قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

توبه ى شخصى که جیب مردم را مى زد

همیشه باید انسان به خداوند چشم امید داشته باشد شبى در شهر قم به نماز فقیه بزرگوار ، عارف معارف ، معلم اخلاق ، مرحوم حاج سید رضا بهاء الدینى مشرف شدم .پس از نماز به محضر آن عزیز عرضه داشتم : محتاج و نیازمند سخنان گهربار شمایم ، در پاسخ فرمود : همیشه به خداوند کریم چشم امید داشته باش که فیض او دایمى است و احدى را از عنایتش محروم نمى کند ، و به هر وسیله و بهانه اى زمینه ى هدایت و دستگیرى عباد را فراهم مى نماید ، آنگاه داستان شگفت انگیزى را از قول حمله دارى از شهر ارومیه که سالى یک بار مسافر به مشهد مى برد بدین صورت نقل کرد :مسافرت با ماشین تازه آغاز شده بود ; ماشین ، مسافر و بارش را یکجا سوار مى کرد ، چرا که ماشین به صورت ماشین بارى بود ، در قسمت بار هم مسافران را مى نشاندند و هم بار آنها را به صورت متراکم مى چیدند .من نزدیک به سى مسافر براى بردن به زیارت حضرت رضا (علیه السلام) پذیرفته بودم و قرار بود اوایل هفته ى بعد به جانب مشهد حرکت کنیم .شب چهارشنبه حضرت رضا (علیه السلام) را در خواب دیدم که با محبتى خاص به من فرمودند : در این سفر ابراهیم جیب بر را همراه خود بیاور . از خواب بیدار شدم در حالى که در تعجب بودم که چرا از من خواسته شده چنین شخص فاسق و فاجرى را که در بین مردم بسیار بدنام است به مشهد ببرم ، فکر کردم خوابى که دیده ام صحیح نیست ، شب بعد همان خواب را بدون کم و زیاد دیدم ، ولى باز توجه به آن ننمودم ، شب سوم در عالم رویا حضرت رضا (علیه السلام) را خشمگین مشاهده کردم که با حالتى خاص به من فرمودند : چرا در این زمینه اقدام نمى کنى ؟روز جمعه به محلى که افراد شرور و گنهکار جمع مى شدند رفتم ، ابراهیم را در میان آنان دیدم ، نزدیک او رفته سلام کردم و از او براى زیارت مشهد دعوت نمودم . با شگفتى با دعوتم روبرو شد ، به من گفت : حرم حضرت رضا جاى من آلوده نیست ، آنجا مرکز اجتماع اهل دل و پاکان است ، مرا از این سفر معاف دار . اصرار کردم و او نمى پذیرفت ، عاقبت با عصبانیت به من گفت : من خرجى این راه را ندارم ، فعلا تمام سرمایه ى من سى ریال پول است ، آن هم پولى حرام که از کیسه ى پیرزن فقیرى دستبرد زده ام ! به او گفتم : من از تو مخارج سفر نمى خواهم ، رفت و برگشت این سفر را مهمان منى . اصرارم مقبول افتاد ، آمدن به مشهد را پذیرفت ، قرار شد روز یکشنبه همراه با کاروان حرکت کند .کاروان به راه افتاد ، مسافران از بودن شخصى مانند ابراهیم جیب بر تعجب داشتند ، ولى احدى را جرات سوال و جواب نسبت به این مسافر نبود .ماشین بارى همراه بار و مسافر در جاده ى خراب و خاکى به جانب کوى دوست در حرکت بود ، نرسیده به منطقه ى زیدر که محلى ناامن و جاى حمله ى ترکمن ها به زوّار بود ، عرض جادّه به وسیله ى قلدرى ستمکار بسته شده بود . ماشین توقّف کرد ، راهزن بالا آمد ، خطاب به تمام مسافران گفت : آنچه پول دارید در این کیسه بریزید و در برابر من ایستادگى نکنید که شما را به قتل مى رسانم !پول راننده و تمام مسافران را گرفت ، سپس ماشین را ترک گفت .ماشین پس از ساعتى چند به محلّ زیدر رسید و کنار قهوه خانه نگاه داشت . مسافرین پیاده شدند ، کنار هم نشستند ، غم و اندوه جانکاهى بر آنان سایه انداخت ، بیش از همه راننده ناراحت بود ، مى گفت : نه اینکه خرجى خود را ندارم ، بلکه از پول بنزین و دیگر مخارج ماشین هم محروم شدم ، رسیدن ما به مقصد بسیار مشکل به نظر مى رسد . سپس از شدّت ناراحتى به گریه افتاد ، در میان بهت و حیرت مسافران ابراهیم جیب بر به راننده گفت : چه مقدار پول تو را آن راهزن برده ؟ راننده مبلغى را گفت ، ابراهیم آن مبلغ را به او پرداخت ، سپس از بقیه ى مسافران به طور تک تک مبلغ ربوده شده ى آنان را پرسید و به هر کدام هر مبلغى را که مى گفتند مى پرداخت ، در نهایت کار سى ریال باقى ماند که ابراهیم گفت : این هم مبلغ ربوده شده از من بود که سهم من است . همه شگفت زده شدند ، از او پرسیدند : این همه پول را از کجا آورده اى ؟ در پاسخ گفت : وقتى آن راهزن از همه ى شما پول گرفت و سپس مطمئن و آرام خواست از ماشین پیاده شود ، بى سر و صدا جیب او را زدم ، او پیاده شد ، و ماشین هم به سرعت به حرکت آمد و از منطقه دور گشت تا به اینجا رسید ، این پولهایى که به شما دادم پول خود شماست .حمله دار مى گوید : بلند بلند گریستم ، ابراهیم به من گفت : پول تو را هم که برگرداندم ، چرا گریه مى کنى ؟ خوابم را که در سه شب پى در پى دیده بودم براى او گفتم و اعلام کردم من از فلسفه ى خواب بى خبر بودم تا الآن فهمیدم که دعوت حضرت رضا از تو بدون دلیل نبوده ، امام (علیه السلام) مى خواست به وسیله ى تو این خطر را از ما دور کند . حال ابراهیم عوض شد ، انقلاب شدیدى به او دست داد ، به شدت گریست ، این حال تا رسیدن به تپّه ى سلام جایى که برق گنبد بارگاه ملکوتى حضرت رضا (علیه السلام) دیده ى مسافران را روشن مى کند ادامه داشت ، در آنجا گفت : زنجیرى به گردن من بیندازید ، مرا تا نزدیک صحن به این صورت ببرید ، چون پیاده شدیم مرا به جانب حرم به همین حال حرکت دهید . آنچه مى خواست انجام دادیم . تا در مشهد بودیم همین حال تواضع و خضوع را داشت ، توبه ى عجیبى کرد ، پول پیرزن ناشناس را در ضریح مطهر انداخت ، امام را شفیع خود قرار داد تا گناهان گذشته اش بخشیده شود ، همه ى مسافران کاروان به او غبطه مى خوردند . سفر در حال خوشى پایان یافت ، همه به ارومیه برگشتیم ولى آن تائب باارزش ، مقیم کوى یار شد !

اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه