قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

ادامه داستان تواضع صاحب رياض

 

شاگرد با جسارت و بى ادبانه به استاد گفت: تو مى دانى كه من متخصص علم نجومم؟ بايد بيايى و شاگردى مرا بكنى. ايشان فرمود: من حاضرم بيايم ، اما به علت موقعيتى كه دارم، اين قدر مردم به من مراجعه مى كنند كه اگر بخواهم به خانه تو بيايم، وقت بسيارى از من گرفته مى شود. گفت: فقط در اين صورت ممكن است. استاد گفت: باشد. كتاب نجوم را زير بغل گذاشت و از خانه بيرون آمد و به حرم حضرت ابى عبداللّه الحسين  عليه السلام رفت و كتاب را نشان ابى عبداللّه داد و گفت: من دارم فقه مى نويسم و مجبورم اين كتاب را هفت ـ هشت ماه بخوانم. شاگرد من حاضر نشد خانه من بيايد. من حاضرم به خانه او بروم ؛ اما وقتم تلف مى شود. به جاى او شما اين علم را به من درس بده و زار زار گريه كرد. بعد از آن امام حسين  عليه السلام را زيارت كرد و دو ركعت نماز زيارت خواند. ابى عبد اللّه هم نظرى به او فرمود و همه كتاب را در سينه او گنجانيد. او آمد و كتاب فقه را به زيباترين و دقيق ترين شكل نوشت :

گر بمانديم زنده بردوزيم

 جامه اى كز فراق چاك شده


ور بمرديم عذر ما بپذير

 اى بسا آرزو كه خاك شده

عاشق پرورگار به علت وجود اين عشق. چشم به مال و منال مردم ندارد و كمبودى هم در او نيست كه حرص و حسد، او را پر كند. زيبايى صورت ها بر او جلوه نمى كند. لحظه مرگ عاشق، چه لحظه شيرينى است. در قيامت نيز چهره اى نورانى دارند :

 « وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ مُّسْفِرَةٌ »

« ضَاحِكَةٌ مُّسْتَبْشِرَةٌ »

 وقتى وارد بهشت مى شود، آرام مى گيرد و اين صدا را مى شنود :

 « سَلاَمٌ قَوْلاً مِّن رَّبٍّ رَّحِيمٍ »


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه