قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

نفاق و منافق‏

 

منابع مقاله:

کتاب  : عرفان اسلامى جلد نهم

نوشته: حضرت آیت الله حسین انصاریان

 

حضرت صادق عليه السلام در اين باب، چهره پليد منافق را معرفى مى كند.

منافق آن انسان خبيثى است كه نظير او نيست و تاريخ بشر شريرتر و مضرتر و آلوده تر و ظالم تر از او را به ياد ندارد.

منافق چندرو، جاسوس، عامل بيگانه، خائن، ستمكار و انسانى بى دين و موجودى تبهكار و حيوانى بسيار خطرناك در لباس آدمى است.

منافق انسانى متقلّب، دغل باز، اهل غش، حيله گر، بى كرامت، بى ارزش و مغضوب حق و اولياى الهى است.

نفاق خطّى خطرناك، چهره اى بى باك، صفتى ناپاك و حالتى دردناك است.

ايشان با حيله و نيرنگ و با قيافه اى آراسته و چهره اى مذهبى و در لباسى دلسوزانه، جهت پيشبرد اهداف پليد خود و خدمت به اربابان ظالم خويش و كمك به شياطين، خود را در جامعه اسلامى جا زده و از ضربه زدن به ملت اسلام و شؤون فرهنگى و اقتصادى و اجتماعى و دينى و دنيايى و آخرتى مردم، به هيچ عنوان باك ندارند.

اينان در زمان رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله نيز بوده و براى اين كه شناخته نشوند خود را زير پرده دين و ديندارى پنهان مى كردند.

منافقان هميشه در تدارك نابودى اسلام و مسلمانان هستند، امّا اراده حضرت حق اجازه چنين جسارتى در همه تاريخ به كفر و شرك و نفاق نداده است.

آرى، اين است نفاق و منافق.

اكنون در ترجمه گفتار امام صادق عليه السلام دقت كنيد:

منافق با عقيده پليد و عمل كثيف، دور ماندن از رحمت واسعه الهيه را نسبت به خود رضايت داده؛ زيرا اين چهره پليد، اعمال ريايى و فريب كارانه و شيطانى خود را به صورت اعمال شرعى انجام مى دهد، تا كسى از هدف ابليسى او مطلع نشود.

منافق فردى بازيگر، بيهوده كار و متجاوز از حدود الهى است، او قلب حقيقت كرده و زحمات تمام انبيا و ائمه و اوليا و صلحا و مربيان دلسوز را به مسخره گرفته است، غافل از اين كه پايان اين خط ننگين، غضب و سخط حق و دور ماندن از رحمت و افتادن در بدترين دركات جهنّم است.

 

منافق در قرآن

كتاب الهى، در بسيارى از سوره ها، اعمال ننگين و برنامه هاى خائنانه اينان با اسلام و مسلمانان را بيان مى كند.

قرآن مجيد در سوره هاى بقره، آل عمران، توبه، احزاب، فتح، انفال، حديد، نساء، عنكبوت، تحريم، از چهره پليد اين عناصر خطرناك پرده برداشته و يك سوره كامل در تشريح حيات اينان بنام سوره منافقون نازل كرده است.

قرآن كريم تحت اين عناوين وضع منافقان را بيان مى كند:

1- حالت نفاق در مردم منافق امرى قلبى است و اصل و ريشه اين مرض مربوط به دل آنان است، اينان چون دل سالم و قلبى مؤمن و با محبت ندارند، در عمل از كفار بدتر و از حيوانات درنده ترند! «1»!

2- منافقان عليه اسلام و مسلمانان با كفار هم مسلك و هماهنگ و همدست هستند و از هيچ كمكى به كافران در راه نابودى قرآن و اسلام دريغ و مضايقه ندارند «2».

3- مردان و زنان منافق در تمام امور طرفدار يك ديگرند و براى توسعه منكر و جلوگيرى از معروف تا زنده اند در فعاليت هستند، اينان خدا را فراموش كرده و حضرت حق هم آنان را از رحمت خود محروم نموده، منافقان با تمام وجود از چهار چوب انسانيت خارج هستند «3».

4- اهل نفاق مردم مسلمان و مؤمن را به هيچ انگاشته و آنان را بى قدرت مى دانند و به خيال خود، اهل خدا را در مرز شكست مى بينند، در حالى كه آنان متكى به حق هستند و با شكست روبرو نخواهند شد «4».

5- منافقان، اين مردم پست و بى ايمان و اين بى خبران و بى خردان، وعده هاى الهى را غرور و فريب به حساب آورده و به برنامه هاى الهى به چشم حقارت نگريسته و دل آنان از باور كردن آيات الهى، تهى و خالى است «5»!

6- مردم منافق در اقرار به وحدانيت حق و رسالت پيامبر، دروغگو و كاذب هستند و خداوند عليم از دل مريض و روح كثيف آنان با خبر است «6».

7- اين گروه پليد و اين قوم خبيث در برابر دعوت خدا و رسول ايستاده، علاوه بر اين كه خود ايمان نمى آورند، از ايمان آوردن مردم نيز به شدت جلوگيرى مى كنند «7».

8- مردم منافق با جناب حق تعالى مكر و حيله مى كنند، در حالى كه خداى توانا مكر آنان را باطل مى كند، اينان به وقت نماز در حال كسالت و سستى و رياكارى هستند و اگر از خدا ياد كنند به ريا و تظاهر ياد مى كنند، دو دل و مردّد هستند، نه به سوى مردم مؤمن يك دل و يك جهت اند نه به جانب كفر «8».

9- مسلمانان و مؤمنان به رهبرى پيامبر و جانشينان آن حضرت، مأمور به جنگ سخت با اين گروه خبيث هستند و تا ريشه كن شدن اينان بايد در طريق جهاد و مجاهده باشند «9».

10- مردم منافق در روز قيامت دچار غضب حق و عذاب سخت الهى هستند و بدترين دركات جهنّم جايگاه آنان است و در آن روز از نسيم رحمت الهى محروم و براى ابد گرفتار عذاب خدايند «10».

اين فرازها دورنمايى از آيات قرآن مجيد درباره نفاق و منافق بود.

براى دور ماندن از اين حالت خطرناك چاره اى، جز پناه بردن به قرآن و روايات واولياى خدا جهت تهذيب اخلاق نيست، چون قلب انسان كه محور وجود آدمى است و نفس انسان كه صفحه حيات انسانى است از رذايل اخلاقى پاك شود، آدمى از ضرر نفاق در امان مانده و از رحمت واسعه الهيه در دنيا و آخرت بهره مند خواهد شد.

بدون تهذيب نفس و پاكى دل، به دست آوردن عنايات الهيه از محالات است.

 

طريق تصفيه وجود و تجليه روح

قرآن مجيد، كتاب هدايت است و روايات ائمه معصومين عليهم السلام شرح آن و عالمان و عاملان واقعى به كتاب و سنت، راهبران انسان ها به سوى حق هستند كه مى فرمايند:

بدان كه روح انسانى از عالم امر است و به حضرت عزّت اختصاص قربتى دارد كه هيچ موجودى ندارد.

و عالم امر عبارت از عالمى است كه مقدار و كمّيّت و قسمت و مساحت نپذيرد و اسم امر بر اين عالم از جهت آن است كه به اشاره «كن» ظاهر شد بى توقف زمانى و بى واسطه ماده.

اگر چه عالم خلق هم به اشاره پديد آمد، اما بواسطه مواد و امتداد ايام كه:

[خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ ] «1.

اوست كه آسمان ها و زمين را در شش روز آفريد.

در اين اشاره كه مى فرمايد:

[قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي ] «21».

بگو: روح از امر پروردگار من است.

از منشأ خطاب «كن» برخاسته.

ولى ماده و هيولاى حيات از صفت هوالحى يافته، قائم به صفت قيومى گشته ملك بوده، جملگى عالم ملك به ملكوت قائم و ملكوت به ارواح قائم و ارواح به روح انسانى قائم و روح انسانى به صفت قيومى حق قائم:

[فَسُبْحانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ ءٍ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ ] «13».

بنابراين [از هر عيب و نقصى ] منزّه است خدايى كه مالكيّت و فرمانروايى همه چيز به دست اوست، و به سوى او بازگردانده مى شويد.

و هر چه در عالم ملك و ملكوت پديد آيد همگى به واسطه آيد، الّا وجود انسانى كه ابتدا روح او به اشارت «كن» پديد آمد بى واسطه و صورت قالب او تخمير بى واسطه يافت كما قال:

خَمَرْتُ طينَةَ آدَمَ بِيَدى أرْبَعينَ صَباحاً «14».

گِل آدم رابا قدرت خود در چهل روز سرشتم.

در وقت ازدواج روح و قالب تشريف:

[وَ نَفَخْتُ فِيهِ ] «15».

و از روح خود در او بدمم.

بى واسطه ارزانى داشت و اختصاص اضافت: «من روحى» كرامت فرمود، پس كمال مرتبه روح در تجليه او آمد به صفات ربوبيت تا خلافت آن حضرت را شايد.

و در اين معنى مذاهب مختلفه است:

جمعى را رأى آن است كه تا تزكيه نفس حاصل نشود، تجليه روح ممكن نگردد و طايفه اى ديگر بر آنند كه اگر مدت عمر در تزكيه نفس به سر برند تمام مزكّى نگردد و كس به تجليه روح نپردازد، ولكن چون اوّل نفس را به قيد شرع محكم كنند و روى به تصفيه دل و تجليه روح آورند بر قضيه:

مَنْ تَقَرّبّ الَىَّ شِبْراً تَقَرَّبْتُ الَيْهِ ذِراعاً «16».

كسى كه يك وجب به من نزديك شود يك ذراع به سوى او نزديك مى شوم.

الطاف خداوندى به استقبال آيد و تصرفات جذبات عنايت و فيض فضل الوهيت متواتر گردد، دل را به يك ساعت چندان تزكيه نفس حاصل شود كه به مجاهدت همه عمر حاصل نشدى كه:

جَذْبَةٌ مِنْ جَذَباتِ الْحَقِ توازى عَمَلَ الثَّقَلَيْنِ «17».

جاذبه اى از جاذبه هاى حق برابر با عمل جن و انس است.

ولكن روح در بدايت حال طفل صفت است، او را تربيتى بايد تا مستحق تجليه شود؛ زيرا كه روح تا در اماكن روحانى بود و هنوز به جسم انسانى تعلق نگرفته، بر مثال طفل بود در رحم مادر كه در آنجا غذاى مناسب آن مكان يابد و او را علو و شناختى باشد لايق آن مقام، ولكن از غذاهاى متنوع و علوم و معارف مختلف كه بعد از ولادت تواند يافت محروم و بى خبر باشد.

هم چنين روح را در عالم ارواح از حضرت جلّ و علا غذايى كه ممدّ حيات او گردد مى بود، مناسب حوصله و همّت او در آن مقام و بر كليات علوم و معارف اطلاع روحانى داشت.

ولكن از معارف و علوم جزئيات كه به واسطه آلات حواس انسانى و قواى بشرى و صفات نفسانى حاصل توان كرد بى خبر بود و در آن وقت كه به قالب پيوست چون طفلى بود كه در رحم بود به مهد پيوست.

اگرپرورش به وجه خوشى نيابد، زود هلاك شود، پس مادر او را زود در گهواره نهد و دست و پاى او را دربندد تا حركات طبيعى نكند كه دست و پاى خود را بشكند يا كج كند، او را از غذاهاى اين عالم كه او هنوز غريب آن است نگاهدارد؛ زيرا كه معده او هنوز قوه هضم غذاى اين عالم نيافته است، او را هم به غذايى بپروراند كه از آن عالم باشد كه او نه ماه در آن بوده است و با غذاى آن ها خو كرده و آن شير است كه هم از آن عالم است، تا چون مدتى برآيد و با هواى اين عالم خو گيرد به تدريج او را به غذاهاى لطيف اين عالم پرورش دهند تا معده او بدين غذاها قوت يابد، آن كه غذاى كثيف را مستعد شود كه حركت و قوت و كارهاى عنيف را مدد از آن بود.

هم چنين طفل، روح چون به مهد قالب پيوست، تمام دست و پاى تصرفات او را به تدبير اوامر و نواهى شرع ببايد بست، تا حركات به مقتضاى طبع نكند كه خود را هلاك كند، يا دست و پاى صفت روحانى شكسته و كج شود، يعنى مبدل كند به صفات ذميمه نفسانى و او را از پستان حقيقت و طريقت شير تصفيه و تجليه مى بايد داد كه آن هم غذاى آن عالم است كه او چندين هزار سال مقيم آنجا بوده و از آن نوع غذا پرورش يافته، تا دل او كه به مثابت معده است مر طفل را بدان قوت يابد و مستعد آن گردد كه اگر در عالم شهادت از غذاهاى مختلف معاملات خلافت كه:

 [ثُمَّ جَعَلْناكُمْ خَلائِفَ فِي الْأَرْضِ ] «18».

سپس شما را بعد از آنان در زمين جانشين قرار داديم.

تناول كند، بلكه مقوى او گردد، چه قوّت برداشتن امانت بدان غذاى توان يافت. و چنان كه آنجا آن طفل، شير از پستان مادر خورد و يا از پستان دايه خود، پرورش به واسطه ايشان يابد و الا هلاك گردد، اينجا طفل روح شير طريقت و حقيقت از سر پستان مادر نبوّت تواند خورد و يا پرورش از دايه ولايت كه قائم مقام اوست تواند گرفت و الّا هلاك شود.

آنچه گفتيم طفل چون به مهد قالب تواند پيوست، تمام اين تمامى آن است كه به وقت حاصل آيد كه وقت ظهور آثار عقل است و روح از حينى كه به وقت تصرف حق در شكم مادر به طفل مى پيوندد، تا به وقت طفلى، آن نسبت دارد كه طفل را وقت ولادت بعضى اعضا بيرون آمده باشد و بعضى نيامده، تا آن كه اعضا طفل تمام از مشيمه بيرون آيد و به دست قابله رسد؛ زيرا كه روح را تعلق با قالب به تدريج پديد مى آيد، تا قالب در رحم باشد تعلّق روح با او به حيات بود كه حركت نتيجه آن است و تعلق او با حواس هنوز تمام پديد نيامده است كه بدين چشم بيند و بدين گوش شنود، چون از رحم بيرون آيد، تعلق او با حواس تمام پديد مى آيد، اما با قواى بشرى به تدريج پديد مى آيد.

هم چنين به هر موضع از قالب كه محل صفتى از صفات انسانيت است، تعلق تمام نگيرد الا بعد از كماليت آن محل، چنان كه حرص و غضب و شهوت و ديگر صفات هر يك در موضع و محل معين است، تا آن محل كامل نگردد و آن صفت در آن محل ظاهر نشود، روح را بدان محل تعلّق تمام پديد نيايد.

آخرين صفتى كه انسان را حاصل شود، تا او مكلّف و مخاطب تواند بود شهوت است، چون شهوت ظاهر گشت و روح بدان صفت و آن محل تعلّق گرفت، از مشيمه غيب تمام شهادت بيرون آيد، اگر صاحب سعادت است در حال به دست قابله نبوت رسد، او را به مهد شريعت نهد و دست و پاى او را به اوامر و نواهى بربندد و به پستان طريقت و حقيقت مى پرورد. و پرورش او در آن است كه هر تعلّق كه روح از ازدواج قالب با موجودات يافته است، به واسطه حواس و قواى بشرى و ديگر آلات انسانى جمله به تدريج باطل كند؛ زيرا كه هر يك او را واسطه حجابى و بعدى شده است و سلسله گردن او آمده و وحشتى با حق پديد آورده و از ذوق شهود آن جمال و جلال بازمانده، چون هر يك از آن تعلّقات باطل كند، حجابى و بندى و غلى از او برمى خيزد و قربتى پديد مى آيد و نسيم صباى سعادت بوى انس حضرت به مشام جانش مى رسد، فرياد در نهاد روح مى افتد و آن در سروى مى گويد:

باد آمد و بوى زلف جانان آورد

و آن عشق كهن ناشده ما نو كرد

اى باد تو بوى آشنايى دارى

زنهار به گِرد هيچ بيگانه نگرد

اينجا طفل روح پرورده دو مادر شود، از يك جانب از پستان طريقت شير قطع تعلقات و مألوفات طبع مى خورد و از يك جانب از پستان حقيقت شير واردات غيبى و لوايح و لوامع انوار حضرت مى خورد از اين روضه و غدير، تا آن كه به تصرفات واردات و تجلّى هاى انوار، روح از بند تعلّقات جسمانى آزاد شود و از حبس صفات بشرى خلاص يابد و به سر حد نظر اولى رسد و باز مستحق خطاب:

[أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ ] «19».

آيا من پروردگار شما نيستم؟

گردد و بر جواب بَلى قيام نمايد.

و در اينجا چون روح از لباس بشريت بيرون آيد و آفت تصرف وهم و خيال از او منقطع شد، هر چه از ملك و ملكوت بدو عرضه دارند، تا در ذات آفاق و آيينه انفس جمله آيات بينات حق مطالعه كند، در اين حالت اگر به دريچه حواس، بيرون گردد در هيچ چيز نظر نكند مگر آثار آيات حق در او مشاهده كند و از اينجا فرموده اند:

ما نَظَرْتُ فى شَى ءٍ إلّاوَرَأيْتُ اللّهَ فيهِ «20».

نظر نكردم در چيزى، مگر اين كه خدا را در آن ديدم.

اينجا عشق صافى گردد و از حجاب عين و شين و قاف بيرون آيد، هم عشق به روح درآويزد و هم روح به عشق درآويزد و از ميان عشق و روح دو راه برخيزد و يگانگى پديد آيد، هر چند خود را طلبد عشق را يابد.

تا اكنون زندگى عشق به روح بود، در اين مقام عشق قائم مقام روح گردد و در قالب نيابت او برمى دارد و روح پروانه شمع جمال صمديت مى شود و گِرد سرادقات شمع احديت پرواز مى كند و هم چو عاشقان سرمست نعره زنان و فرياد كنان به زبان حال مى سرايد:

شمع است رخ خوب تو پروانه منم

دل خويش غم تو است بيگانه منم

زنجير سر زلف كه در گردن توست

بر گردن بنده نه كه ديوانه منم

در اين مقام الطاف ربوبيّت بر قضيّه:

مَنْ تَقَرَّبَ إلَىَّ شِبْراً تَقَرَّبْتُ إلَيْهِ ذِراعاً «1.

كسى كه يك وجب به من نزديك شود يك ذراع به سوى او نزديك مى شوم.

استقبال كند و روح را بر بساط انبساط راه دهد و ملاطفت و معاشقه:

[يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ ] «22».

آنان را دوست دارد، و آنان هم خدا را دوست دارند.

در ميان آرد و مخاطبات و مكالمات عاشقانه آغاز نهد و مورد اين خطاب مى گردد:

اى عاشق اگر بكوى ما گام زنى

هر دم بايد كه ننگ بر نام زنى

سر رشته روشنى به دست تو دهند

چون شمع گر آتشى تو در كام زنى

چون رطل هاى گران شراب معاتبات:

[إِنَّا سَنُلْقِي عَلَيْكَ قَوْلًا ثَقِيلًا] «23».

به يقين ما به زودى گفتارى سنگين [چون آيات قرآن ] به تو القا خواهيم كرد.

به كام روح رسد و تأثير او به اجزاى وجود تاختن گيرد، از سطوت آن شراب هستى، روح روى در نيستى آرد و از آزادى وجود روى در خرابى فنا گيرد.

روح را يك چند در اين منزل اعراف صفت كه ميان عالم صفات خداوندى است و دوزخ عالم صفات هستى بدارند و به سراب شهود بقاى صفات وجود از او محو مى كنند و در اين حال انواع كرامات بر ظاهر و باطن پديدآمدن گيرد، اگر رونده در اين مقام بدين نعمت ها باز نگردد به چشم خوش آمد، از حضرت منعم باز ماند و بسا مغروران كه از اين مقام:

 [نَكَصَ عَلى عَقِبَيْهِ ] «24».

به عقب برگشت.

بازگشتند.

اين همه عتبه است كه خون صدهزار صديق بر خاك امتحان ريخته است.

پس روندگان صادق و طالبان عاشق كه در خرابات به جام كرامات مست شدند و ذوق شهود بازيافتند و در مستى عجب و غرور افتادند و هرگز روى هشيارى و بيدارى نديدندى و در حجب كرامات:

أصْحابُ الْكِراماتِ كُلُّهُمْ مَحْجُوبُونَ «25».

بماندند و آن كرامات را تب وقت خويش ساختند و زنّار خوش آمد آن بربستند و روى از حق بگردانيدند و به خلق روى آوردند.

كيست انسان آن كه انسش با خداست

كه دوايش درد و درد او دواست

هر دلى كاو نيست دائم دردناك

نيست واصل نيست داخل نيست پاك

هر وصالى كش فراقى در پى است

لايق عقل و دل و دانا كى است

وصل خواهى از خدا غايب مباش

شه نبينى غايب از نايب مباش

هر دلى كاو درد عشقش حاصل است

واصل است و واصل است و واصل است

هستى بنده حجاب بنده است

ورنه مهر دوست خوش رخشنده است

خودشكن شو خودشكن شو خودشكن

تا رهى از نقص هاى ما و من

 

و برخى ديگر در نعمت كرامات نظر بر منعم نهند نه بر نعمت و اداى شكر نعمت به ديدار منعم گذراند تا بر قضيّه:

[لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ ] «26».

اگر سپاس گزارى كنيد، قطعاً [نعمتِ ] خود را بر شما مى افزايم.

مستحق نعمت وجود منعم گردند و وظيفه عبوديت روح در اين مقام آن است كه ملازمت اين عتبه نمايد و از جمله اغيار دامن همت در كشد و سه طلاق بر چهار گوشه دنيا و آخرت دهد و به درجات عليا و نعيم هشت بهشت سر فرود نياورد.

تا بر سر ما سايه شاهنشه ماست

كونين غلام و چاكر درگه ماست

گلزار بهشت و حور خاك ره ماست

زيرا كه برون زكون منزلگه ماست «27»

 

اگر هزار بار خطاب رسد كه اى بنده! چه خواهى؟ گويند: بنده را خواست نباشد؛ زيرا كه خواست روى در هستى دارد و ما درِ نيستى مى زنيم و اگر هزار سال بر اين آستانه ملتفت بماند، بايد كه ملول نگردد و روى از اين درگاه نتابد و پاى از اين كوى باز نكشد.

جملگى انبيا و اوليا در اين مقام عاجز و متحيّر شوند كه از اينجا به قدم انسانيّت راه نمى توان سپرد، در اين مقام چون هر تير جدّ كه در جعبه جهد بندگى انداخته شد، هيچ بر نشانه قبول بر نيامد.

اينجا چون گُل سپر ببايد انداخت و چون چنار دست به دعا بايد برداشت و چون سوسن با ده زبان خاموش بايد بود و چون نرگس چشم بر هم بايد نهاد و چون بنفشه به عجز سرافكنده بايد بود، اينجا مقام ناز معشوق و كمال نياز عاشق است.

تا اين غايت روح با هر چه پيوند داشت، همه در ششدر عشق مى باخت، چون مفلس و بيچاره گشت اكنون جان مى بايد باخت.

هر وقت كه نسيم نفحات الطاف حق از موهبت عنايت به مشام روح مى رسد، يعقوب وار با دل گرم و دم سرد مى گويد:

[إِنِّي لَأَجِدُ رِيحَ يُوسُفَ ] «28».

بى ترديد، بوى يوسف را مى يابم.

چندان غلبات شوق و قلق عشق روح را پديد آيد كه، از خودى ملول گردد، از وجود سير آيد و در هلاكت خويش كوشد و حسين وار فرياد مى زند و مى گويد:

اقْتُلونى اقْتُلونى يا ثِقات

انَّ فى قَتْلى حَياتاً فى حَيات «29»

 

در اين مدت كه روح را بر آستانه حضرت عزّت باز دارند و به شكنجه فراق و درد اشتياق مبتلا كنند ديوانگى در او پديد آيد، عقل و صبر پشت به هزيمت نهند، در اين اضطرار روح از خود و از معامله خود مأيوس گردد، خود را بيندازد و بدو نالد، چون ناله آن سوخته در مقام اضطرار به حضرت رحيم باز رسد بر قضيّه:

 [أَمَّنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ ] «30».

يا آن كه وقتى درمانده اى او را بخواند اجابت مى كند و آسيب و گرفتاريش را دفع مى نمايد.

تتق «31» عزت از پيش جمال صمديت پرده براندازد، عاشق سوخته خود را به هزار لطف بنوازد، چون شمع جمال صمديت در تجلى آيد، روح پروانه صفت پر و بال بگشايد، جذبات اشعه شمع هستى پروانه را بربايد، پرتو نور تجلى وجود پروانه را به تجليه صفات شمعى بيارايد، زبانه شمع جلال احديت چون شعله برآرد، يك كاه در خرمن وجود پروانه روح نگذارد.

اينجا نور جمال صمدى روح روح گردد.

[أُولئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الْإِيمانَ وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ ] «32».

اينانند كه خدا ايمان را در دل هايشان ثابت و پايدار كرده، و به روحى از جانب خود نيرومندشان ساخته.

اينجا عتبه عالم فناست و سر حد بقا، بعد از اين كار تربيت روح به تجليه جذبات الوهيت مبدل شد اكنون هر نفسى از انفاس او به معامله ثقلين برآيد.

جَذْبَةُ مِنْ جَذَباتِ الْحَقِّ تُوازى عَمَلَ الثَّقَلَيْنِ «33».

جاذبه اى از جاذبه هاى حق برابر با عمل جن و انس است.

زان گونه پيام ها كه او پنهان داد

يك نكته به صد هزار جان نتوان داد

آرى، چون روح از تربيت انبيا و اوليا اثر گيرد و نفس از آلودگى ها برهد و قلب پروانه شمع جمال حضرت حق شود نه اثرى از نفاق بلكه اثرى از هيچ گناه باطنى و ظاهرى در انسان نخواهد ماند، آن وقت است كه انسان به حقيقت انسان است و براى او در اين عرصه حيات محورى جز عشق به محبوب باقى نمى ماند و بر اثر اين محبت و عشق است كه با مركب عمل صالح به عالى ترين مقام كه مقام فناى در او بقاى به اوست مى رسد.

به قول عارف جامع امير حسين حسينى هروى:

اى پرده نشين اين گذرگاه

بى عشق به سر نمى رسد راه

اول قدمى كه عشق دارد

ابرى است كه جمله كفر بارد

آنان كه زجام عشق مستند

حق را زبراى حق پرستند

دل حق طلبيد و نفس باطل

اين عربده نيست سخت مشكل

چون در نظر تو ما و من نيست

او باشد و او دگر سخن نيست

مى بين و مپرس تا بدانى

مى دان و مگوى تا نمانى

سر بر قدم و قدم به سر نه

وانگه قدم از قدم به در نه

بى نام و نشان شو و نشان كن

بى كام و بيان شو و بيان كن

تو جام جهان نماى خويشى

از هر چه قياس توست پيشى

همان علايمى كه در قرآن مجيد براى منافق بيان شده، در روايات هم همان علايم تفسير و تشريح شده، از اين جهت در اين زمينه باب جداگانه اى تحت عنوان نفاق و روايات لازم نبود، اگر متن روايات اين باب را خواستيد به «بحار الأنوار» مراجعه كنيد «34».

 [وَعَلامَةُ النِّفاقِ قِلَّةُ الْمُبالاةِ بِالْكِذْبِ، وَالْخِيانَةُ، وَالْوَقاحَةُ، وَالدَّعْوى بِلا مَعْنىً، وَسُخْنَةُ الْعَيْنِ، وَالسَّفَهُ، وَقِلَّةُ الْحَياءِ، وَاسْتِصْغارُ الْمَعاصى، وَاسْتيضاعُ ارْبابِ الدّينِ، وَاسْتِخْفافُ الْمَصائِبِ فِى الدّينِ، وَالْكِبْرُ، وَحُبُّ الْمَدْحِ، وَالْحَسَدُ، وَاسْتيثارُ الدُّنْيا عَلَى الْآخِرَةِ، وَالشَّرِّ عَلَى الْخَيْرِ، وَالْحَثُّ عَلَى النَّميمَةِ، وَحُبُّ اللَّهْوِ، وَمَعُونَةُ اهْلِ الْفِسْقِ وَالْبَغْىِ، وَالتَّخَلُّفُ عَنِ الْخَيْراتِ، وَتَنَقُّصُ أهْلِها، وَاسْتِحْسانُ ما يَفْعَلُهُ مِنْ سُوءٍ، وَاسْتِقْباحُ ما يَفْعَلُهُ غَيْرُهُ مِنْ حَسَنٍ، وَأمْثالُ ذلِكَ كَثيرَةٌ]

 

نشانه هاى منافق

امام به حق ناطق حضرت صادق عليه السلام مى فرمايد:

براى منافق نشانه هايى است:

1- از دروغ گفتن به حق و به خلق باك ندارد.

2- خائن به دين و خائن به مال و آبرو و عرض مسلمانان است.

3- از حيا و شرم كه نتيجه ايمان به حق و آخرت است، خالى و در انواع فسق و فجور در كمال بى حيايى و بى شرمى است.

4- بدون داشتن علم و كمال و عشق و معرفت و عمل و كوشش، داراى ادّعا است و خود را واجد اين همه كمالات مى داند، در حالى كه درون و برونش از حسنات خالى است.

5- آدمى تيز چشم است، به اين معنا كه در تمام امورى كه تجسّس، مشروعيت ندارد، در مقام تجسس و پى بردن به اسرار مردم است.

6- نادان و سفيه است و در امور تأمّلى از خود نشان نمى دهد و ادب را در هيچ برنامه اى رعايت نمى كند.

7- در موقع حيا كم حياست. فرق بين قلّت حيا و وقاحت به شدت و ضعف است، مرتبه سلب حيا و شدّت آن را وقاحت مى گويند و مرتبه ضعيف او را كه فى الحقيقه مقدمه وقاحت است قلّت حيا مى نامند.

8- گناه و معصيت را با آن همه اهتمامى كه در تركش شده، سبك شمرده و انجام آن برايش آسان است.

9- ارباب دين و كرامت و مردم مؤمن و مسلمان را چنانچه شايسته است ادب نمى كند و آنان را با آن همه ارزش سبك مى شمارد.

10- مصايب در دين را كه تحمّلش داراى برترين ارزش است، سهل و سبك شمرده و سعى مى كند در معرض آن ها قرار نگيرد.

11- متكبر است و خود را در همه امور بزرگ مى شمارد.

12- علاقه دارد مردم او را مدح كنند و همه جا از او ستايش نمايند.

13- داراى مرض خطرناك حسد است، آرزو مى كند كه نعمت هاى خدا از بندگانش سلب شود.

14- دنيا را بر آخرت و بدى را بر خوبى ترجيح مى دهد.

15- بر سخن چينى و نمّامى حريص است و مصدر فتنه و فساد در بين مردم مى باشد.

16- به كارهاى بيهوده و لهو و لعب رغبت دارد.

17- مددكار اهل فسق و اهل بدعت است.

18- اهل خير و خيرات نيست و بلكه اهل خيرات را دوست ندارد و نمى خواهد كسى به كسى احسان كند.

19- كار خود را هر چند بد باشد خوب به حساب مى آورد و كار خوب ديگران را بد مى داند.

شبيه اين اوصاف در منافقان زياد است و از اين جهت با قاطعيت مى توان گفت:

منافقين از كفار بدترند!!

 [وَقَدْ وَصَفَ اللّهُ الْمُنافِقينَ فى غَيْرِ مَوْضِعٍ، فَقالَ عَزَّ مِنْ قائِلٍ. [وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَعْبُدُ اللَّهَ عَلى حَرْفٍ فَإِنْ أَصابَهُ خَيْرٌ اطْمَأَنَّ بِهِ وَ إِنْ أَصابَتْهُ فِتْنَةٌ انْقَلَبَ عَلى وَجْهِهِ خَسِرَ الدُّنْيا وَ الْآخِرَةَ ذلِكَ هُوَ الْخُسْرانُ الْمُبِينُ ] «35».

وَقالَ عَزَّ مِنْ قائِلٍ أيْضاً فى صِفَتِهِمْ: [وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ بِالْيَوْمِ الْآخِرِ وَ ما هُمْ بِمُؤْمِنِينَ* يُخادِعُونَ اللَّهَ وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ ما يَخْدَعُونَ إِلَّا أَنْفُسَهُمْ وَ ما يَشْعُرُونَ* فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللَّهُ مَرَضاً] «36»].

 

وصف منافقان در قرآن

حضرت حق جلّ و علا در آيات متعددى اوصاف منافقين را بيان فرموده و چهره خبيث و ناپاك آنان را معرفى نموده است.

خداوند متعال فرموده:

و برخى از مردم اند كه خدا را يك سويه [و بر پايه دست يابى به امور مادى ] مى پرستند، پس اگر خيرى [چون ثروت، مقام و اولاد] به آنان برسد به آن آرامش يابند و اگر بلايى [چون بيمارى، تهيدستى و محروميت از عناوين اجتماعى ] به آنان برسد [از پرستش خدا] عقب گرد مى كنند [و به بى دينى و ارتداد مى گرايند]، دنيا و آخرت را از دست داده اند و اين است همان زيان آشكار.

و نيز در وصف اين نابكاران فرموده:

و گروهى از مردم [كه اهل نفاق اند] مى گويند: ما به خدا و روز قيامت ايمان آورديم، در حالى كه آنان مؤمن نيستند.* [به گمان باطلشان ] مى خواهند خدا و اهل ايمان را فريب دهند، در حالى كه جز خودشان را فريب نمى دهند، ولى [اين حقيقت را] درك نمى كنند.* در دلِ آنان بيمارىِ [سختى از نفاق ] است، پس خدا به كيفرِ نفاقشان بر بيماريشان افزود و براى آنان در برابر آنچه همواره دروغ مى گفتند، عذابى دردناك است.

 [وَقالَ النَّبِىُّ صلى الله عليه و آله: ألْمُنافِقُ إذا وَعَدَ أخْلَف، وَإذا فَعَلَ أفشى ، وَإذا قالَ كَذَبَ، وإذا ائْتُمِنُ خانَ، وإذا رُزِقَ طاشَ، وَإذا مُنِعَ غاشَ.

وَقالَ النَّبىُّ صلى الله عليه و آله أيضاً: مَنْ خالَفَ سَريرَتُهُ عَلانِيَتَهُ فَهُوَ مُنافِقٌ كائِناً مَنْ كانَ وَحَيْثُ كانَ وَفى أىّ زَمانٍ كانَ وَفى أىِّ رُتْبَةٍ كانَ ]

 

وصف منافقان در كلام رسول خدا صلى الله عليه و آله

رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمايد:

از جمله صفات منافق آن است كه، هرگاه وعده كند مخالفت كند و هرگاه كارى كند بد يا خوب فاش كند و هرگاه سخن گويد دروغ گويد و هرگاه مؤتمن مردم شود خيانت كند و هرگاه وسعتى در رزق بيابد در غير راهش مصرف كند و به هنگام تنگى در پى غشّ و فريب مردم باشد.

و نيز رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

هر كه ظاهرش با باطنش يكى نباشد منافق است، هر كه باشد و هر كجا باشد و در هر زمانى كه باشد و داراى هر رتبه اى كه باشد.

اين بود علايم و نشانه هاى مردم منافق و در حقيقت، اموى مسلكان و عبّاسى طريقان. خداوند در درجه اول همه ما را از افتادن در دام نفاق حفظ كند و در درجه بعد اسلام و مسلمانان را از شرّ اين حيوانات خطرناك در امانش نگاه دارد.

 

 

 

 

پی نوشت ها:

 

______________________________
(1)- توبه (9): 77.

(2)- حشر (59): 11.

(3)- توبه (9): 67.

(4)- انفال (8): 49.

(5)- احزاب (33): 12.

(6)- منافقون (63): 1.

(7)- نساء (4): 60.

(8)- نساء (4): 143.

(9)- توبه (9): 73.

(10)- نساء (4): 140- 145 و توبه (9): 68 و احزاب (33): 73.

(11)- حديد (57): 4.

(21)- اسراء (17): 85.

(13)- يس (36): 83.

(14)- مرصاد العباد: 28.

(15)- حجر (15): 29.

(16)- عوالى اللآلى: 1/ 56، حديث 81؛ بحار الأنوار: 84/ 189، باب 11.

(17)- خواجه ايوب آن را مطابق متن حديث نبوى شمرده و غزالى در احياء العلوم 4/ 56 بدون انتساب به قائلى آورده است.

(18)- يونس (10): 14.

(19)- اعراف (7): 172.

(20)- اين سخن منسوب است به محمد بن واسع.

(12)- عوالى اللآلى: 1/ 56، حديث 81؛ بحار الأنوار: 84/ 189، باب 11.

(22)- مائده (5): 54.

(23)- مزمل (73): 5.

(24)- انفال (8): 48.

(25)- همه ياران و اصحاب با كرامت پرده نشين هستند. مرصاد العباد: 123. (26)- ابراهيم (14): 7.

(72)- شاه نعمت اللّه ولى.

(28)- يوسف (12): 94.

(29)- مولوى.

(30)- تتق: چادر، پرده بزرگ.

(31)- نمل (27): 62.

(32)- مجادله (58): 22.

(33)- مراحل السالكين: 71- 79.

(34)- بحار الأنوار: 72/ 202.

(35)- حج (22): 11.

(36)- بقره (2): 8- 10.

 

 


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه