قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

حكايت ديوجانوس

 

ديوجانوس حکيم که از فلاسفه و حکماي الاهي بود، در کوچه و کنار ديوار خوابيده بود. شاه يونان از آن محل عبور مي‌كرد. مأموران افراد را دور مي‌کردند و جاده را باز مي‌کردند تا به ديوجانوس حکيم رسيدند. ديدند او هيچ عکس العملي نشان نمي‌دهد.

گفتند: حكيم! پادشاه در صد قدمي هستند، بلند شو! حكيم جواب نداد. در همان حالت باقی ماند. شاه به آنان رسيد و ديد مأمورانش آن‌جا جمع شده‌اند. پرسيد: چه خبر است؟ مأموري گفت: ديوجانوس حکيم روي زمين دراز کشيده و بلند نمي‌شود. شاه گفت: او مرد بزرگي است؛ ما خيلي دوست داشتيم او را ببينيم. شاه پياده شد و در برابر او ايستاد. ديوجانوس وقتي آثار شاهي را ديد، فهميد که اين شاه مملکت است. باز هيچ عکس العملي نشان نداد. گفت: حکيم از من چيزي بخواه! او جواب نداد. شاه مي‌دانست که حکيم از تنگدستي، خانه و همسر ندارد. مي‌دانست درس خود را کنار همين خرابه‌ها مي‌دهد. شاه گفت: حکيم! خانه، زمين، باغ و حقوق ماهانه، هر چه مي‌خواهي بگو! حکيم جواب نداد. به حکيم گفت: تا از من درخواست نکني، من رد نمي‌شوم.

 حکيم گفت: عيبي ندارد. هوا ملايم است و آفتاب کم کم مي‌تابد؛ درخواست من اين است که آن طرف تشريف ببريد که آفتاب به من بتابد. همه چيز نزد او کوچک است.

«عظم الخالق في انفسهم فصغر ما دونه في اعينهم»


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه