قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

حكايتى از ابوالنجم

 

ابوالنجم، طبيب حاذق و فوق العاده اى بود. از بازار عطرفروشان عبور مى كرد،
چند نفر عطرفروش آمدند و گفتند: اى ابوالنجم ! كسى در اول بازار عطرفروشى غش كرده است، هر كارى مى كنيم، به هوش نمى آيد. بيا كه او در حال مرگ است.

آمد، ديد مردم جمع شده اند، گفت: كنار برويد تا من او را معاينه كنم. آمد معاينه اش كرد و گفت: كسى او را مى شناسد؟ كسى گفت: بله، من او را مى شناسم، شغل او تخليه چاه دست شويى ها است. ابوالنجم گفت: پس كسى برود و قدرى نجاست بياورد.

رفتند و نجاست آوردند. ابوالنجم آن نجاست را كنار بينى او گرفت، وقتى نفس اول را كشيد، چشمش را باز كرد. ابوالنجم گفت: اين شخص با اين هوا زندگى مى كند، هواى عطرى به او نمى سازد، لذا وقتى وارد بازار عطّاران شده، اين بوى خوش به شامّه اش خورده، باطن، روح و روانش چنان متنفّر شده كه به حال مرگ كشيده شده است.

عده اى نيز با هواى فرهنگ شيطانى زنده هستند، اگر از آنها بگيرند، عجيب كسل مى شوند. مى رود تا اين كه مبادا بوى قرآن را استشمام كند و جانش در بيايد. بايد مرتب ظرف كثافتِ فرهنگ باطل، فيلم ها و كانال هاى مستهجن ماهواره، سايت هاى ضد اخلاقى و عكس هاى آن چنانى را جلوى بينى آنها گرفت تا با آن زنده بمانند.

 

 


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه