قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

تسبيح منادي توحيد

 

من در سبزوار منبر مي‌رفتم. نبيرۀ دختري حاج ملاهادي سبزواريزنده بود. او دربارۀ حاج ملاهادی میگفت که در حدود هشتاد سالگي، حکيم و عارف و عاشق بود. دوبار در شهر سبزوار در طول چهل سال، همۀ قرآن را براي اهل مسجد خود، تفسير كرده بود.

ايشان مي‌گفتند: حاج ملاهادي چهل سال در همين مدرسه‌اي که ديدي، توحيد به معنيالاخص درس مي‌داد. مي‌گفت در مدت اين چهل سال، پانزده تا از شاگردانش، وسط درس فرياد کشيدند و مردند. جلوۀ نور حقيقت و جلوۀ حق، به کوه طور تجلي کرد:

(جَعَلَهُ دَكًّا وَ خَرَّ مُوسى صَعِقاً)

کوه کنده شد و غبار شد و موسي با آن همه عظمت روحي‌اش، بي‌هوش شد. مگر در تجلي قلب، مي‌تواند بماند.

من هنوز خدا را نفهميدم که راحت زندگي مي‌کنم و هر کاري دلم مي‌خواهد مي‌کنم. آن کسي که خدا را فهميده باشد، در آتش فراق مي‌سوزد و هر کاري که او مي‌خواهد مي‌کند؛ نه هر کاري که خودش مي‌خواهد. يعني خدايا! تو از من ده تا خواسته داري، من هم کنار تو سي تا خواسته دارم، نمي‌خواهم خواسته‌هايت را عمل کنم.

از هر چه بگذريم سخن دوست خوش تر است.

از صداي سخن عشق نديدم خوش تـر

يادگاري که در اين گنبد دوّار بمـاند[11]

حاجي سبزواري چه زيبا مي‌سرايد:

شورش عشق تو در هيچ سري نيست که نيست

منظر روي تو زيب نظـري نيست که نيست

نيست يک مرغ دلي کش نفکنـدي به قفس

تير بيداد تو تا پر به پري نيست کـه نيست

نه همين از غم تو سينـه ما صد چـاک است

داغ او لاله صفت بر جگري نيست که نيست

ز فغانم ز فراق رخ و زلفت بــه فغان

سگ کويت همه شب تا سحري نيست که نيست

موسي‌ نيست که دعوي انـا الحق شنود

 ورنه اين زمـزمه انـدر شجري نيست که نيست

چشم ما ديده خفاش بود ورنه تو را

پرتـو حسن به ديوار و دري نيست که نيست

گوش اسرار شنـو نيست و گرنه اسرار

برش ازعالم معني خبري نيست كه نيست

(فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ)

 

(هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ)


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه