قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

دنبالة حكايت

 

گفت: پيش پدرم رفتم، به او گفتم که من بروم و درس طلبگي بخوانم. چون مي‌خواستم بيشتر ريشۀ اين مسأله را بفهمم. گفت: از خدا مي‌خواهم بروي، طلبه شوي و درس‌هاي الاهی و قرآن را بفهمي؛ ولي پول ندارم به تو بدهم. گفتم: من هيچ چيز نمي‌خواهم. به مادرم گفتم: شما اجازه مي‌دهيد من بروم؟ مادرهاي گذشته ما مؤمن و اهل خدا بودند. در همين شهر، نصف شب‌ها صداي نالۀ زنان در نماز شب زنگار دل‌هاي اهل خانه را پاک مي‌کرد. گفت: برو!

گفت: از دل کوير، پياده براي فهم دين راه افتادم و رفتم. شب و روز راه مي‌رفتم، روزها را استراحت مي‌کردم و غروب راه مي‌رفتم. سحر راه مي‌رفتم که به آن مقصدي که داشتم، برسم.

 

دو ماه جاده را رفتم تا به حرم ابي‌عبدالله الحسين (ع) رسيدم. شبکه‌هاي ضريح را گرفتم و گفتم: حسين جان! دو ماه است پياده مي‌آيم. هيچ توقعي هم از تو ندارم. به خدا بگو مرا قبول کند. کار ديگري هم ندارم. از شما نان و پول نمي‌خواهم، دنيا و ثروت نمي‌طلبم. بگو خدا مرا قبول کند. يکي دو سال بعد هم پدر و مادر از دنيا رفتند و کس ديگری در ايران نبود که برگردم. 50 سال در کربلا درس خواندم و درس دادم و حرم مي‌رفتم تا به اين جا آمديم.


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه