قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

حكايتي از استاد دربارة تأثير توكل بر خدا

 

در سال هفتاد هنوز تبريز را نديده بودم و در مشهد دعوت داشتم که دعاي عرفه بخوانم. من سي سال بود دعاي عرفه را حداکثر با دوازده نفر مي‌خواندم و علني نمي‌خواندم. جلسۀ دعاي عرفه هم در ايران مرسوم نبود. بعد از اين‌که من علني دعاي عرفه خواندم، مردم ديدند عجب دعاي عجيبي است. پس از آن در کل ايران فراگير شد.

دعاي عرفه ذي‌الحجه تمام شد. نزديک ماه شعبان از تبريزي که من آن شهر و مردمش را نديده بودم، يک جوان تلفن زد و گفت: آقا شما که تا حالا تبريز نيامده‌اي، آیا در اين چند روز اول شعبان تولد قمر بني‌هاشم و ابي‌عبدالله و زين‌العابدين: چند شب به تبريز مي‌آييد؟ من ديدم نمي‌توانم نه بگويم؛ چون شهرهاي ديگر هم در مسير بود. گفتم: مي‌آيم. اصلاً طرف را نمي‌شناختم. گفت: پس با هواپيما بياييد؛ راه دور است. ما اينجا در شهر تبريز، هتل‌هاي خيلي خوبي داريم؛ يک سوئيت داخل هتل براي شما مي‌گيرم. گفتم: اين را هيچ قبول ندارم. گفت: خانۀ يکي از تجار مي‌رويم. گفتم: باز هم قبول ندارم. گفت: پس کجا مي‌خواهيد برويد؟ گفتم: محله‌هاي قديم تبريز به خانۀ قديمي تيرچوبي که صاحبش هم ثروتمند نباشد.

اين را حالا درون من به من مي‌گويد، براي من با هيچ شهري چنين برنامه‌اي پيش نيامده بود. گفت: از نظر مالي چگونه باشد؟ گفتم: نمي‌دانم. در فرودگاه تبريز پياده شدم. يک پيکان قديمي به من گفت: بفرما. محل به محل آمديم در يک محلۀ خيلي قديمي تبريز با ديوارهاي آجري کهنه و ديوارهاي خشتي؛ پياده شديم. صاحب خانه در زد، همسرش آمد و در را باز کرد. در خانه يک راه پلۀ کهنه بود. يک اتاق هفده هجده متري كه تمامش سياه پوش بود. در اتاق نشستيم و او چاي و آب آورد. گفت: شما خودت اينجا را انتخاب کردي، اين اتاقي را که مي‌بيني شصت سال سياه پوش است. پدر من از چهار سالگي يک ساعت مانده به نماز صبح روي سرم دست مي‌کشيد و با جملات زيبايي مي‌گفت: پسرم! عزيز دلم! نور چشمم! و من را نوازش مي‌کرد، اين کلمات زيبا را مي‌گفت تا چشم من باز شود. يک ساعت مانده به اذان صبح من را مي‌بوسيد مي‌گفت: بابا کنار حوض برويم و وضو بگيريم؛ چون اين پدر بامحبت بود، مجذوبش شدم. وضو که مي‌گرفتيم، مي‌گفت: بابا نمي‌خواهم بگويم نماز بخوان يا ذکر بگو، ده دقيقه هر دو براي ابي‌عبدالله گريه کنيم.

اما چرا شما به اين خانه آمديد؟ گفت: تو فکر مي‌کني خودت آمدي؟ گفتم: نه. گفت: من روز عرفه در جلسۀ دعاي عرفۀ مشهد نشسته بودم و تو را هم نمي‌شناختم؛ ولي در تابلو اعلانات ديده بودم كه در آن‌جا دعاي عرفه مي‌خوانند، دعاي عرفه هم که از معشوقم حسين است. گفت: دعا که تمام شد من گريه‌ام بند نمي‌آمد. با همان اشك رفتم ضريح حضرت رضا (ع) را گرفتم و گفتم: پيش پروردگار شفاعت کن، اگر اين آقا يک وقت تبريز بيايد، خانۀ من منبر برود.

اين توكل و تکيۀ بر خدا است. بندۀ خدا به پروردگار مي‌گويد: تو وکيل من هستي، من مي‌خواهم اين آقا در تبريز خانۀ ما منبر برود؛ من که نمي‌توانم او را دعوت کنم او كه من را اصلاً نمي‌شناسد.

حافظ زيبا مي‌گويد:

تو با خداي خود انداز کار دل خوش دار

که رحـم اگـر نکند مدعـي خـدا بکنـد

 

من گفتم: الان آن حال گريه را هنوز داري؟ گفت: دارم و مادرم هم داشت. گفت: مادرم روزي که مي‌خواست بميرد، خيلي حالش بد بود؛ اما چند دقيقه حالش خوب شد و به من گفت: براي ابي‌عبد‌الله (ع) گريه کنيد و مادرم اشک روي صورتش مي‌ريخت تا از دنيا رفت.


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه