قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

تقواى مالى اميرالمؤمنين عليه‏السلام

 

در عراق روستايى به نام « خورنق » هست. هارون بن عنتره مى گويد: من با اميرالمؤمنين  عليه السلام همسفر بودم. ايام حكومتش بود. شب را در بيابان مانديم. هوا سرد بود. مى خواست نماز شب بخواند، بلند شد قدرى گشت و سنگى بزرگ پيدا كرد و جلوى سنگ، پشت به باد نشست.

عرض كردم: آقا ! چرا به اينجا آمديد؟ فرمود: سرد است. باد مرا اذيت مى كند. عرض كردم: آقا ! بالا پوش يا لباس ضخيمى تهيه مى كرديد. در آن تاريكى نگاهى به من كردند و فرمودند: پول خريد آن را ندارم. عرض كردم: آقا ! دارايى مملكت كه در دست شما است.

فرمود: از وقتى كه من حاكم شما شدم، نه به آن پول ها نگاه كردم و نه به خزائن و انبارها، بلكه چند درخت خرما در مدينه دارم كه خرماى آن را مى فروشند و پول آن را به كوفه مى آورند.

هر سال حساب مى كنم اين پول چقدر است؟ خرج يك سال را با اين پول تنظيم مى كنم. امسال به اندازه اى كه پيراهن ضخيم بخرم، پول ندارم. عرض كردم: آقا! شما روز و شب براى اين مملكت جان مى كنى، يك لباس ضخيم از بيت المال بردار. فرمود: روز قيامت جواب خدا را چه بدهم؟

 

 


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه