قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

حكايت شيرين بايزيد بسطامى

 

يك شعرى براى شما بخوانم:


شنيدم كه وقتى سحرگاه عيد

 ز گرمابه آمد برون بايزيد


يكى طشت خاكسترش بى خبر

 فرو ريختند از سرايى به سر


 از حمام بيرون آمده و لباس زيبا پوشيده بود. روز عيد بود. يك خانمى هم خانه تكانى مى كرد، طشت را پر از خاكستر كرده بود، از بالاى پنجره، روى سر و  لباس بايزيد ريخت، هنوز عرقش خشك نشده بود، اين خاكستر هم روى عرق، مثل گل شد.

 

همى گفت ژوليده دستار و مو

 كف دست شكرانه مالان به رو



منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه