قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

حكايت عيسي (ع) با يكي از دوستان خدا

 

عيسي بن مريم به پروردگار عالم گفت: يکي از رفيق‌هاي خود را به من نشان بده! خطاب رسيد: به اين آدرس برو. او رفت و ديد خانمي روي زمين نشسته، چشم ندارد، دست و پا هم ندارد. خدايا! اين دوست خداست. كنار او نشست و گفت: مادر سلام عليک. گفت: السلام عليک يا روح الله. گفت: مادر تو که تا حالا من را نديده‌اي. گفت: نه. گفت: الآن هم که چشم نداري من را ببيني، از کجا فهميدي من عيسي مسيح هستم؟ گفت: آن که تو را دنبال من فرستاد، گفت: مسيح نزد تو مي‌آيد. خوش به حال کسانی که محرم اين دستگاه هستند.

خوشا آنـان کـه الله يارشـان بـي    به حمد و قل هوالله کارشان بي

خوشـا آنـان کـه دائم در نمازند  بهشت جـاودان بازارشـان بـي

گفت: مادر تو که چشم نداري، پا نداري، چه مي‌کني؟ گفت: مسيح! من يک زبان و دل شاکر دارم؛ سرمايه‌دارتر از من کيست؟ اي مسيح! خدا چشم و دست و پا را از من گرفته، امّا هر سه تا ابزارند که با آن‌ها خيلي گناه مي‌شود کرد.

فکر کن من اگر چشم داشتم، يک عمر چشم‌چران بودم؛ اگر دست داشتم، يک لقمۀ حرام برمي‌داشتم و مي‌خوردم؛ و اگر پا داشتم، به مجلس گناه مي‌رفتم.

 

گفت: «الحمد لله علي نعمائک و الشکر علي آلائه». مسيح! خدا را به وحدانيت مي‌ستايم. خدا را به تمام نعمت‌هاي مادي و معنوي‌اش شکر مي‌کنم.


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه