قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

گره زلف خدا به مردم نجران

 

به پادشاه يمن، ذونواس خبر دادند كه مردم نجران، واقعا به مسيح ايمان آورده اند. خود او حركت كرد و به نجران آمد. به نمايندگان اهل ايمان پيغام داد كه بايد با اين فرهنگ، قطع رابطه كنيد. نمايندگان هم گفتند: ما زلف خود را به دوستانمان، يعنى خدا و مسيح، چنان گره زده ايم كه باز شدنى نيست.

 « و السَّمَآءِ ذَاتِ الْبُرُوجِ »

« و الْيَوْمِ الْمَوْعُودِ »

« و شَاهِدٍ وَمَشْهُودٍ  * قُتِلَ أَصْحَابُ الْأُخْدُودِ »

 « و هُمْ عَلَى مَا يَفْعَلُونَ بِالْمُؤْمِنِينَ شُهُودٌ »

ذونواس گفت: خندق بزرگى بكنيد و در آن، مواد آتش زا بريزيد و زن و فرزند و پير و جوان و همه كسانى كه مؤمنند، بياوريد. يا گره زلف را از زلف خدا و پيامبران و مسيح باز كنند و يا آنان را در اين آتش بيندازيد ؛ اما به اين آسانى دست از ايمان خود برنمى داشتند. كجا فرار كنند؟

 « و هُمْ عَلَى مَا يَفْعَلُونَ بِالْمُؤْمِنِينَ شُهُودٌ  * و مَا نَقَمُواْ مِنْهُمْ إِلاَّ أَن يُؤْمِنُواْ بِاللَّهِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ »

 زلفشان به خدا گره خورده بود. دو كودك را كه در آغوش مادر بودند، آوردند. ذونواس گفت: از خدا دست بردار. مادر گفت: نمى توانم. يكى از كودكان را در آتش انداختند. كودك ديگر را هم انداختند.


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه