عارف نامدار مرحوم محمد طبسى كه در قرن هشتم مى زيسته و از شيعيان خالص مولى الموحدين حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام بوده در اين زمينه مى گويد :
قالَ اللّهُ تَعالى :
[كُلُّ شَيْ ءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ ] .
هر چيزى مگر ذات او هلاك شدنى است.
در وحدت، سالك و سلوك و سير و مقصد و طلب و طالب و مطلوب نباشد؛ كل شى ء هالك.
و اثبات اين سخن و بيان هم نباشد و نفى اين سخن و بيان هم نباشد، نفى و اثبات متقابلانند و دويى مبدأ كثرت است.
آنجا نفى و اثبات نباشد و نفى نفى و اثبات اثبات هم نباشد و آن را فنا خوانند كه معاد خلق با فنا باشد، هم چنان كه مبدأ از عدم بود:
[كَما بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ ] .
همان گونه كه شما را آفريد، [پس از مرگ به او] بازمى گرديد.
و معنى فنا را حدى با كثرت است.
[كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ* وَ يَبْقى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ ] .
همه آنان كه روى اين زمين هستند، فانى مى شوند.* و تنها ذات باشكوه و ارجمند پروردگارت باقى مى ماند.
فنا به اين معنى هم نباشد، هر چه در نطق آيد و هر چه در وهم آيد و هر چه عقل به آن رسد جمله منتفى باشد.
[إِلَيْهِ يُرْجَعُ الْأَمْرُ كُلُّهُ ] .
همه كارها به او باز گردانده مى شود.
بدان كه فنا، فناى بنده باشد در حضور الهى كه چون بنده از خود فانى شود، به حق باقى شود.
و فنا آن است كه نفس خود را در بوته فنا بگذارى و از هر چه مادون اوست فانى شوى و سرت به حضرت حق باشد، چنانچه به هر طرف كه نگرى او را بينى.
به قول فيض كاشانى:
در چهره مه رويان انوار تو مى بينم |
در لعل گهر باران گفتار تو مى بينم |
|
در مسجد و ميخانه جوياى تو مى باشم |
در كعبه و بتخانه انوار تو مى بينم |
|
بتخانه روم گر من تا جلوه بت بينم |
چون نيك نظر كردم ديدار تو مى بينم |
|
هر كو زتو پيدا شد هم در تو شود پنهان |
پيدا و نهان گشتن هم كار تو مى بينم |
|
از كوى تو مى آيم هم سوى تو مى آيم |
در سير و سلوك خود انوار تو مى بينم |
|
و چون بنده از صفات خود فانى گشت و به كليت حق را گشت، محال باشد كه حق او را معيوب گرداند به مخالفات و عصمت آن باشد كه بنده را از بنده بستاند تا در او قدرت خلاف كردن نماند.
و چون بنده فانى گشت از آنچه او راست باقى گردد به آنچه حق راست، چون اين بقا از پس فنا پديد آيد درست گردد كه آن فنا حق بوده و بنده در آن فنا محمود بوده و آن فنا از غلبات حق بوده است و چون صفت فنا پديد آيد از صفات خويش و فنا پديد نيايد به صفات حق، آن هواجس نفس باشد يا وساوس شيطان.
و برترين مقام آن باشد كه بنده را نه بلا و نه نعمت از حق مشغول نگرداند و به هيچ وقت خدا را فراموش نكند و چون ياد او كند در وقت ياد كردن او، همه هستى را مقدار نماند، خلاف كردن را راه كجا ماند.
كسى كو غايب از تو يك زمان است |
در آن دم كافه است اما نهان است |
|
اگر خود غايبى پيوسته باشد |
در اسلام بر وى بسته باشد |
|
حضورى بخش اى پروردگارم |
كه من غايب شدن طاقت ندارم |
|
و بايد كه در عبادات مراد خويش نطلبى تا از حظ خويش فانى باشى، لكن بزرگداشت امر حق نگرى تا به حق باقى باشى.
و در معاملات به آمد خويش نجويى، تا از حظ خويش فانى باشى، لكن به آمد خلق نگرى تا به حظ غير باقى باشى و بايد كه در سر بنده چندان بزرگداشت حق پديد آيد كه او را فراغت شغل غير حق نماند.
و چون بنده فانى گردد از حظوظ خويش و فانى گردد از ديدن ذهاب حظوظ و فانى گردد از ديدن و ناديدن ذهاب حظوظ، باقى گردد به ديدن آنچه از حق است و آنچه حق راست، داند كه من او را ام و همه كون او راست و مالك در ملك خويش هر چه خواهد كند، چون اين بديد همه خصومت و منازعت از ميانه برخيزد.
و بداند هر چه از حق آيد همه حق است و جز موافقت، روى ندارد و خلاف از ميانه برخيزد، همه تسليم ماند بى خصومت و همه موافقت ماند بى خلاف. بقاى او به حق به اين معنى باشد كه حق را باشد، چنان كه حق خواهد و چون بنده را نه مراد ماند نه اختيار، هر چه در او پديد آيد مراد و اختيار حق باشد.
بايد كه از نظاره خويش و نظاره افعال خويش فانى گردى و صفت تو كه موجودست هم چنان گردد كه آن وقت كه معدوم بود، از صفات بشريت كلى فانى بايد شد تا به حق باقى گردى.
و فانى گشتن از صفات بشريت اين باشد كه معانى مذموم از تو برود.
و باقى گشتن به صفات الهى اين باشد كه صفات محمود در تو قائم شود و به توفيق و عنايت الهى اين معنى ميسر شود.
و بدان كه: تا سر بنده به حق مشغول است غير حق به آن سر راه نيابد و چون سر خويش به غير حق مشغول كرد، سر او آلوده گشت و آلوده حق را نشايد.
منبع : پایگاه عرفان