قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

حكايت مرگ عبدالملك بن مروان

 

در تاريخ نوشته اند:

عبدالملك بن مروان حدود هفتاد و پنج سال حاكم فاسد و ظالمى بود. 
احساس كرد كه تمام شد، كسى نمى تواند بماند، خدابه پيغمبر خود هم فرمود:

 « إِنَّكَ مَيِّتٌ »

 تو هم مى ميرى، از مرگ چاره اى نيست.

عبدالملك هم آثار مرگ را در خودش مشاهده كرد. قلب به ضربان مى افتد و مى ايستد.

او گفت: دستان مرا بگيريد و به طبقه دوم ببريد كه چهار تا پنجره به طرف باغهاى شام دارد. شايد اين هواى لطيف كه از چهار طرف مى وزد نفس مرا تازه كند.

او را بالا بردند و رختخواب او را انداختند. ديدند هواى باغ اثرى در نفس او ندارد. و نفس به شماره مى افتد؛ در اين جا قرآن مى فرمايد:

ناگهان تمام پرونده گذشته او جلوى چشمش رژه مى رود. و آدم اوضاع خودش را مى بيند. وقتى كه اوضاع خود را ديد فرياد كشيد: الان بهترين لحظه توبه است اى خدا من از همه گناهان گذشته توبه مى كنم اما چون از تو بدم مى آيد
توبه نمى كنم، گفت و سپس مرد.

 

اين گونه است كه عيب ها بر آدم مسلط مى شود. دردهاى درون كارى مى كند كه از خدا و قرآن و اهل بيت متنفر بشود، نمى خواهد بشنود و عمل كند. يعنى تمام آن حالات فطرى تبديل به نخواستن مى شود. مى گوييم: نماز بخوان؟ مى گويد: نمى خواهم. راست مى گويد نمى خواهد، حالا به عكس كسى كه نگذاشته عيب ها فراگير شود بگو نماز نخوان مى خواند. هر دو راست مى گويند. باطن شمر از نظر گناه و عيب به جايى رسيده كه بايد بخواهد امام حسين  عليه السلام را بكشد.


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه