|
جاودان كس را بقا نبود هما |
جز كسى كاو زنده شد از بوى دوست |
|
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- الأمالى، طوسى: 581، حديث 1206؛ بحار الأنوار: 38/ 223، باب 65، حديث 24.
(2)- نهج البلاغة: خطبه 133؛ غرر الحكم: 132، حديث 2277.
منبع : پایگاه عرفان