مرحوم آيت الله العظمي حاج شيخ عبدالکريم حائري براي يکي از شاگردانشان مطلبی نقل کردهاند و ايشان براي من نقل ميکرد؛ پيرمرد 80 سالهای بود. گفت: حاج شيخ فرمود: وقتي عراق رفتم اول در سامرا بودم، بعد به نجف رفتم. از نظر علمي در نجف شهرتي پيدا کردم. چند تا طلبه گفتند درسی براي ما بگو. گفتم: چه درسي بدهم؟ گفتند: درس لمعه. يکي از زيباترين کتابهاي شيعه است. گفتم: جا ندارم، کجا براي شما درس بدهم. يک کوچهاي را در نجف در محلههاي دور آدرس دادند و گفتند: آنجا يک مسجد است بيا آنجا درس بده. گفتم: فردا ميآيم. فردا زودتر از طلبهها رفتم. مؤمن نظم دارد؛ چون کار خدا در اين عالم کار منظمي است.
(وَ السَّماءَ رَفَعَها وَ وَضَعَ الْميزانَ * أَلاَّتَطْغَوْا فِي الْميزانِ * وَ أَقيمُوا الْوَزْنَ بِالْقِسْطِ وَ لاتُخْسِرُوا الْميزانَ)
همة كار مؤمن عين محبوبش منظم است.
مسجد هم خرابه بود؛ روبه روي در مسجد به ديوار تکيه داده بودم. ديدم آن طرف کوچه در يک مغازة خيلي قديمي، يک پينهدوز نشسته و کفش وصله ميکند. هيچ هم به نظر نميآمد او کيست؟ طلبهها که آمدند او هم در مغازه را انداخت و آمد در درس نشست. گفتم: خدايا اين بندة خدا براي چه به درس آمده است. او يک کارگر سادة پينهدوز بيسواد است. درس را هم خیلی خوب گوش ميداد. ده بيست روزي گوش داد؛ اما دو سه روزی نيامد. مغازه هم بسته بود. بعد از دو سه روز به درس آمد. وقتی درس تمام شد، به او گفتم: حالت چطور است؟ گفت: خوب نيست. گفتم: چرا؟ گفت: از دست تو. گفتم: من با شما چه ارتباطي داشتم که حالت از دست من خوب نيست. من يک آخوند اهل يزدم. اينجا پيش مراجع درس ميروم، و حالا مدرس شدهام و براي هفت هشت نفر درس ميدهم. گفت: حالم خوب نيست براي اينکه تو مسلمان ناقصي هستي؛ عيب داري. گفتم: عيبم چيست؟ گفت: عيبت اين است که پيامبر نماز که ميآمد سلام نماز را که ميداد برميگشت، نگاه میکرد که اگر کسي نيامده، همان روز حالش را ميپرسيد. من سه روز نيامدم تو چرا سراغ مرا نگرفتي. تو دين داري؟ اين ديني است که پيامبر داشت؟ اين عيب است که من سه روز مؤمني و مسلماني را نبينم، خبري از اطرافيانم به من نرسد و در مقام جستجو برنخيزم.
گفتم: حق با شماست. انصاف يکي از حالات عالي مؤمن است. من اشتباه کردم؛ مرا ببخش. گفت: نه، من وقتي ميبخشمت که يک ناهار مرا دعوت کني. گفتم: فردا تشريف ميآوري؟ گفت: بله. ما هم يک اتاق بيشتر نداشتيم. هر وقت ميهمان ميآمد يک پرده وسط اتاق ميبستيم. به خانمم گفتم: چه داريم؟ گفت: نان خشک يزدي و يک خورده ماست داريم. به من هم گفته بود که: هر چه در خانه داري همان را برايم بياور؛ چیز اضافهای نميخورم. گفتم: چشم. بعد به خانمم گفتم بالاخره يک کاري ميکنم. فردا در درس تا چشمم به پينهدوز افتاد، يادم آمد امروز ميهمان است. به او گفتم: شما ظهر نماز جماعت ميآيي؟ گفت: بله. گفتم: پس اين آدرس است، من بعد از نماز جماعت بيا. خانه آمدم به خانمم گفتم: پختني داريم؟ گفت: نه، هيچ چيزي نداريم. گفتم: من پول ندارم. پنج ريال يک نفر به من امانت داده بود؛ يک قرانش را برداشتم و رفتم نان و کباب خريدم و آوردم سر سفره گذاشتم. او نشست و لقمه اول را با ماست خورد. بسم الله و الحمدلله گفت. زير لب ميگفت: عجب زندگي خوشي است، چه کيف دارد. لقمة دوم و سوم را خورد. گفتم: آقا کباب ميل بفرماييد؟ گفت اين كباب از پول امانت است از گلوي خودت پايين ميرود؛ به من کاري نداشته باش. آن را خودت بخور. همين يک لقمه را هم به ما اجازه ندادهاند بخوريم.
منبع : پایگاه عرفان