قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

حكايت ابراهيم خواص و اعتماد به حق

 

ابراهيم خواص مي‌گويد:

من به يک منطقۀ خوش آب و هوايي رسيدم که چند روز وقت داشتم آنجا بمانم و عبادت خدا و گريه شايسته‌اي به جاي آورم. چون هنرمند بودم، از همان روز اول به زنبيلبافي نشستم. وسايلش هم در منطقه آماده بود. زنبيل‌هاي زيبايي بلد بودم بسازم، اما آنجا کسي نبود كه به او بفروشم. لب رودخانه مي‌آمدم و مي‌گفتم: خدايا! اين زنبيل در راه تو روي اين آب برود و به دست هر کسي که مي‌خواهد برسد. و هر چقدر فروخت، حلال او باشد.

بيست روز گذشت. ديگر بنا نداشتم آنجا بمانم. گفتم: مسير رودخانه را بگيرم و بروم ببينم زنبيل‌ها کجا مي‌روند، بيست تا سي تا زنبيل بافته و روي آب انداخته بودم.

(إِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتين )

در ادامۀ رودخانه آمدم به يک خانم غصّهداري رسيدم كه لب رودخانه نشسته است. سلام کردم و گفتم: مادر چرا چهره‌ات غمگين است؟ گفت: چند تا بچه يتيم دارم؛ زندگي‌ام خيلي سخت مي‌گذرد. به اميد خدا يک روز لب اين رودخانه آمدم، که ديدم يک زنبيل روي آب است. آن را بردم و فروختم و با پولش يك روز يتيم‌ها را اداره کردم. بيست روز زنبيل مي‌آمد و امروز نيامده است و من هنوز منتظرم. به هيچ کسي هم اميد ندارم؛ فقط به خدا اميد دارم.

من يک مقدار پول داشتم به او دادم، گفتم: مادر با اين پول چند روزي يتيم‌ها را اداره کن، ببينيم چه مي‌شود. ‌بسيار هم خوشحال شدم. انگار اين چند روزه ما زندگي يک خانوادۀ يتيم را مي‌گردانديم. يک کسي پشت شانه‌ام زد و گفت: رزّاق واقعي اوست، به خودت دل نبند.

 

چه خوب شد اين تلنگر را به من زد و من را بيدار کرد. گفت: يک مدتي آنجا ماندم، ببينم خانوادۀ يتيم کارشان به کجا مي‌رسد. يک روز رفتم در خانۀ آنها ديدم زندگي آنان خيلي تفاوت کرده است. گفتم: مادر مشکلي نداري؟ گفت: ابدا. براي اين که با همان پول زندگي من تحول پيدا کرد.


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه