قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

حكايت اسطوره‌هاي كرامت و قناعت

 

مي‌گويند علامۀ بحرالعلوم و پنج نفر ديگر از علماي بزرگ شيعه از شاگردان نخبه و ردۀ اول عالم بزرگ علامه مرحوم آقا باقر بهبهاني بودند كه ايشان به «استاد الکل في الکل وحيد بهبهاني»معروف است و شخصيت عظيمي بوده است.

فتحعلي شاه يک نامۀ واقعي به مرحوم وحيد بهبهاني مي‌نويسد که: من سلطان مملکت ايران، از شما تقاضا دارم که از نجف به تهران بياييد؛ هم پايتخت من آبرو پيدا کند و هم کشور من خوب اداره شود.

نجف يک شهر قديمي بود كه خانه‌هاي مراجع تقليد در آن خيلي معمولي است. سيصد سال پيش که خيلي معمولي‌تر و کاهگلي بود و همه با قناعت و سختي زندگي مي‌كردند.

 

اگر مرحوم وحيد بهبهاني به تهران مي‌آمد، حتماً فتحعلي شاه منزلي را مثل کاخ گلستان به او مي‌داد؛ در شهری با آب و هواي تهران که در دامنۀ کوه البرز است و يکي از خوش آب و هوا‌ترين پايتخت‌هاي جهان بود. مرحوم وحيد بهبهاني شش نفر از نخبگان را خبر كرد و نامه را به آن‌ها نشان داد و گفت: دلم نمي‌خواهد ايران بروم. من نمیتوانم جوار حضرت موليالموحدين اميرالمؤمنين(ع) را با هيچ جا عوض کنم. ولي جواب فتحعلي شاه را چه بدهم. من مي‌دانم در آيندۀ نزديک مأمور مي‌فرستد و التماس مي‌کند؛ ولي شما با من به حرم اميرالمؤمنين (ع) بياييد و يکي از آن‌ها علامه بحرالعلوم است. آنان به حرم مي‌روند و مرحوم بهبهاني به آنان مي‌گويد: من شما را به عنوان شاهد آوردم که امضا کنيد؛ رو به روي ضريح بايستيد. من از وجود مقدس اميرالمؤمنين (ع)سؤال مي‌کنم که آيا ايران بروم يا نروم؛ چون من نمي‌توانم تصميم بگيرم. سپس خطاب به اميرالمؤمنين (ع) مي‌گويد: علي جان! تو مي‌داني که شاه ايران من را دعوت کرده به ايران بروم. ممکن است من را مجبور کند. نظر با حضرت تو است که بروم يا نروم. آنان از ميان ضريح مي‌شنوند که فرمود: از پيش من جايي نرو! گفت: شنيديد! همه گفتند: بله. گفت: امضا کنيد و به ايران بفرستيد که تو من را دعوت کردي به تهران بيايم، ولي مولي علي (ع) راضي نيست.


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه