پوچ انگاری زندگی (نهیلیسم) بیش از هر چیز ریشه روانی و پسیكولوژیك دارد نه ریشه منطقی. زیرا نه تنها انسان بلكه هر موجود زنده ای ذاتا دارای حبّ نفس، حبّ بقا و حبّ كمالات لایق مرتبه وجودی خود می باشد و حركت در جهت خلاف آن به معنای مقابله با غریزه ذاتی است. بنابراین در مرحله نخستین باید دید چرا و چگونه ما گرفتار چنین اندیشه ای شده ایم؟ به نظر می رسد چند عامل در این رابطه مؤثر باشد:
1) مشكلات زندگی و فشارهای روحی و احیانا بی صبری در برابر ناملایمات.
2) نشناختن فلسفه صحیح زندگی.
3) نداشتن مفهوم درستی از «كمال».
4 ) در سر نداشتن مفهوم نادرست نسبت به تكلیف و آن را امری دشوار و فوق توان به حساب آوردن.
5) ندانستن كرامت ها و فضایل انسان و جایگاه بلند و مقام خلیفة اللّهی او در هستی.
6) نداشتن آشنایی دقیق با الطاف بی كران الهی نسبت به انسان و او را موجودی رها و سرگردان در كویر خشك زندگی دیدن. اكنون اگر در هر یك از موارد فوق با سیر مطالعاتی منظم دیدگاه خود را تصحیح نمایید ریشه این اندیشه خشكانده می شود.
کسی که احساس پوچی در زندگی کند، چند اصل برای خود فرض كرده است آنگاه بنایی را بر آن ساخته است: بنای پوچی و بی هدفی و بی معنا بودن زندگی؛ ولی منطق ایجاب می كند كه در مبانی خود، تجدید نظر كرده و آنها را به دقت مورد ارزیابی قرار دهید.
اولین مبنایی كه در ساختمان فكری شما وجود دارد این اصل است كه: «آدمی در این جهان بایستی آسوده و راحت باشد»، وقتی این چنین نیست پس زندگی مفهومی ندارد.
ولی ! اگر قدری عمیق تر به حیات انسان بنگریم، خواهیم دید كه رشد و سازندگی و تكامل مادی و معنوی انسان در زمینه سختی ها و رنج ها شكل گرفته و می گیرد. تمدن ها در نقاطی به وجود آمده اند كه شرایط زندگی دشوار بوده و انسان مجبور به مبارزه با طبیعت شده است.
رشد علمی مرهون درگیر شدن بشر با مشكلات است. اگر بشر، جهانی همواره روشن داشت، هیچ گاه به فكر كشف الكتریسته نمی افتاد و اگر بیماری ها وجود نداشتند، هیچ گاه اندام خود و عوامل مؤثر بر سلامت و یا بیماری آن را نمی شناخت.
این بنای كار جهان و متناسب با روندی است كه برای بشر در نظر گرفته شده است:« لقد خلقنا الانسان فی كبد ؛ما آدمی را در رنج و فشار آفریدیم» (البلد، آیه 4). پس كمال انسان در سختی ها است چه در عرصه مادی و چه در عرصه معنوی. اگر جهانی بدون مشكل در برابر انسان بود، آدمی به جهت خصوصیاتش آن را بر هم می زد تا مشكلی پدید آورد و آن را حل كند.
برداشتن رنج و مشكلات از زندگی بشر، مساوی با ركود و سكون او است؛ پس وجود مشكل، زمینه ساز رشد و پیشرفت بشر است.
دومین اصلی كه ظاهرا اندیشه خود را بر آن بنا نهاده اید آن است كه: «انسان با مرگ فاصله ای ندارد و بالاخره با آن درگیر خواهد شد»، پس معنای زندگی چیست؟!
آری اگر مرگ فنا باشد نظر شما كاملاً منطقی است؛ ولی آیا مرگ پایان كار انسان است یا مرگ مرحله ای است برای عبور انسان به حیاتی برتر؟ آیا دنیا همه چیز است یا دنیا مزرعه آخرت است؟
آیا انسان زندانی در این دنیا است یا مرغ باغ ملكوت است و پس از مرگ با جهانی بزرگ تر روبه رو است؟!
خرم آن روز كزین منزل ویران بروم
راحت جان طلبم وزپی جانان بروم
گرچه دانم كه به جایی نبرد راه غریب
من به بوی سر آن زلف پریشان بروم
پس مرگ اگر انتقال به حیات دیگر است، از مردن چه باك؟!
از جمادی مردم وتا می شدم
وزنما مردم به حیوان بر زدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم كی زمردن كم شدم
حمله دیگر بمیرم از بشر
تا برآرم از ملایك پرّ و سر
بار دیگر از ملك قربان شوم
آنچه را در وهم ناید آن شوم
آری مرگ برای كسی كه معاد را نبیند جز تباهی چیز دیگری نیست؛ ولی آن كس كه مرگ را پلی می داند كه او را به حیات برتر انتقال خواهد داد، برای او مرگ نه تنها تباهی و موجب یأس نیست؛ بلكه عاملی است برای تحرّك بیشتر و ثمر فزون تر بردن از زندگی دنیوی.
البته مقصود از «ثمر» خانه و ماشین و... نیست؛ بلكه آن متاعی است كه آدمی با آن ارزش واقعی پیدا می كند؛ یعنی، معرفت و عمل نیك. (شناخت این جهان و خودی واحد واحد آن، وانگهی عمل كردن در مسیر او).
«قسم به عصر كه انسان در زیان است، مگر كسانی كه ایمان آورده و عمل صالح انجام دهند»، (سوره والعصر).
آری برادر عزیز! اگر آدمی گوهر حیات را نیابد زندگی اش چیزی جز پوچی نخواهد بود. گوهر حیات نیز همان رشد كمالات نفسانی و كرامت های انسانی است. این ها هستند كه به انسان بها می دهند و به زندگی او معنا می بخشند.
تو به قیمت ورای دو جهانی
چه كنم قدر خود نمی دانی
توصیه می كنیم برای درك معنای واقعی حیات و ارزشمندی آن بیشتر تفكر كنید. تلاوت و تدبر در آیات قرآن، خواندن آثار بزرگان اندیشه (همانند ملای رومی «مثنوی معنوی» و آثار دیگری كه درباره هدف حیات و فلسفه آن نوشته شده است) و... ره توشه خوبی برای شما است.
برای اینكه از زندگی لذت ببرید هدف خود را از زندگی مشخص كنید مثلا رشد علمی و معنوی و مادی و حد آن را هم در نظر بگیرید و برای رسیدن به آن اهداف برنامه ریزی كنید و با نشاط و جد و كوشش و اراده به سمت آن اهداف حركت نمایید و هیچ گاه از شكست و مشكلات نهراسید در ضمن به ورزش و تفریحات سالم مانند كوه نوردی، شنا و شركت در اردوهای نیز بپردازید.
. انسان در طول حیات خود، همواره از خود می پرسد: از كجا آمده است؟ به كجا می رود؟ در كجا هست؟ چگونه باید باشد؟ چه باید بكند؟ دلیل این سؤالات نیز روشن است. انسان فطرتا به دنبال كشف راز وجود و هستی خود است و همواره درجست و جوی یافتن پاسخ این سؤالات است كه مبدأ من كیست و كجا است؟ مقصود من چیست؟ مقصد من كیست و كجا است؟ به راستی چه ضرری، بیشتر از فراموشی خود است؟! آنانی كه چنین دردی ندارند، همانند كسانی اند كه از بویایی محروم اند و نمی توانند بوی خوش عطر وگلاب را استشمام كنند. شما حتما افرادی را دیده اید كه چیز كوچكی را گم می كنند و ساعت ها به دنبال آن می گردند؛ اما خودشان را گم كرده اند و هرگز به فكر این نیستند كه به دنبال گم شده اصلی و حقیقی خود بگردند.
به عنوان مقدّمه گفتنی است كه انسان تشنه حقیقت و كمال است و تا زمانی كه به آن نائل نشود، به آرامش حقیقی نمی رسد و حقیقت مطلق نیز خدا است: ذلك بان الله هو الحق این چنین است كه خداوند حق است» این آیه شریفه در سه جای قرآن آمده است، (حج، آیات 6 و 62؛ لقمان، آیه 30).
1. فذلكم الله ربكم الحق آن خداوند، پروردگار شما است كه حق است»، (یونس، آیه 32).
2. ردّوا الی الله مولهم الحق: همگی به سوی الله مولا و سرپرست حقیقی خود - بازگردانده می شوند»، (همان، آیه 32،انعام، آیه 62).
3. هنا لك الولایة لله الحق: ثابت شد - در آن جا كه - ولایت از آن خداوند بر حق است»، (كهف، آیه 44).
4. یعلمون ان الله هو الحق المبین: و می دانند كه خداوند حق آشكار است»، (نور، آیه 25). در این آیه در كنار لفظ «الحق» واژه «مبین» به معنایآشكار هم آمده است كه تاكید می كند. حق روشن و كاملاً واضح، فقط خداوند است.
5. حتی یتبین لهم انه الحق:تا برای آنان آشكار شود كه او (الله) حق است»، (فصلت، آیه 53). آیات و نشانه ها برای انسان این نكته را روشن می كنند كه «حق» و «حقیقت مطلق» فقط او است.
پس روشن شد كه حقیقت مطلق فقط خداوند است و غیر از او، باطل محض است: و ان ما یدعون من دونه هو الباطل: و آنچه را غیر از او می خوانند باطل است»، (حج، آیه 62؛ لقمان، آیه 30).
در نتیجه آرامش نیز فقط در سایه یاد و ذكر خداوند حاصل می شود: الذین امنوا و تطمئن قلوبهم بذكر الله : آنان كسانی هستند كه ایمان آورده اند و دلهایشان به یاد خدا مطمئن و آرام است»، (رعد، آیه 28). ذیل آیه شریفه تاكید می كند كه فقط ذكر خداوند، مایه آرامش دل ها است و دل آدمی تنها با یاد خدا آرامش می یابد: الا بذكر الله تطمئن القلوب : آگاه باشید، تنها با یاد خدا دلها آرامش می یابد». انسان به هر مطلوبی كه برسد، باز مضطرب و ناراحت است؛ زیرا آنها نه تنها مطلوب با لذات نیستند؛ بلكه جلوی حقیقت را نیز می گیرند. وروشن است منظور از یاد خدا، فقط ذكر زبانی نیست؛ بلكه كشف قلبی و معرفت شهودی است كه به دل ها می نشیند و انسان را صاحب دل می كند، ر.ك: نبوت، شهید مطهری، ص 283. پس محور تمام معارف و اصل و ریشه تمام علوم «الله» است؛ به عبارت دیگر «الله» ریشه معارف است و دیگر معارف، شاخه ها و تنه و برگ های آن هستند. معرفت الله و شناخت خدا، همچون رودخانه ای است كه تمام معارف از آن منشعب می شوند و ما آن را «خدا محوری» یا «خدا مركزی» می نامیم كه تمام مباحث و معارف دینی، فلسفی، عرفانی و حتی علمی - به معنای درست و سنتی آن - زیرمجموعه آن است.
انسان شناسی، نیز از این قاعده مستثنی نیست؛ زیرا در هر بحثی باید از نقطه ای شروع كرد و به نقطه ای ختم نمود. ابتدا و انتهای انسان شناسی نیز «الله» تبارك و تعالی است. هو الاول و الاخر او - الله تبارك تعالی- اول و آخر است»، حدید، آیه 3. با بیان این مقدمه سؤالات سه گانه به شرح زیر پاسخ داده می شود:
1. از كجا آمده ایم؟ قرآن كریم به این پرسش پاسخ می دهد: انا لله : ما از آن خداییم» بقره، آیه 156. ما از آن خداییم به چه معنا است؟ معنای درست آیه شریفه، این است كه ما حقیقتا ملك خدا هستیم و خداوند مالك حقیقی ما است و تمام هستی ما از خدا نشأت می گیرد، المیزان، ذیل آیه 156 سوره بقره.
توضیح این كه مبدأ هر موجودی - از جمله انسان - خداوند است. این بدان معنا است كه انسان مخلوق او است و از عالم الهی آمده و وطن او عالم بالا است. در بعضی از آیات آمده كه نیمی از او خاك است:انی خالق بشرا من طین : من بشر را از گل می آفرینم»، (ص، آیه 71) و هو الذی خلقكم من طین : او است آن كه شما را ازگل آفرید»، (انعام، آیه 2). در این رابطه گفتنی است كه حقیقت انسان جنبه خاكی بودن او نیست. آیات بسیاری بر این نكته دلالت دارند كه تمام حقیقت انسان، جنبه روحانی او است و انسان از آن جهت كه صاحب روح و نفس است، انسان است؛ و گرنه از جهت جسمانی بودن، تفاوتی با حیوانات دیگر ندارد. پس تمام حقیقت انسان و ملاك انسانیت وی، روح او است، (المیزان، ج 7، ص 184 و 185؛ ج 17، ص 402 و403).
این روح از جانب خدا به انسان داده شده است: فاذا سویته و نفخت فیه من روحی هنگامی كه او را نظام بخشیدم و از روح خود در او دمیدم»،(حجر، آیه 29؛ ص، آیه 72).
قرآن كریم در جایی دیگر تصریح می فرماید: قل الروح من امر ربی:بگو روح كار پروردگار من است»، (اسراء، آیه 85). منظور از «امر ربی» «كارپروردگار و خدا» است. در آیات دیگر تصریح شده است كه روح منسوب به خدا است: من روحی ، (حجر، آیه 29). و من روحنا ، (انبیاء، آیه 91) و من روحه ، (سجده، آیه 9). می دانیم كه از نظر ادبی در این سه مورد، روح به ضمیرهای «ی» به معنای «من»، «نا» به معنای «ما» و «ه» به معنای «او» اضافه شده است.
مسلما منظور این نیست كه چیزی از خدا جدا شده است؛ زیرا خدا بسیط است و جزء ندارد تا جزئی از آن جدا شود؛ بلكه منظور این است كه این روح به خداوند تعلّق دارد؛ یعنی، هم بدن مخلوق خدا است و هم روح. اما این انتساب برابر نیست و روح انسان از شرافت بیشتری برخوردار است. پس تاكنون چند مطلب ثابت شد:
1. حقیقت انسان به روح او است نه جسم او؛
2. خداوند خالق و آفریننده انسان (هر دو جنبه مادی و روحانی او)است، اما در این میان روح را به خود منسوب كرده است؛
3. روح از عالم الهی است و تعلّق خاص به خدا دارد كه نشان از شرافت او است.
بنابر نظر برخی، انسان در میان دو پرانتز قرار دارد: تولد و مرگ و در ورای آنها تاریكی است. اما انسان از نظر قرآن در میان پرانتز یاد شده نیست. انسان از جهان دیگر (عالم امر) آمده است و «من واقعی» او نیز، بدن و جهازات بدنی و توابع آنها نیست؛ بلكه «من واقعی» اونفس و روح او است كه ملاك شخصیت واقعی او می باشد، (شرح مبسوط منظومه (شهید مطهری)، ج 3، ص 20 و 21 و 189 و 190؛الهیات شفا، ج 1، ص95).
نتیجه بحث این كه در پاسخ به سؤال «ما از كجا آمده ایم» قرآن می فرماید: «انا لله» و معنای این جمله این است كه ما هنر خداییم و از عالم امر، به این جهان هبوط كرده ایم. پس مبدأ انسان خدا است.
فلسفه اسلامی به طرز بدیعی این بحث را به تصویر كشیده است. بنابر نظر حكمت متعالیه ملاصدرا، موجودات ما سوی الله (موجوداتی كه هستی شان از خودشان نیست، بلكه در هستی وامدار خدا هستند) عین ربط و تعلق به خدایند؛ یعنی، با اراده الهی موجود شده اند و با اراده او باقی هستند و زندگی؛ مرگ و تمامی شؤون و حالات آنها، به دست خداوند است و آنها - از جمله انسان - هیچ استقلالی از خود ندارند. به عبارت دیگر آنها معلول و كار خدا هستند، و تمام هستی شان - در پیدایش و بقا - از خدا است،(همان).
پس انسان موجودی است كه تمام هستی (تمام هویت و شخصیتش) از خدا است و بستگی كامل به او دارد و مبدأ، مقصد و مقصود او نیز خداوند است. او سراسر نیاز و احتیاج به جانب بی نیاز مطلق است كه در پیدایش و بقا، فریاد الفقر فخری می زند. فلاسفه ما از این مطلب، به امكان فقری تعبیر كرده اند،