کربلا، بیابان سوزانی است که در آن بال و پر منطق می سوزد. سر عقل خم می شود. پای چوبین استدلال می شکند و زبان استدلال، لال می شود.
پیش از حسین(ع) و پس از او، صحنه تاریخ هماره میدان نبرد حق و باطل بوده است. اما چرا از میان این همه، عاشورا حماسه ای دیگرگونه است؟
شاید حضور چهره های گوناگون یک جامعه، مثل زن، کودک، جوان، پیر و ... یا وجود تمام عناصر یک زندگانی کامل مانند تشنگی، ایثار، عشق، مظلومیت، نیایش، خواب، بیداری، جهاد، وفاداری و ... بر این تابلو، رنگی از جاودانگی پاشیده است.
اما غیر از این شاید بتوان گفت که در درگیری مستمر حق و باطل، چیزی که اثر آن کمتر از خود آن درگیری نیست، آگاهی تاریخ و جامعه از آن است، چون افراد و جوامع زوال پذیرند و اگر درگیری حق و باطل، تنها در میان نیروهای درگیر در کشمکش مطرح باشد. هر دو نیرو روزی از بین خواهند رفت. اما اگر پیام این درگیری به گوش تاریخ و به دست جامعه برسد، اثری زوال ناپذیر خواهد داشت.
و شاید بتوان گفت آنچه مبارزه حق و باطل را در طول تاریخ امتداد داده، پیام آن بوده است. و نیز شاید یکی از دلایل وجودی قصص قرآن همین باشد. مثلاً در قصه فرزندان آدم، برادری به دست برادر دیگر کشته می شود و کلاغی برانگیخته می شود تا قاتل را گورکنی بیاموزد، اگر خدا نبود که ببیند و بنگارد و پیام آوری نبود تا پیام را برساند، شاید خون هابیل برای همیشه در خاک می خفت.
در اینجا هم درگیری حسین(ع) و یزید را پیامبرانی است. یکی پیامبری که «امام» است. و دیگر پیامبری که «زن» است. و دیگرانی که هر کدام بار پیامی را به دوش جان داشتند.
چه می توان گفت از زبان آتشین سجاد(ع)؟ و چگونه می توان گفت که آن امام در عاشورا چه دید و چه شنید و چه کشید! و پس از آن چه می بایست ببیند و بکشد! که اگر او نبود فریادهای زینب(ع) هم در گنبد تاریخ طنینی می افکند و سپس رفته رفته به خاموشی و فراموشی فرو می رود.
چرا که او حلقه ای طلایی از زنجیره خدایی امامت بود و اگر او نمی ماند، هیچ کسی و حتی هیچ زینبی توان امتداد این ریسمان آسمانی را نداشت.
و از زینب(ع) گفتن نیز خود از سجاد(ع) گفتن است. چرا که زینب(ع) با حضور امام، زینب(ع) بود، که اگر امام نباشد هر حرکتی بی جهت و محکوم به زوال است.
و اما من باز راه خطا رفتم. من بر آن بودم که در این کار، راه بر چند و چون و چرا ببندم. و «عشق را که تنها کار بی چرای این عالم است»، به زیر سؤال نکشم. قصد من آب دریا کشیدن نبود و تنها به قدر تشنگی چشیدن بود. و تنها بر آن بودم که به عبارتی کوتاه، اشارتی به عشق کرده باشم. اشارتی به زینب(ع) که پیامبر خون خدا است.
که اگر زینب(ع) در آنجا نبود، کلاغهای سیاه چنان بر جنایاتشان بال می گستردند که به جز سیاهی چیزی به یادگار نمی ماند. و این است که تا قرآن گشوده است، کتاب عاشورا بسته نخواهد شد. چرا که مرگ قهرمانان این داستان، آخرین برگ کتاب نیست.
و زینب(ع) فصلی دیگر بر این کتاب ضمیمه کرد. فصلی بی پایان که همچنان ورق می خورد و هر ورقش عاشورایی استو نه تنها هر زمینی، که هر سینه ای کربلایی است که هر دم در آن عاشورایی بپاست. و حسینی و یزیدی در پهنه آن به نبرد ایستاده اند. تا کدام پیروز شوند. هر چند که حسین(ع) هیچ گاه شکست نخورده است. چرا که همیشه زینبی هست تا همچنان که علی(ع) ذوالفقار از نیام برمی کشید؛ زبان از کام برکشد و چون طوفان بتوفد و چون سیل بخروشد و در
اسارت هم با گردن افراخته گام بردارد و با روی افروخته بر سر ابن زیادها و یزیدها فریاد بکشد.
آری، حسین(ع) هیچ گاه نمرد و هیچ گاه شکست نخورد. و پرچمش بر زمین نیفتاد. پرچم حسین(ع) خون آلوده شد؛ اما خاک آلوده نشد. و حسین(ع) نه تنها شکست نخورد بسا غنیمت که آن روز به چنگ آورد و برای ما به ودیعه گذاشت.
او گوهر گران شهادت را از دشمن به غنیمت گرفت و چه غنیمتی از این گران مایه تر؟!
آری حسین(ع) نمرد، که اگر مرده بود، چرا پس از سالها «متوکل» دستور داد تا قبر او را آب ببندند و اگر کسی به زیارت آن برود، دستش را قطع کنند.
و اما یزید، او نه تنها نتوانست از خود حسین(ع) بیعت بگیرد که از خون او نیز نتوانست. چرا که خون حسین(ع) پیام و پیامبر داشت.
و یزید اگر زنده ماند، از آن بود تا ما در امتداد آن خط سرخ هر روز یزیدی را بکشیم و انتقام خون حسین(ع) را که هنوز می جوشد و تا آن سوی هنوز خواهد جوشید از آنان بگیریم.
و اگر حسین(ع) تشنه ماند و حسینیان تشنه ماندند، از آن بود تا ما هر روز با اشک و خون، گلوی تشنه اشان را تر کنیم و از تشنگی آنها بیاموزیم که اگر تشنه بودیم، و از اندک سپاه آنها بیاموزیم که اگر اندک بودیم و تمام دنیا در برابر ما ایستاده بود؛ باز هم عاشقانه بجنگیم، حتی اگر هفتاد تن باشیم!
و بیاموزیم که هر کدام یزیدی را در درونمان بکشیم و با جانی حسینی و زبانی زینبی به قیامی حسینی و پیامی زینبی برخیزیم. و بیاموزیم که گرسنگی بخوریم و برهنگی بپوشیم، اما بندگی نکشیم.
خون بدهیم، اما دین نه! جان بدهیم، اما ایمان نه!
روزی که حسین(ع) آهنگ رفتن دارد، گویی این آیات خدا، دوباره بر او و یارانش می بارد:
ـ «و قاتلوا فی سبیل اللّه الذین یقاتلونکم ...»(1)
ـ (و بجنگید در راه خدا با آنان که با شما می جنگند ...)
ـ «... و لا تقاتلوهم عند المسجد الحرام ...)(2)
ـ (... و بجنگید با آنها در پیشگاه مسجدالحرام ...)
ـ «و انفقوا فی سبیل اللّه و لاتلقوا بایدیکم الی التهلکة ...»(3)
ـ (و انفاق کنید در راه خدا و به دست خود، خود را به نابودی میفکنید ...)
اما حسین(ع) دیگر چه دارد که انفاق کند؟ او آخرین دارایی خود را برای انفاق و آخرین سلاح خود را برای قتال به کف می گیرد؛ یعنی جانش را و خونش را! آیا این چنین رفتن، خود را به هلاکت افکندن است؟ نه! راستی را که:
آنکه مردن پیش چشمش تهلکه ست
امر «لا تلقوا» بگیرد او به دست
«کل شی هالک الا وجهه»(4) می گوید: هر چیزی هلاک شود مگر حق. حال چه مرگ باشد، چه زندگی! هر چیزی! یعنی اگر رفتن، حق باشد، دیگر «رفتن» نیست که عین «ماندن» است.
و باز در آیه های سپسین همان سوره، گویی خدا به حسین(ع) می گوید:
ـ «و اتموا الحج و العمرة لله فان احصرتم فما استیسر من الهدی ...»(5)
ـ (و به انجام رسانید حج و عمره را برای خدا پس اگر بازداشته شدید، آنچه که میسر شود از قربانی ...)
و او که نمی تواند حج را به پایان برد، قربانی می کند. چه چیز را؟ هر چه داشته باشد! گوسفند؟ شتر؟ نه! اسماعیلش را، یک ابراهیم و هفتاد اسماعیل را! یک «امام» را!
چه تفاوت دارد؟ اینجا باید بر گونه سنگ سیاه بوسه زد، و آنجا بر لب سرخ شمشیر!
اینجا باید از لباس تن عاری شد و آنجا از لباس جان! اینجا باید ... و آنجا باید ...
و باز، گویی در چند آیه پس از آنها خدا تصمیم نهایی حسین(ع) را باز می گوید:
ـ «و من الناس من یشری نفسه ابتغاء مرضات اللّه ...»(6)
ـ (و از مردم کسی است که می فروشد جان خود را برای خشنودی خدا ...)
و آنگاه حسین(ع) به راه می افتد.
آن روز آب فرات را بر حسین(ع) و یارانش بستند؛ و امروز بگذار تمام آبهای جهان را بر ما ببندند. ما آموخته ایم که تشنه و گرسنه بجنگیم، اما چه شکوهمند است اینکه بدانیم تاریخمان را خود می نویسیم، و نه تنها خود آن را ورق می زنیم، که خود، برگ برگ تاریخیم. کلمه به کلمه آن با قطره قطره عرق جهاد و خون شهادتمان رنگ می گیرد و صفحات آن از التهاب نفسهای اسبمان به شماره می افتد.
آن روز حسین(ع) گفت: «خواب دیدم که ما می رویم و مرگ می آید.»
مرگ جبر است. و حسین(ع) زره مرگ را برداشت، پوشید و رویین شد. چه، آنسان زندگی را مرگ می دانست و اینسان مرگ را زندگی!
چرا که او از پدرش آموخته بود که می گفت: «محبوب ترین چیزی که من آن را ملاقات می کنم، مرگ است.»
و هم از او آموخته بود که می گفت: «همانند کسی که در شب تاریک، در جستجوی آب در بیابانی بی پایان، ناگاه چشمه ای بیابد، شهادت برایم دوست داشتنی است.»
آن روز که حسین(ع) قصد میدان داشت. به یاران خود چنین گفت: «من بیعت خود را از گردنتان برداشتم، شما می توانید بر مرکب شب سوار شوید و بروید.»
آنان که خدا را هم بیعتی بر گردن داشتند، ماندند. و آن سیاهی لشکر، آن لشکر سیاه، آن شب در تاریکی، جان شبزده خود را برگرفتند و رفتند. و به شب پیوستند؛ که خفاشان تاب آفتاب ندارند!
و «منطق پرواز» این چنین است. که آنجا از آن همه مرغ، تنها «سی مرغ» به «سیمرغ» رسید.
و اینجا از آن همه مرد، تنها هفتاد و دو «مرد» به دیدار «مرگ» رفتند!
و مرغان دیگر حرم که به دیدار مرگ آمده بودند، و هر یک برگ پیغامی را به منقار خونین خود داشتند، برگشتند، تا سفری دیگر را بیاغازند.
حسین(ع) می رفت و تمام راههای برگشت را می بست. و پلهای پشت سر را ویران می کرد. که راه حسینیان برگشت ندارد. این راز را من از زبان زره علی(ع) شنیدم، که هیچ گاه پشت نداشت!
آن روز که خبر رسید «مسلم» شهید شده، «هانی» شهید شده، امام یاران را فراخواند و پیامی را این چنین بر آنان خواند:
ـ «یاران، اخبار غریبی از کوفه می رسد، اگر مردم کوفه هم خیانت کنند، من باید این راه را بروم، هر کس از شما تا این لحظه به امید نان و نام با من آمده، راهش را بگیرد و برود.» و امروز حتی اگر مسلم کشته شود، هانی کشته شود، باز اندکی ناامیدی به خود راه نخواهیم داد.»
و اما این بار، دیگر تنها هفتاد تن با ما نخواهد ماند! این را هزاران شهید با خون خود، بر پیشانی صبح نوشته اند!
و ما این همه را از عاشوار داریم. و عاشورا را از حسین(ع) داریم. و حسین(ع) را از زینب(ع) و زینبیان!
حسین(ع)، خوب می دانست چه کسی را باید با خود ببرد، و چه کسانی را! کدام مورخی می توانست بهتر از زینب(ع) بنویسد که بر آنان چه رفته است؟ چه زبانی باید که با زر بسته نشود؟ و چه دهانی باید که با زور شکسته نشود؟
حسین(ع) همچنان که از دیروز، امروز را ـ که عاشوراست ـ دیده بود؛ از امروز هم فردا را دیده بود! و زینب(ع) را برای فردا با خود برده بود! و سجاد(ع) را برای فردا می خواست!
حسین(ع) دست زینب(ع) را گرفت و او را با خود به نمایشگاهی برد تا خدا را تماشا کند!
و حسین(ع) زینب(ع) را با خود به آزمایشگاهی برد تا آزمایش خدا را تجربه کند!
و عاشورا تجربه بود. و عاشورا معیار بود! معیار ایثار! و عاشورا نهایت صبر است. و حسین(ع) آخر خط است! و حُرّ تجسم اختیار انسان! و زینب(ع) پایان شکیبایی!
عاشورا فرهنگی است که هر کلمه ای در آن معنی دیگری دارد، در قاموس عاشورا، مرگ یعنی زندگی، اسارت یعنی آزادی، شکست یعنی پیروزی، در آنجا دیگر زن به معنی ضعیفه نیست، که زن یعنی آموزگار مردانگی! چرا که این بار، بار تاریخ بر شانه های یک زن افتاه است. و چه می گویم؟ که تاریخ خود،
گنجایش و ظرفیت چنین زنی را ندارد! که اگر او نبود و دیگران نبودند، شاید عاشورا هم نبود و حسین(ع) نبود ...
و اگر حسین(ع) نبود، چه کسی می توانست بگوید، که در «نتوانستن» نیز «بایستنی» هست؟ و چه کسی می توانست بگوید: مسؤولیت در «آگاهی» هم هست؟ چه، آنجا که «توانایی» نیست «آگاهی» نیز خود نوعی «توانایی» است.
چرا که اگر به «تواناییهای» خود «آگاه» نباشی، مسؤولیت را احساس نمی کنی، ولی همین که آگاه شدی که مسؤولی، هیچ هم که نداشته باشی، جان که داری! و هیچ که نباشد، خون که هست! ایمان که هست! و امکان شهادت که هست!
اما سخن از «داشتن توانایی»، مَفرّی است که همیشه امکان گریز از آن هست. آیا چه هنگام، توانایی کافی خواهی داشت؟
و تازه هنگامی که توانایی کافی نیست، احساس مسؤولیت و انجام آن اهمیت دارد، وگرنه انجام مسؤولیت در حالی که توانایی کافی هست، حماسه نیست!
حسین(ع) خود می گوید: «من آن چنان مرگ را طالبم که یعقوب، یوسف را!»
و اگر حسین(ع) نبود، چه کسی می توانست اینها را بگوید، هر چند که هنوز هم گروهی حسین(ع) را کسی می دانند که در روز نبرد، اجازه فرار و نجات، از دشمن می خواهد!
شگفتا! کسی که شب به یاران خود می گوید: «همه شما بروید، دشمن تنها مرا می خواهد.» روز این چنین بگوید!
و نیز اینکه این همه می گویند: «امام حسین(ع) می دانست که شهید می شود یا نمی دانست؟ می توانست یا نمی توانست؟»
اینجا سخن از دانستن و ندانستن نیست، و سخن از توانستن و نتوانستن نیست!
حدیث عاشورا بسی فراتر از اینهاست!
اینجا سخن از «خواستن» است و «بایستن»!
سخن از «توکل» است به معنی راستین آن!
آنها که درگیر آن سخنانند، از آن است که «توکل» را ندانسته اند، یا درست نداسته اند!
چرا که توکل، تعهد به انجام وظیفه است؛ نه تضمین سرانجام آن!
توکل، یعنی که «انجام» وظیفه را به «خود»، و «سرانجام» آن را به «خدا» واگذاریم!
و حسین(ع)، تنها این چنین کرد!
و شاید این برای ما شگفت باشد، اما برای حسین(ع) شگفت نیست!
این عجیب نیست که حسین(ع) این چنین بود؛ اگر حسین(ع) این چنین نبود، عجیب بود!
اگر حسین(ع) نبود، اینها همه نبود! و اگر زینب(ع) نبود، زنانمان و حتی مردانمان، از چه کس پیامبری می آموختند؟
آن روز ظهر همه چیز پایان یافت. نه، آن روز همه چیز آغاز شد. کار حسین(ع) تمام شده بود و کار زینب(ع) آغاز می شد.
و عاشورا، نه یک آغاز بود و نه یک پایان! عاشورا «یک ادامه» بود!
یک امتداد! برشی از یک امتداد!
و زینب(ع)، ادامه دهنده این امتداد بود، کار حسین(ع) پایان یافت. و کاروان خون حسین(ع) به راه افتاد. از پیچ و خم جاده های تاریخ گذشت و هنوز هم همچنان پیش می رود.
کاروانسالار این کاروان، نه یک زن، و نه یک شخص، که یک مفهوم بود!
یک مفهوم مجرد، کاروان را به پیش می راند!
و زینب(ع) آن مفهوم بود!
و زینب(ع) را از همان کودکی آن چنان بزرگ کرده بودند که ظرفیت چنین حماسه ای را داشته باشد. و چشمهایش را آن چنان گشوده بودند که تاب دیدن آفتاب ظهر عاشورا را داشته باشد. و زبانش را آن چنان تیز کرده بودند که بر جگر خصم، زخم زبان بزند!
و اینک زینب(ع) را به یاد بیاور، در شام غریبان!
و زینبیان را، این غریبان آشنا را در میان آشنایان غریب!
و زینب(ع) را که وقتی خورشید بر آسمان بود، همه چیز بود: خواهر، مادر ... و همه چیز داشت: برادر، پسر، تکیه گاه ...
اما شب چه بود؟ فقط تنها بود! و هیچ نداشت، هیچ، حتی تشنگی! هیچ، حتی اشک! تنها یک چیز داشت، عشق! و این تنها دارایی و یارایی زینب بود!
به راستی که آزمایش خدا چه توانفرساست! مرگ، تنها یک لحظه است، اما اینکه کسی، آن هم زنی، هفتاد بار بمیرد، و به جای هفتاد نفر زخم تیر و نیزه بچشد و باز زنده باشد، شگفت است!
اینک زینب(ع) باید همه چیز باشد. کودکان را مادر باشد. و پدر باشد، و تازیانه ها را سپر باشد.
اما کسی که بتواند مرگ یک محمد(ص) را تاب بیاورد. و مرگ یک مادر، آن هم یک فاطمه(ع) را ببیند و نمیرد. و شکاف پیشانی یک علی(ع) را ببیند و نشکند و پس از آن باز زنده باشد، عجیب نیست اگر بتواند، و عجیب است اگر نتواند آخرین یادگار عزیزانش را تاب وداع داشته باشد.
که او دختر فاطمه(ع) است و همین بس که بتواند!
و او دختر علی(ع) است و همین بس که بتواند!
و او خواهر حسین(ع) است و همین بس که بتواند!
و او خود، زینب(ع) است و همین بس که بتواند!
و اینک زینب(ع) یک دریا آرامش است که هزاران طوفان را در دل نهفته دارد. و تنها وصیت برادر را در خاطر دارد که: «صبر کن بر بلا و لب به شکایت مگشا، که از منزلت شما خواهد کاست، به خدا، که خدا با شماست!»
آن شب، زینب(ع) با کودکان و زنان در میان قطعات پراکنده می گشتند؛ آن طرف دست پسری، این طرف بازوی شوهری، پای برادری، بدن بی سری!
و اینها همه پیامبر می خواست، آن همه خون اگر در همان جا می خفت، ما چه می کردیم؟
و به راستی که زینب(ع) پیامبری امین بود!
و من، اینها، همه را گفتم، اما هنوز در شگفتم که عاشورا چه بود؟ و چگونه بود؟ و زینب(ع) که بود؟ و حسین(ع) که؟
و نمی دانم که آن روز و آن شب چگونه در تقویم تاریخ می گنجد؟
کدامین خاک، یارای در بر گرفتن تن حسین(ع) را دارد؟ که خاک هم تا سه شبانه روز، از پذیرفتن او عاجز بود!
و کدامین آب، آیا شایستگی شستن تن او را دارد؟ آنکه آب از وضوی دست او تطهیر می شود!
و کدامین شمشیر، گردن او را ـ آن آبشار بشارت را ـ توان بریدن داشت؟ و دریای سینه او را کدام شمشیر شکافت؟ خدایا چگونه شمشیر، دریا را می شکافد! و قلب او را ـ آن قرآن متلاطم را ـ کدامین نیزه بر سر کرد؟ بی شک همان نیزه که قرآن را!
و سر او را ـ آن دریای پرشور عشق را ـ چگونه بر نیزه کردند؟ خدایا مگر می شود دریایی را بر نیزه ای نشاند؟ و چگونه آن شانه را که انبان کش نیمه شب نان یتیمان بود، از تن او جدا کردند؟
و چگونه آن لبها را که بوسه گاه پیامبر بود، آزردند؟ و چگونه «پاکی» را به خون آلودند؟ و «معصومیت» را گلو دریدند؟
و بر آن سینه ها که در آنها به جز عشق نبود، کدامین سم ستوری آیا توان کوبیدن داشت؟
و شانه های کدام زن است که توان این همه بار دارد؟
و کدام کوه است که تکیه گاهش را از او بگیرند و او همچنان استوار بماند؟
و کدام ماه است که خورشیدش را بکشند و او همچنان بتابد و محاق را بشکافد؟
و کدام آسمان است که هفتاد ستاره اش را فروکشند و او همچنان بر طاق بماند؟
و کدام زن است که پاره دلش را گلو بدرند و او همچنان با هزار دل، عاشق باشد؟
زینب(ع)! و تنها زینب(ع)!
زینب(ع) تنها! و زینبیان تنها!
----------------------------------------------------------
1 ـ سوره بقره ، آیه 190.
2 ـ سوره بقره، آیه 191.
3 ـ سوره بقره، آیه 195.
4 ـ سوره قصص، آیه 88.
5 ـ سوره بقره، آیه 196.
6 ـ سوره بقره، آیه 207.
منبع : پایگاه حوزه