اول مرگ مى بيند كه عمرش كاملاً تباه شده است ، يعنى اين همه سال در جاده انسانيّت نبوده ، بلكه در جاده حيوانات رفته است :
«الَّذِينَ كَفَرُواْ يَتَمَتَّعُونَ وَ يَأْكُلُونَ كَمَا تَأْكُلُ الْأَنْعَـمُ»
عمرى را هزينه شكم و خوشگذرانى ها كرده است و مانند حيوانات و چهارپايان بوده . حالا مى فهمد كه عجب بلايى بر سر خودش آورده است ؛ سرمايه اش نابود شده است . درخواستش چيست ؟ اين كه دوباره اين سرمايه عمر را به او بدهند ، تا با آن تجارت جديد را شروع كند ، تجارتش چيست ؟
«لَعَلِّى أَعْمَلُ صَــلِحًا فِيَما تَرَكْتُ»
خدايا ! مرا در اول جاده تكليف بگذار تا در همه چيز خوب عمل كنم و كم كم به سمت تو بيايم ، بعد ملك الموت را بفرست كه ما را ببرد .
خدا جواب مى دهد . اين جواب خيلى عجيب و وحشتناك است ؛
«كَلاَّ إِنَّهَا كَلِمَةٌ هُوَ قَـاءِلُهَا»
اين سرمايه را دوباره به تو دادن كه اصلاً امكان ندارد . ما اراده كرديم كه اين سرمايه را يكبار به هر كسى بدهيم . اين قولى كه به من مى دهيد كه يك بار ديگر به من سرمايه بده ، من همه را صحيح هزينه كنم ، اين قول تو دروغ است . چرا ؟ چون در اين همه سال عمر ، بافت تو بافت حيوان ها شده و با حيوانيت اتّحاد پيدا كرده اى . اگر تو را برگردانم ، باز هم آدم نمى شوى.
منبع : پایگاه عرفان